رمان قلعه داریون | قسمت هشتاد و سوم
نوشته:جلیل زارع|
بعد از قرائت فاتحه بر مزاری که اسم ستاره دختر محمد خان داریانی روی سنگ آن حک شده بود، پهلوان خدر از جمشید پرسید : « به نظر تو چه بر سر عروسِ خان آمده است ؟ »
جمشید، پاسخ داد : « آن طور که مرضیه می گفت خان، دیشب ستاره و نازگل را به طاهر سپرده است تا از راه مخفی از قلعه خارج کرده و از داریان دور کند.ممکن است نازگل موفق به فرار شده باشد؛ چون اگر زخمی و یا کشته شده بود، سربازان رضاقلی بیگ او را هم مثل طاهر و ستاره پیدا می کردند. »
پهلوان خدر گفت : « تو فکر می کنی نازگل، راضی می شود ستاره را تنها بگذارد و جان خودش را بردارد و از مهلکه نجات دهد ؟ »
– « ولی بعد از مرگ ستاره و زخمی شدن طاهر، نازگل چاره ای جز این که به تنهایی فرار کند نداشته است. »
– « از قرار معلوم، مرگ ستاره و زخمی شدن طاهر، امروز اتفاق افتاده است نه دیشب. این یعنی این که آن ها دیشب موفق به فرار نشده اند. نازگل چه طور می توانسته است روز روشن جلو چشم قشون رضاقلی بیگ به تنهایی فرار کند ؟ »
– « شاید هم جایی پنهان شده باشد. »
– « به نظر من، قشون رضاقلی بیگ دیشب دور تا دور قلعه را محاصره کرده بوده اند. به همین خاطر هم طاهر موفق نشده شبانه ستاره و نازگل را از داریان دور کند. بنابراین، چاره ای نداشته است جز این که پناهگاهی پیدا کرده و شب را در آن جا سرکنند. امروز هم دشمن، پناهگاه آن ها را مثل جاهای دیگر به آتش کشیده است. در چنین وضعیتی اگر تو جای طاهر بودی چه کار می کردی ؟ »
جمشید کمی فکر کرد و گفت : « هر طور شده ستاره و نازگل را از آن جا دور می کردم. »
پهلوان گفت: « طاهر هم همین کار را کرده است. ولی موقع فرار از میان شعله های آتش، ستاره دچار سوختگی شدید می شود؛ طاهر وقتی آن ها را از پناهگاه بیرون می کشد، متوجه می شود که ستاره دیگر زنده نیست. نازگل را جای امنی پنهان می کند و بر می گردد تا جسد سوخته ی ستاره را هم از آن جا دور کند که با سربازان رضاقلی بیگ برخورد می کند و زخمی و اسیر می شود. بعد هم که دیگر معلوم است، رضاقلی بیگ دستور می دهد بروند بگردند و ستاره را پیدا کنند. جسد ستاره را که نزد رضاقلی بیگ می آورند، او که همه ی این کشت و کشتارها را به خاطر تصاحب ستاره راه انداخته است، وقتی می بیند طاهر نگذاشته است به مرادش برسد، از فرط عصبانیت به طرف او شلیک کرده و او را هم می کشد. »
– « یعنی رضاقلی بیگ به همین راحتی دست از سر نازگل بر می دارد و به سربازانش دستور نمی دهد بروند بگردند و او را هم پیدا کنند ؟ »
– « رضاقلی بیگ، اطلاع نداشته بجز ستاره کس دیگری هم با طاهر بوده است. حالا اگر تو جای طاهر بودی، نازگل را کجا پنهان می کردی ؟ »
و وقتی سکوت جمشید را دید، خودش ادامه داد : « قلعه، بجز دروازه، یک راه خروج مخفیانه هم دارد؛ چاه ته باغ. آن چاه توسط یک نقب به چاه دیگری بیرون قلعه راه دارد. حتما طاهر از آن راه مخفی، ستاره و نازگل را از قلعه خارج کرده است. »
جمشید گفت : « من اگر جای طاهر بودم نازگل را دوباره به همان نقب برمی گرداندم. »
– « پس معطل چه هستی ؟ برویم سراغ نقب. »
پهلوان خدر و جمشید بر اسب هایشان سوار شدند و خود را به چاه پشت قلعه رساندند. پهلوان خدر، از اسب پایین آمد و از طریق چاه، وارد نقب شد؛ ولی هیچ کس آن جا نبود. از چاه بیرون آمده، نگاهی به اطراف کرد. متوجه دودی شد که کاروانسرا را فرا گرفته بود.
رو به جمشید کرد و گفت : « برویم. به گمانم آن ها در کاروانسرا پنهان شده بوده اند.
کاروانسرا که حالا دیگر به خرابه ای تبدیل شده بود را گشتند؛ ولی از نازگل خبری نبود. دور تا دور کاروانسرا را هم گشتند. پشت کاروانسرا با جسد دو سربازِ رضاقلی بیگ رو به رو شدند.
پهلوان خدر گفت : « با این حساب، طاهر با سربازهای رضاقلی بیگ درگیر شده؛ آن ها را کشته و خودش هم زخمی شده است. »
ردِّ خون بر روی زمین تا پشت دیوار کشیده شده و در آن جا خون بیش تری زمین را قرمز کرده بود.
جمشید گفت : « احتمالا نازگل پس از تیر خوردنِ طاهر، او را به این جا کشیده است. »
پهلوان خدر، حرف او را تایید کرد و گفت : « ردِّ خون را ببین ! باید آن را بگیریم و برویم. ردِّ خون، ما را به پناهگاه نازگل می رساند. »
دنبال رد خون رفتند تا رسیدند کنار چاهی در یک مزرعه. طناب و چرخ چاه هم خونی بود.
جمشید، سر در چاه فرو برد و فریاد زد : « نازگل، منم جمشید. نترس. اگر توی چاه هستی جواب بده. »
ولی هرچه نازگل را صدا کرد، پاسخی نشنید. پهلوان خدر هم خود را معرفی کرد و او را صدا کرد. باز هم جوابی نشنیدند.
جمشید گفت : « پهلوان، نازگل توی چاه نیست. بهتر است برویم جای دیگری دنبالش بگردیم. »
پهلوان خدر گفت : « شاید بیهوش شده باشد. بهتر است تو درون چاه بروی و مطمئن شوی. »
صدای نازک و گرفته ای از ته چاه بیرون آمد. پهلوان، باز هم سر در چاه فرو برد و فریاد زد : « نترس نازگل. نترس. همین الان جمشید را می فرستم پایین، تو را از چاه بیرون بیاورد. »
بعد، سر طنابی را که دور چرخ چاه پیچیده شده بود کشید و محکم به کمر جمشید بست. جمشید وارد چاه شد و به کمک جا پاهایی که در دو طرف دیواره ی چاه کنده شده بود آهسته آهسته پایین رفت. پهلوان هم همراه با پایین رفتن او، چرخ چاه را چرخاند تا طناب دور آن باز شود.
دقایقی بعد، صدای جمشید از درون چاه بیرون آمد : « پهلوان، طناب را بکش بالا. »
پهلوان، آهسته آهسته چرخ چاه را چرخاند. طناب، بالا و بالا آمد و دور چرخ پیچیده شد. پهلوان، کمک کرد ستاره از چاه بیرون آمد. ستاره، از بس گریه کرده بود، چشمانش سرخ شده و صدایش گرفته بود.
به زحمت گفت : « پهلوان، من ستاره هستم. نازگل در آتش سوخت. » و زد زیر گریه.
پهلوان گفت : « پس، آن قبرِ کیست؟ » و بعد خودش جواب خودش را داد: « حتما طاهر به خاطر نجات تو وانمود کرده است که آن جسد سوخته شده متعلق به توست. »
ستاره، در میان هق هق گریه گفت : « پهلوان، طاهر چه شد؟ بد جوری زخمی شده بود؛ پدر و برادرانم چه شدند؟ »
بعد، نگاهش را به دودی که قلعه را فراگرفته بود انداخت و ادامه داد: « پهلوان، چه بر سر اهالی قلعه آمده است؟ »
پهلوان، در حالی که سعی می کرد او را آرام کند، طناب را از کمر ستاره باز کرد و دوباره چرخ چاه را چرخاند و طناب را درون چاه فرستاد.
جمشید که توی تاریکی چاه، ستاره را نشناخته بود، بعد از بیرون آمدن از چاه با تعجب گفت : « تو هستی ستاره؟ »
پهلوان گفت : « حالا وقت این حرف ها نیست. سریع برو و بدون آن که کسی را در جریان بگذاری وسایل سفرت را آماده کن و با مرضیه برگرد. نباید کسی بفهمد ستاره زنده هست. اگر کسی بویی ببرد، جاسوسان رضاقلی بیگ به او خبر می دهند. تو باید همین امشب با ستاره و مرضیه راهی سه چشمه شوید. نباید خون جنگجویان داریانی هدر رود. حالا زود باش برو. »