جلیل زارع|
موضوع سرقت دوباره ترانس برق آبفای داریون ما را به کجاها که نکشاند! به خرداد ماه پارسال ! آن موقع این حقیر سراپا تقصیر مشکلات و معضلات زادگاهمان را تا آن جایی که به ذهنم می رسید، در ۳۰ نما مقابل دیدگان شما به تصویر کشیدم.
یادم است بین من و کاربر عزیز و دلسوزی که به تمام معنا مثل خیلی از کاربران « با تفاوت » دیگر دغدغه ی زادگاهمان را داشت، در چند دیدگاه، گفت و گویی دوستانه و صد البته سازنده صورت گرفت. من ضمن تشکر مجدد از این کاربر عزیز داریون نما، برخی از پاسخ هایی را که آن زمان به ایشان دادم عینا باز نشر می کنم به این امید که اگر آن زمان گوشی برای شنیدن و زبانی برای پاسخ گویی پیدا نشد، حالا بشود؛ بلکه چهارده ماه دیگر باز هم چنین زخم هایی مجددا سر وا نکند ! این شما و این هم باز نشر چند دیدگاه قدیمی:
( خرداد ۲۹, ۱۳۹۴ در ۷:۱۱ ب.ظ
… تو را نمی دانم ولی من زمانی را به یاد دارم که داریون روستایی بود آباد و آزاد.
آباد از این نظر که توقع ما از یک روستا، دشتی است سرسبز و خرم با مزارع و باغ ها و گله و گوسفند و مرغ و خروس و …
و مردمی صبور و زحمت کش که در خانه های کاه گلی زندگی می کردند؛ با اسب و الاغ و قاطر رفت و آمد می کردند و به حاصل دسترنج خود قانع بودند و با نعمت های خدادادی که در اختیارشان بود لقمه ای نان حلال در می آوردند و می خوردند و روزگار می گذراندند و گله ای هم از کسی و مقامی و مسئولی نداشتند !
که اگر به شهری که بغل گوششان است نیاز داشتند، آن شهر بیش تر به آن ها نیاز داشت
… و اما آزاد از این نظر که روستایی بودند و با رسم و رسوم و توقعات روستایی هم زندگی می کردند. بعد از سال ها برقی آمده بود و خانه هایشان را به جای چراغ گردسوز و … با آن روشن نگه می داشتند؛ لوله کشی آبی تا توی حیاطشان آمده بود و به جای آن که دولوچه و مشک و کاسه و کوزه و دیگ و دیگبرشان را بردارند و بروند لب چشمه یا تنگه در و … برای آوردن آب پاک و طاهر، از تنها شیر آب وسط حیاطشان آب بر می داشتند و حوض وسط حیاطشان را پر می کردند و باغچه های سرسبز توی حیاطشان که سبزی تر و تازه و میوه و سایه و هوای پاک و طراوت و تازگی برایشان به ارمغان می آورد را ابیاری می کردند و ….
دخترشان را که می خواستند شوهر بدهند جشن می گرفتند نه عزا ! چون توقع جهیزیه آن چنانی نبود. خانواده ی داماد از آن ها چیزهایی را نمی خواستند که شهر نشینان می خواستند. از دادماد هم خرج و برج های آن چنانی و ماشین و خانه ی مستقل و کار و بار آن چنانی و اسم و رسم دار و دهان پر کن نمی خواستند. ازدواج ها هم مثل زندگی ها هر چند پر زحمت ولی راحت و رضایت بخش بود.
بچه ها اسباب بازی هایشان را با گِل بی خرج درست می کردند. زن ها قالی بافی را افتخار می دانستند و اگر صندوق قرض الحسنه ای نبود علی عبدالله ای ( مرحوم علی هوشمند ) بود که قالی اشان را پیش خرید کند و یا مواد اولیه ای در اختیارشان قرار دهد تا برای او قالی ببفانند و مزد خود را بگیرند.
امکان نداشت دختر و زنی بی کار بماند ! برای خرج و برج عروسی و راه انداختن کار و کاسبی هم از همان علی عبدالله وام می گرفتند. بدون منت و زحمت و سند و چهار پنج تا ضامن و کوفت و زهر مار !
مرد بی کار که نبود هیچ نوجوان و جوان و کودک بی کار هم نداشتیم؛ به لطف خدا و تلاش خود مردم روستا، مزارعی داشتیم و باغ هایی و دامداری هایی که حالا حالاها برای آن ها کار داشت و حتا گاه زنان هم دوشادوش مردان به کشاورزی می پرداختند. این از کارگرانمان؛ صاحبان زمین که دیگر برای خودشان کلی برو و بیا داشتند و ناز و نعمت.
آن موقع را که من به یاد دارم و تو شاید فقط شنیده باشی، داریون این گونه بود و من هم آن موقع شاید تو سن و سال تو بودم و گله ای هم نداشتم. و از روستایم و مردمش راضی بودم و با عشق و علاقه در روستایم قدم می زدم و حسرت چیز دیگری هم برایش نداشتم. زمان کمی عقب تر که من بچه بودم که دیگر از این هم بهتر بود و …
تا این جای قصه را داشته باش تا به زمانی برگردیم که تو و هم سن و سال های تو کاملا به یاد دارید و بهتر از من می شناسیدش… )
( جلیل زارع
خرداد ۲۹, ۱۳۹۴ در ۷:۳۹ ب.ظ
… تا زد و زادگاهمان اسم و رسم دارشد و شد شهر. اسمی دهان پر کن که کلی توقع و انتظار به بار آورد و پشت بندش درد سر و آسیب !
همه اش را هم گردن چرخ روزگار و طبیعت و آسمان بخیل و خشکسالی و … نیندازیم که می شد برایش دوا و درمانی پیدا کرد؛ که اگر این ها هم نبود دیگر کسی حاضر نبود روستایی باشد و مثل پدر و مادرش دل خوش کند به مزرعه داری و دار و درخت و باغ داری !
شهر داشتیم ناسلامتی و شهرداری که عوارض از ما می خواست. دیگر همین طوری نمی توانستیم بی عوارض بسازیم؛ نمی توانستیم هر وقت میلمان کشید یکی از اتاق هایمان را سوراخ کنیم توی کوچه دری برایش بگذاریم و خرت و پرتی بریزیم توش و بشویم کاسبی که حبیب خداست !
شهری بودیم با کلی دک و پوز و دیگر حاضر نبودیم خانه کاهگلی داشته باشیم و گاو و گوسفند و مزرعه و باغ و کلی زحمت نگه داریش ؛ حاضر نبودیم به جای ماشین، اسب و قاطر و الاغ سوار شویم یا بعدها هم به موتور سیکلت و دوچرخه و … بسنده کنیم !
عروسی هایمان را ساده بگیریم با ساز و نقاره و ترکه بازی و …. !؟ کسر شانه و چه معنی دارد …. دختر بی جهیزیه !؟ استغفرالله ! داماد بی کار و بی خانه و ماشین و تحصیلات و .. ؟ زبانت را گاز بگیر !
نام شهر که می آید توقعاتش هم می آید. زمین گران می شود و من دیگر حاضر نیستم زمینم مزرعه و باغ بماند؛ خشکش می کنم و پولی می دهم به شهرداری و تغییر کاربری و می شود مسکونی و تجاری و پول روی پول !
خب مزرعه و باغ که نباشد یا کم باشد، قنات می خواهم چه کار !؟ که خرجش کنم و مقنی و لایروب بخواهد و … آسمان هم که بر زمین بخیل نشود، خودم خشکش می کنم می رود پی کارش !
و کم کم سر و کله ی فلانی ها و بهمانی پیدا می شود برای ساختن باغ شهر و … باغ شهر، هم آب می خواهد و زمین ! آب که دیگر ما شهرنشینان زیاد بهش نیاز نداریم و در اختیار هست و زمین هم که دیگر گله و گاو و گوسفندی نیست که چراگاه بخواهد ، سازمان منابع طبیعی هم که خرج و برج دارد، پولی می گیرد و از لیست منابع طبیعی خارجش می کند و …. خب با ضابطه شد چه بهتر ، نشد هم گیر و گورهایش هم رابطه پر می کند. رابطه که دیگر در روز روزگار ما قباحت ندارد! دارد ؟ نداشته باشی کسر شانت هست ! نیست ؟
وای خدای من شد مثنوی صد من کاغذ ! چه خبر است آقای زارع !؟ دل پری داری هی حرف می زنی ! فکر ما هم باش ! نمی خوانیمشا !
باشد برای دیدگاهی دیگر … )
( جلیل زارع
خرداد ۲۹, ۱۳۹۴ در ۸:۱۳ ب.ظ
… و این ها مشت نمونه ی خروار بود ، آوا جان !
اگر هم ما نمی خواستیم شهر داشته باشیم و شهری باشیم، روستایمان را شهر کردند و خودمان را شهری ! شهر را که چه عرض کنم ولی نام شهر را که بستند بیخ ریشمان !
توی شهر دیگر نمی شود مثل روستا زندگی کرد ! نام شهر با خودش کلی دنگ و فنگ و برو و بیا و خرج و برج و گرانی و صد جور مصیبت و آسیب و دردسر و کوفت و زهر مار می آورد ! نمی آورد ؟
خب اگر همراه با نام شهر، امکانات و رفاهیات و فرهنگش هم بیاید که نور علی نور است ! کی از پیشرفت بدش می آید ؟ زمانه، زمانه ی پیشرفت و ترقی است عزیز !
همه ی حرف من این است : از شهر انتظار هایی است که از روستا نیست ! وقتی رضایت می دهند داریون بشود شهر، باید بودجه و امکانات و تسهیلات و … هم بهش بدهند.
من دیگر نمی توانم توی شهر، ارزان و مفت و مجانی خانه دار شوم ! نمی توانم به این سادگی ها کار گیر بیاورم ! کار روستایی که دیگر نیست و کارخانه و اداره های در خور و شان هم که هنوز نیست که با خودش کار و بار بیاورد ! پس من نوجوان و جوان چه کنم !؟ خیابان ها را متر کنم یا خدای ناکرده ، گوش شیطون کر، زبانم لال، بروم دنبال بزهکاری و اعتیاد و … !؟
زمان دیگر به عقب برنمی گردد ! ما چه بخواهیم و چه نخواهیم نام شهر روی زادگاهمان گذاشته شده است و خودمان هم شده ایم شهری ! خب اگر می خواهیم نام شهر برازنده ی زادگاهمان باشد باید به نیازهای ضروری آن هم پاسخ دهیم. گرنه همان روستای بی دردسر و خرج و برج را داشتیم !
آوا جان ! من فقط برای مثال و به این منظور که شما کاربران عزیز نیز آن چه به ذهنتان می رسد را فهرست کنید، به برخی از این نیازها اشاره کردم. همین. که به قول شما همه اش هم تکرار مکررات بود و گوش شنوایی برایش پیدا نمی شود !
شهر ، آّب شرب نمی خواهد !؟ سامانه ی فاضلاب نمی خواهد !؟ فضای سبز نمی خواهد !؟ توسعه ی شبکه ی اینرنت و زیر ساخت مناسب نمی خواهد !؟ بازارچه نمی خواهد !؟ وسایل حمل و نقل عمومی درون و برون شهری نمی خواهد !؟ شعبات ادارات نمی خواهد !؟ شعب دانشگاه جامع علمی کاربردی، هنرستان های صنعتی، مدارس نمونه مردمی و تیزهوشان و … نمی خواهد !؟ ورزشگاه و تفریحگاه و کارگاه و آموزشگاه و … نمی خواهد !؟ کدامش را نمی خواهد و من به گزاف و آرمانی گفته ام، آوا جان !؟
تا بعد …)
( جلیل زارع
خرداد ۲۹, ۱۳۹۴ در ۸:۳۳ ب.ظ
… خسته نباشید آوا جان ! قول می دهم آخریش باشد : قول … قول … قول ….
من که گفتم: « در حال حاضر برخی از این موارد موجود است و آن هایی هم که هنوز میسر نشده است باید با توجه به امکانات و اولویت ها و مصلحت اندیشی و هزار اما و اگر دیگر با کلی فکر و اندیشه و دو دو تا چهار تا کردن سر پا شود. »
من که گفتم : « به فعلیت رسیدن این نیازهای حیاتی، عزم همگانی می طلبد. »
گفتم : « شاید اگر شوراهای اسلامی منطقه، به عنوان نمایندگان مردم، کمی بیش تر آستین ها را بالا بزنند و مسئولین منطقه و کلان شهر شیراز هم دستشان را برای اقدامات لازم باز بگذارند و از حمایت های لازم دریغ نورزند، به فعلیت رسیدن آن ها چندان دور از انتظار هم نیست. »
گفتم : « البته نیل به این اهداف متعالی، مستلزم برنامه ریزی بلند مدت و تامین بودجه و اعتبار لازم است. »
من همه ی این ها را گفتم و می دانم. می دانم بی مایه فطیر است و نباید توقع بی جا و آرمانی داشت ! می دانم برخی از مردم زادگاهم نان خوردن هم ندارند ولی باور کن همه ی این ها به هم وابسته و پیوسته است !
باز هم می گویم: « حرف من این یا آن لیست و این یا آن اولویت نیست. تمام حرف من این است که با دست روی دست گذاشتن و بیرون گود نشستن و گفتن لنگش کن نه دردی از صاحب درد دوا می شود و نه یدک کشیدن نام شهر و حتا بخش به تنهایی کار ساز است. باید با مدیریت کارآمد و یاری طلبیدن از صاحبان فکر و اندیشه و سرمایه و صد البته خرد جمعی به پا خاست و در نهایت به خدا توکل کرد. »
نمی گویم همه را با هم داشته باشیم که گزافه گویی است و نشدنی و به قول شما آرمانی ولی باید از جایی و اولویتی شروع کرد یا نه !؟
حالا بار دیگر از شما می پرسم، کلاه خودتان را قاضی کنید ! از کجا و از کدام اولویت شروع کرده ایم و آن گونه که برازنده ی نام شهر است پی گیر بوده ایم و اقدام عاجل کرده ایم و نیمه کاره رهایش نکرده ایم و به نتیجه رسانده ایم و ….. !؟
خسته نباشم و دیگر حرفی ندارم… شما هم که مثنوی هفتاد من و تکراری مرا تحمل کردید، خسته نباشد.
اگر باقی هم مانده باشد دیگر بقایتان …)
پایان سخن :
بر این حقیر سراپا تقصیر منت می گذارید اگر برگردید و متن ” چند سوال بی جواب/مشکلات داریون در ۳۰ نما ” را با همه ی دیدگاه هایش باز خوانی کنید.
ممنون… و هم چنان پویا و پایا و پشت بندش هم جاری و ساری باشید …