دفترچه خاطرات/فتح الله حقیقت جو/ جانباز ، رزمنده و بسیجی مخلص 8سال دفاع مقدس
محمدجعفر حقیقت جو|
وقتی یکی از عزیزترین بستگان زندگیت را از دست میدهی روزگار پیرت می کند هرچقدر هم که جوان باشی و جسور…پدر درزندگی تکیه گاهی است راسخ و استوار داشتنش نعمت بزرگی است که اگر قدر ندانیم و از دست برود تمام عمر خود را باخته ایم…
شاید بسیاری از شما مرحوم شادروان جانباز و رزمنده و بسیجی مخلص 8سال دفاع مقدس فتح اله حقیقت جو را به خوبی بشناسید.،وی متولد1317فرزند ملا محمد مدرس و معلم مکتب خانه ی قدیم داریون بود.
مرحوم فتح اله حقیقت جو فردی با ایمان متدین و دلسوز مردم و منطقه داریون بود که چه در زمان قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب خدمتهای صادقانه و خالصانه ای برای مردم این منطقه در سمت عضو خانه ی انصاف آن زمان و شورای اسلامی بعد از انقلاب انجام داده بود.
مداح و ذاکر اهل بیت و موذن همیشگی مساجد بود قرآن را با صوت زیبا و دلنشین میخواند تمام شاهنامه فردوسی را از حفظ بود هیچ گاه از نماز و کتاب خواندن غافل نمیشد کتابخانه اش پر بود از کتابهای دینی و مذهبی و تاریخی گاهی هم شعر می سرود.
ایشان یکی از پایه های اصلی بسیج داریون محسوب میشد که از فعالان عرصه ی حوزه های مقاومت نیز بود در زمان جنگ تحمیلی نیز زمانی که توسط نیروهای صدام شیمیایی زده بودند با گذشت و فداکاری ماسک خود را به صورت جوانی بسته بود که همان جا،هم موج انفجار اورا گرفته بود هم ریه ها و دستگاه تنفسی اش مختل شده بود.
بعداز جنگ و دوران بازنشستگی اش در منطقه خالد آباد مشغول به باغبانی شد و درخت های زیتون و انگور بیشماری را پرورش داد.
سرانجام در هفدهم اردیبهشت ماه نود و پنج به خاطر توده های بدخیم سرطانی که ریه ها و کبدش را از کار انداخته بود جان به جان آفرین تسلیم کرد.
روحش شاد یادش گرامی باد.
روحش شاد و يادش گرامي
باذكر صلوات برمحمد(ص) و خاندانش
انگار که یک کوه سفر کرده ازاین دشت
آنقدر که خالی شده بعداز تو جهانم
روحشان شاد، همنشینی با ایشان سعادتی بود که بیش از این نصیب ما نشد.
و فکر کردم چرا همیشه در بدحالی یا خوشحالی یاد پدرم می افتم…
برپینه ی دست پر توانش صلوات
بر روح بلند و مهربانش صلوات
او آینه ی تمام خوبی ها بود
بر سفره ی مانده در جهانش صلوات
روحشان شاد باشد ان شاءالله
خداوند رحمتش کند
یک بار در مسیر شیراز- داریون همراه با مرحوم با یک تاکسی امدیم از همسفر شدنم با ایشان لذت بردم. انشاالله خداوند متعال روح پاکش را با مولایش علی (ع) محشور نماید.روحش شاد و یادش گرامی
بابای خوبم آسمونی شد
سهم دلم بی همزبونی شد
صد چشمم اشک و آن صد دیگر
در حسرت دیدار خونی شد
طی شد نبودت روز و شب اما
اما نه، در حد زبونی شد
آری بهارم بود آن ایام
با رفتنت طعمش خزونی شد
تو ناخدای خانه¬ام بودی
یوسف، سلیمان، نوح، ابراهیم
با رفتنت بنیادمان خم گشت
چون کشتی بی بادبونی شد
گلچین دنیا پرپرت کرد و
کم در قبالت مهربونی شد
نقل و نبات حرف مردم باز
این جمله¬ی “عجب زمونی” شد
گوشم پر از شعر پدر… پاهام
همراهشون یک جفت کتونی شد
تسبیح و مهر و عکس و قرآنت
زخمی به دل زد، یادمونی شد
فردوسی و دیوان شمست هم
اشعارشون ” ای کاش بمونی” شد
بابا سحر نزدیک شد برگرد
بابا چراغ خانه روشن کن
قرآن بخوان و گو اذان شاید
از نو رسیدی، شادمونی شد
شاید خدا کرد و تو برگشتی
شاید نصیب اینکه بمونی شد
حزنی ست در قلبم پدر، ناگاه
از گفتنش دردم فزونی شد
دردی که عمری حمل می¬کردی
احساس من دل ناگرونی شد
احساس سرد آخرین نبضت رو انگشتام
یا التماس دیدن دم¬های بعدیت با دوتا چشمام
انگار قیر داغ و سختی بود
کل وجودم قیر و گونی شد
اشکم بسان شرشر باران
بی تو رفیق ناودونی شد
آخر چرا تو روز میلادم
بابای خوبم آسونی شد؟
اردیبهشت و هفدهم دیگر
اردی جهنم شد، جنونی شد
تاریخ ومم روی قبرت موند
یک تیر، اما، دو نشونی شد
جای تولد، جای شمع و کیک
سهم دلم اینکه نمونی شد
این هدیه¬ات را تا ابد دارم
این هدیه با من جاودونی شد
رفتی و بعد از رفتنت انگار
دخت تو شاعر تو جوونی شد
یک آرزو دارم فقط،
ای کاش…
می¬شد مث تو آسمونی شد…
ریحانه حقیقت جو
خیلی زیبا بود ب دلم نشست.
کاش میشد
مثل تو آسمونی شد.
کاش…
بابای خوبم آسمونی شد
سهم دلم بی همزبونی شد
صد چشمم اشک و آن صد دیگر
در حسرت دیدار خونی شد
طی شد نبودت روز و شب اما
اما نه، در حد زبونی شد
آری بهارم بود آن ایام
با رفتنت طعمش خزونی شد
تو ناخدای خانه¬ام بودی
یوسف، سلیمان، نوح، ابراهیم
با رفتنت بنیادمان خم گشت
چون کشتی بی بادبونی شد
گلچین دنیا پرپرت کرد و
کم در قبالت مهربونی شد
نقل و نبات حرف مردم باز
این جمله¬ی “عجب زمونی” شد
گوشم پر از شعر پدر… پاهام
همراهشون یک جفت کتونی شد
تسبیح و مهر و عکس و قرآنت
زخمی به دل زد، یادمونی شد
فردوسی و دیوان شمست هم
اشعارشون ” ای کاش بمونی” شد
بابا سحر نزدیک شد برگرد
بابا چراغ خانه روشن کن
قرآن بخوان و گو اذان شاید
از نو رسیدی، شادمونی شد
شاید خدا کرد و تو برگشتی
شاید نصیب اینکه بمونی شد
حزنی ست در قلبم پدر، ناگاه
از گفتنش دردم فزونی شد
دردی که عمری حمل می¬کردی
احساس من دل ناگرونی شد
احساس سرد آخرین نبضت رو انگشتام
یا التماس دیدن دم¬های بعدیت با دوتا چشمام
انگار قیر داغ و سختی بود
کل وجودم قیر و گونی شد
اشکم بسان شرشر باران
بی تو رفیق ناودونی شد
آخر چرا تو روز میلادم
بابای خوبم آسونی شد؟
اردیبهشت و هفدهم دیگر
اردی جهنم شد، جنونی شد
تاریخ شومم روی قبرت موند
یک تیر، اما، دو نشونی شد
جای تولد، جای شمع و کیک
سهم دلم اینکه نمونی شد
این هدیه¬ات را تا ابد دارم
این هدیه با من جاودونی شد
رفتی و بعد از رفتنت انگار
دخت تو شاعر تو جوونی شد
یک آرزو دارم فقط،
ای کاش…
می¬شد مث تو آسمونی شد…
سلام
ازهمه ی عزیزانی که دراین پست مارا مورد لطف خویش قرارداده اند ممنون و سپاسگزارم.
روحشان شاد و یادشان گرامی…انسانی بزرگوار و متین و موقر که داریونی ها هیچوقت مهربانی هایش را فراموش نخواهند کرد. خدا ایشان را مورد رحمت و مغفرت قرار دهد.
یادشان گرامی