رمان قلعه داریون | قسمت هشتاد و دوم
نوشته:جلیل زارع|
از جای جای قلعه، شعله های آتش زبانه می کشید و دود همه جا را فرا گرفته بود. قلعه ای که تا دیروز، محکم و پابرجا، پناهگاه مردم داریان بود، حالا خود هیچ پشت و پناهی نداشت. دشت سرسبز داریان، لگدمال سم اسبان شده بود. حتا باغ ها و مزارع نیز از غارت و چپاول قشون دشمن، در امان نمانده بود. دیوارها و چینه های آن ها فرو ریخته و تنه و شاخه های درختان شکسته و در هم کوبیده شده بود.
جوی خون بر زمین جاری بود و اجساد جنگجویان داریانی و کشته شدگان دشمن، در میان نعش اسب ها، صحنه ی رقت باری را به نمایش گذاشته بود. وحشتناک تر از آن، اجساد دلیر مردانی بود که به جرم دفاع از حیثیت و شرف و ناموس خود، سر به دار شده بودند.
سیل جمعیت بود که از هر سو، برسرزنان و شیون کنان، خود را به دشت داریان می رساندند. بازماندگان داریانی، گریان و نالان بر سر و سینه می زدند و خودشان را روی اجساد عزیزانشان می انداختند. فریاد واویلا واویلا همه جا پیچیده بود.
گروهی مشغول جا به جا کردن شهدای دشت داریان بودند و در این میان اگر کسی نیم جانی داشت او را برای مداوا به دودج منتقل می کردند. گروهی دیگر اجساد سربه داران را پایین می آوردند.
به دستور خان دودج، گودالی حفر کردند و اجساد اسب ها و کشته شدگان دشمن را در آن دفن کردند و بر آن خاک ریختند. شهدا را هم در یک ردیف خواباندند و بر آن ها نماز خواندند. حالا دیگر وقت انتقال شهدا به قبرستان داریان بود. ولی خان دودج دستور داد آن ها را به جای قبرستان داریان، در سرچشمه کنار مرقد مطهر امامزاده ابراهیم و قبر همسر خان، دفن کنند.
جمعیت، نوحه خوان و بر سر و سینه زنان، بدن های شهدا را بر دست ها بلند کرده و راهی سرچشمه شدند. از دور، گرد و خاک به هوا برخاست. فکر این که نکند قشون رضاقلی بیگ به داریان برگشته باشند دوباره رعب و وحشت به دل ها انداخت. راهی جز انتظار نبود. تا دقایقی دیگر مشخص می شد سوارانی که با سرعت به طرف آن ها می آیند، چه کسانی هستند. سواران، نزدیک و نزدیک تر می شدند. حالا دیگر کاملا قابل تشخیص بودند. پهلوان خدر در جلو و پشت سر او جنگجویان داریانی به سرعت اسب می تاختند و خود را به جمعیت عزادار می رساندند.
هنوز آتش زبانه می کشید و دود قلعه را در بر گرفته بود. نیازی به توضیح نبود. پهلوان خدر و جنگجویان، با دیدن قلعه ی شعله ور و اجساد کشته شدگان که بر دست های جمعیت بود فهمیدند که دیر رسیده اند. یک بار دیگر، شیون و زاری شدت یافت. مردم داریان که بار دیگر با دیدن آن ها بغضشان ترکیده بود، دور تا دورشان می چرخیدند و با ناله و زاری از بخت و اقبال خود می نالیدند.
مادری زار می زد : « خوش آمدی پسرم ! به قلعه داریان خوش آمدی. خانه ات را ببین ! در آتش می سوزد. پدرت را ببین ! روی دست مردم، راهی قبرستان است. »
دختری می نالید : « پدر! بی پسر شدی. بی شرف ها، برادرانم را از دم تیغ گذراندند. »
مرضیه، به طرف جمشید دوید و گفت : « نگاه کن جمشید ! این دوستت است. دوستت طاهر. ببین می شناسیش ! قلبش را سوراخ سوراخ کرده اند. ستاره اش را خاموش کرده اند. تازه عروسش را در آتش سوزاندند. دوستت مرد، جمشید ! همسر دوستت در آتش سوخت. »
همسر پهلوان خدر، خود را به او رساند وگفت : « دیر آمدی، پهلوان ! دیر آمدی. رضاقلی بیگ از خدا بی خبر، خان و فرزندانش را بر دار کرد. »
خان دودج، مداخله کرد و گفت : « درست نیست جسد کشته شدگان بر زمین بماند. تا آفتاب غروب نکرده است باید به خاک سپرده شوند. » و پهلوان خدر را در آغوش گرفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد.
پهلوان، رو به جمعیت کرد و فریاد زد : « حالا وقت این حرف ها نیست. فعلا نعش جوانان ما روی دوش ماست. باید حرکتشان دهیم. باید به خاک سپرده شوند. به وقتش حق رضاقلی بیگ و قشونش را هم کف دستشان می گذاریم. » و دستور داد جمعیت عزادار به راه خود ادامه دهند.
مردانی از اهالی دودج، به دستور خان دودج در دامنه ی کوه، کنار بقعه ی امامزاده ابراهیم، قبرهایی حفر کرده بودند. در میان شیون و زاری مردم، اجساد کشته شدگان به خاک سپرده شد. خان و فرزندانش و طاهر را هم کنار قبر سپیده دفن کردند.
حالا دیگر هوا کاملا تاریک شده بود. دیگر قلعه ای نبود تا از سفر برگشتگان، دست خانواده ی خود را بگیرند و وارد آن شوند. نه خانه ای بود و نه خانواده ای منتظر تا شادی کنان از آن ها به گرمی استقبال کنند؛ تا خستگی سفر را از تنشان بیرون کنند. همه عزادار بودند. عزادار و سوگوار و بی خانمان. هیچ خانواده ی داریانی نبود که جوانی از دست نداده نباشد. خان دودج از پهلوان خدر درخواست کرد به اتفاق مردم داریان وارد قلعه ی دودج شوند. چاره ای نبود. پناگاه دیگری نداشتند.
پهلوان خدر، بعد از سکنا دادن خانواده های داریانی که هر کدام میهمان یکی از خانواده های دودجی بودند، جمشید را به کناری کشید و گفت : « ستاره و نازگل را بین زنان داریانی نمی بینم. کجا هستند ؟ چه بر سرشان آمده است ؟ »
جمشید به مرضیه اشاره کرد؛ مرضیه جلو آمد و گفت : « چه بگویم پهلوان ؟ مردان ما به خاطر نجات دختر خان به استقبال مرگ رفتند. ولی حتا نتوانستند دختر خان را نجات دهند. »
پهلوان خدر که تا آن موقع برای روحیه دادن به مردم داریان، مثل کوه، محکم و استوار ایستاده بود و اجازه نداده بود حتا چشم هایش ببارند، با این خبر فرو ریخت؛ به دیوار تکیه داد و بر زمین نشست. اشک بر گونه های مردانه اش جاری شد و با بغضی که تا آن موقع احدی نشنیده بود، از ته گلو نالید : « بالاخره رضاقلی بیگ نامرد کار خودش را کرد ؟ دختر خان را با خود برد ؟ »
مرضیه با دیدن این منظره، با عجله گفت : « نه پهلوان، بد به دلت راه نده. دست رضاقلی بیگ به ستاره نرسیده است. رضاقلی بیگ نامرد، دست از پا درازتر با خفت و خواری راه خود را گرفت و رفت. خان و جوانان داریانی جان خود را فدا کردند تا ناموسشان را حفظ کنند. خوشا به غیرتشان. »
پهلوان که با شنیدن این حرف، جان تازه ای گرفته بود، از زمین بلند شد و گفت : « پس دختر و عروس خان کجا هستند ؟ حتما آن ها را پنهان کرده اید تا دست آن نامردها به آن ها نرسد، نه ؟ »
مرضیه، سر به زیر انداخت و گفت : « پهلوان ! رویم سیاه، ستاره مرد. زنده زنده در آتش سوخت و جان داد. از نازگل هم هیچ خبری نیست. انگار آب شده است و در زمین فرو رفته. » نفس نفس می زد. کمی مکث کرد و بعد، سرش را بلند کرد و ادامه داد : « خان، ستاره و نازگل را به طاهر سپرده بود تا از راه مخفی از قلعه خارج کرده و از داریان دور کند. یکی از جوانان زخمی که از مهلکه جان سالم به در برده بود می گفت سربازان رضاقلی بیگ، طاهر را با تیر زدند و برگردانند. ستاره هم در آتش سوخته بود. رضاقلی بیگ هم وقتی جسد سوخته ی ستاره را دید، چنان خشمگین شد که تیر خلاصی را به طرف طاهر شلیک کرد. ولی از نازگل خبری نیست. معلوم نیست چه بر سر آن زن بیچاره آمده است ؟ »
پهلوان گفت : « ولی هیچ زنی در بین کشته شدگان نبود ! »
مرضیه گفت : « رضاقلی بیگ دستور داد ستاره را همان جا جلو در قلعه ی داریان دفن کنند. »
پهلوان از مرضیه خواست تا او را با جمشید تنها بگذارد. بعد از آن که مرضیه به اندازه کافی از آن ها دور شد، پهلوان رو به جمشید کرد و گفت : « اسب من و خودت را زین کن. »
اندکی بعد، مرضیه، پهلوان خدر و جمشید را دید که سوار بر اسب از قلعه ی دودج خارج شدند.
****************************************
« ای آسمان، خون گریه کن، بر کربلای داریان
بر دشت خون، مرز جنون، بر نینوای داریان
این سو فتاده بر زمین، نعش جوانی نازنین
آن سو سری بر دار شد، در ولولای داریان
جا دارد از شرم و حیا، خورشید دیگرگون شود
کارونِ خون جاری ست چون، بر جای جای داریان
آتش شبیخون می زند، بر دشت و هامون می زند
می سوزد از جور و جفا، صحن و سرای داریان
دیشب ستاره تا سحر، در چاه شد تا ننگرد
از پهندشت آسمان، حال و هوای داریان
پروانه از گل نازتر، پر سوخت تا پرپر شود
جان با ستاره تاخت زد، دل مبتلای داریان
از تیشه فریاد است و آه، فرهاد می خواند تو را
در خواب شیرین می رود، با لای لای داریان
در اين سراي بي كسي، كسي به در نمي زند
به دشت پر مــــلال ما، پرنــــــده پر نمـي زنــــد
يكــي زشب گرفتــگان، چــــــــراغ بر نمي كنـــد
كسي به كوچــه سار شب، در سحر نمي زند
نشستــــــه ام در انتظار اين غبار بي ســــوار
دريغ كز شبـــــي چنين، سپيــده سر نمي زنــد
دل خراب من، دگـــــر خرابتــــــر نمــــي شـــود
كه خنجر غمت از اين خرابتـــــــر نمـــــــي زند
گذر گهــــي است پر ستم، كه اندرو به غير غم
يـكي صــــــلاي آشنا، به رهگــــــذر نمي زنـــــد
چه چشم پاسخ است از اين، دريچه هاي بسته ات
بـــــرو كه هيچ كس نــــدا، به گوش كر نمي زنــــد
نه سايه دارم و نه بر، بيفكننـــــــــدم و ســـزاست
اگر نــــه بر درخت تر، كســـــي تبر نمـــــي زنــد
“هوشنگ ابتهاج”
یه شب یه روز یه ماه یه سال
یه عمره که میگردم بدحال
چو کبوتر بی پرو بال
میرم همه جا…
یه روز دیدم گم شد جونم
دور افتادم از آشیونم
بی خونمونم سرگردونم
بی او به خدا…
سلطان قلبم کجائی کجائی
رفتی که بر من به شادی گشائی
دروازه های بهشت طلائی
اما صد افسوس…
رفتی و برد از کفم زندگانی
عشق و امید مرا در جوانی
رفتی کجا ای که دردم ندانی
دردم ندانی…
من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد
صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد
من آن شهابِ شرار آشنای شعله ورم
که جز برای زمین خوردن آفریده نشد
من آن فروغِ فریبای آسمان گردم
که با تمام درخشندگی سپیده نشد
من آن نجابت درگیر در شبستانم
که تار وسوسه بر قامتش تنیده نشد
نجابتی که در آن لحظه های دست و ترنج
حریرِ عصمتِ پیراهنش دریده نشد
من از تبار همان شاعرم که سروِ قدش
به استجابت دریوزگی خمیده نشد
همان کبوتر بی اعتنا به مصلحتم
که با دسیسه ی صیاد هم خریده نشد
رفیق من ! همه تقدیم مهربانی تو
اگرچه حجم غزل های من قصیده نشد
” محمد سلمانی”
سلام
پس از مدتها بالاخره تونستم واسه چند دقیقه هم که شده سری به داریون نما بزنم، از جهتی خوشحال و از جهاتی دیگر ناراحت شدم.
خوشبختانه داریون نما هنوز هم استوار و پابرجا داره به کار خودش ادامه میده و از جهتی ناراحتی من، از کمرنگ شدن حضور کسانی هست که در روزهای اول شور و شوق خاصی در پیشبرد اهداف داریون نما داشتن.
و اما در مورد رمان هم باید عذر خواهی کنم از اقای زارع به خاطر اینکه حدودا یه پنجاه قسمتی از خوندنش عقب افتادم.تنها تونستم چند خطی از همین قسمت رو بخونم، وقتی که متوجه شدم ستاره دیگه زنده نیست خیلی ناراحت شدم.
احساس میکنم داستان دستخوش اتفاقات و حوادث بسیار زیادی شده که میتونه بعد از تموم شدن هر قسمت خواننده رو سر جای خودش میخکوب کنه و منتظر قسمت بعدی بمونه.
جا داره به آقای زارع هم بخاطر اراده قوی که داره خسته نباشید بیگم.
سلام راسپوتین جان …
خوش اومدی. دلتنگت بودم. رمان شدیدا به نقد امثال شما نیاز داره. میدونم چرا و به چه علت فرصت سر زدن به داریون نما رو نداشتی. امیدوارم از این پس فرصتی دست بده و بتونی باز هم به جمع داریون نمایی های با وفا و با صفا بپیوندی.
داریون نمایی ها همه یه جورایی گرفتار و پر مشغله هستند و گاهی کم تر فرصت سر زدن به داریون نما و یا نوشتن دیدگاه پیدا می کنن. ولی در اولین فرصت، دوباره میان و حضورشونو تیک میزنن.
وقتی میام داریون تازه متوجه میشم که داریون نمایی های ساکن داریون با چه مصیبتی موفق میشن به داریون نما سربزنن. عدم دسترسی و یا کند بودن سرعت اینترنت در داریون، یکی از مهم ترین و بزرگ ترین علل غیبت گاه و بی گاه اوناست.
دیدگاه بعد رو ببینید …
بازم سلام و خسته نباشید راسپوتین جان …
… نگرانی و ناراحتی شما در مورد ستاره هم بی مورده. . اگه چند قسمت قبل رو بخونید خودتون متوجه میشید که ستاره زنده ست و این نازگل بیچاره است که در آتش سوخت و چون چهره اش قابل شناسایی نبود، طاهر اونو به جای ستاره جا زد تا از شر رضاقلی بیگ در امان باشه.
اگه خدا بخواد و عمری باقی بمونه، رمان داره آخرین قسمت های فصل اولش رو سپری میکنه. با ستاره حالا حالا ها تو فصول بعد کار داریم. امیدوارم فرصتی پیش بیاد و بتونی تو ویرایش و باز نویسی نسخه نهایی فصل اول کمکم کنی.
راستشو بخواید دونه دونه نقدهای شما و سایر کاربران رو یادداشت کردم و با پی بردن به ضعف های اساسی رمان مشغول ویرایش و باز نویسی فصل اول هستم. هر چی خدا بخواد.
باقی بقایتان …
دلم غرق تماشا بود، رفتی
میان اشک و آه و دود، رفتی
کنار حسرتی دیرینه ماندم
بهار من، گل من، زود رفتی
اگر بار گران بودیم و رفتیم
اگر نامهربان بودیم و رفتیم
شما با خان و مان خود بمانید
که ما بی خان و مان بودیم و رفتیم
مردن امر سادهایست
و از زندگی کردن بسیار آسانتر است
تمام خفقان مرگ
در مقابل یک شک
در مقابل یک حرص
در مقابل یک ترس
در مقابل یک کینه
در مقابل یک عشق
هیچ است
مردن امر سادهایست
و در مقابل خستگی زندگی
چون سفری است که در یک روز تعطیل میکنیم
و…
و دیگر هرگز باز نمی گردیم…
(نادر ابراهیمی)
÷شهر خاموش من!آن روح بهارانت کو؟
شور وشیدائی انبوه هزارانت کو؟
می خزد در رگ هربرگ تو خوناب خزان.
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی بازار تو میدان سپاه دشمن .
شیهه اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سر نیزه تاتار چه حالی داری ؟
دل پولاد وش شیر شکارانت کو؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموشند.
نعره و عربده باده گسارانت کو؟
چهره ها در هم ودلها همه بیگانه زهم
روز پیوند وصفای دل یارانت کو؟
آسمانت ،همه جا،سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو؟
کجایی فرهاد ؟ رضاقلی بیگ از خدا بی خبر مردمت را کشت. پهلوانانت را به دار کشید و حالا ستاره ات ته چاه است. تنهای تنها. کجایی پهلوان؟ کجایی؟