رو نمایی از رمان ” قلعه ی داریان ” | تقدیم به مردم فهیم و آگاه زادگاهم داریون
نوشته:جلیل زارع
چیزی که به اسم رمان ” قلعه ی داریون ” در داریون نما به نمایش در آمده، نسخه ی اول این رمان است. حتا نویسندگان بزرگ هم به نسخه ی اول، استناد و اکتفا نمی کنند. اعتقاد دارند در نسخه ی اول هر چه ذهن تراوش کرد باید بی کم و کاست نوشته شود و بعد از نوشته شدن کل داستان، آن گاه بازنگری، بازنویسی و ویرایش و تغییرات صورت پذیرد.
البته من این شانس را داشتم که خوانندگان دا ئمی رمان، دیدگاه و نظرشان را در مورد آن قسمت و یا کل رمان می گفتند و نقدش می کردند. من هم همه را یاداشت می کردم که دربازنویسی اعمال شد.
رمان ” قلعه ی داریان ” که نخستین قسمت آن تقدیم تان می شود، نسخه ی بازنویسی شده و ویرایش شده همان ” قلعه ی داریون ” است که تغییرات زیادی در آن اعمال شده است. از آن جا که داستان، تاریخچه ی قلعه ای است در” تل جدّی ” به نام ” قلعه ی داریان “، نام رمان هم از قلعه ی داریون به قلعه ی داریان تغییر یافت. بنابراین به علت تغییرات زیادی که انجام شده، پیشنهاد می شود کسانی که قبلا رمان قلعه ی داریون را نخوانده اند، الان هم سراغش نروند و یک راست قلعه ی داریان را قسمت به قسمت دنبال کنند.
فصل اول رمان ” قلعه ی داریان ” در ۸۲ قسمت تنظیم شده که انشاالله اگر عمری باقی بماند طی ۸۲ هفته هر پنج شنبه در سایت و رسانه ی محلی داریون نما منتشر می شود.
انتظار می رود مثل قبل بر من منت بگذارید و آن را نقد کرده، نظرتان را هر چه باشد، بی رودربایستی اعلام کنید تا در نسخه ی چاپی ( کتاب ) رمان منظور شود.
با آرزوی سربلندی و سرافرازی مردم فهیم و آگاه زادگاهم داریون.
باقی بقایتان…
****
رمان قلعه داریان | قسمت اول
از دروازه ی سه چشمه، وارد آبادی شد. اسب، از صاحبش هم خسته تر بود. راهش را کج کرد به طرف جوی آب. افسار اسب را کشید و مجبورش کرد به راه خود ادامه دهد.
جلو در اصلی باغ ایستاد. دور و برش را نگاه کرد. باغ را دور زد و جلو در شمالی از اسب پیاده شد. چند بار حلقه ی در را کوبید.
صدایی آشنا از پشت در جواب داد : « کیستی ؟ »
چیزی نگفت و صبر کرد تا در باز شود.
– « به به ! صفا آوردید خان زاده ! … »
نگاه خسته ی احمد، به او فهماند که نباید زیاد حرف بزند. از جلو در، کنار رفت. احمد، افسار اسب را به دست حسین قلی داد. یک بار دیگر، دور و برش را نگاه کرد و وارد باغ شد.
حسین قلی از پشت سر، گفت : « خان زاده ! همه توی باغ هستند. شما تشریف ببرید داخل عمارت، تا جارشان بزنم، تصدّقتان گردم. »
ولی احمد، به حرف های نوکر خان توجهی نکرد. از کنار بوته های گل باغی، درخت های میوه و درخت های سایه دار قسمت بالایی باغ گذشت. زینت، کنار سر تنور، در قسمت میانی باغ ایستاده بود. تا چشمش به خان زاده افتاد، خواست به استقبالش بیاید که اشاره ی شوهرش به فهماند، احوالپرسی را بگذارد برای بعد و اسب را به او سپرد تا تیمارش کند.
در پایین ترین قسمت باغ، از کنار آغل و کاهدان هم گذشتند. حسین قلی، از احمد عذرخواهی کرد و دوید به سمت آلاچیق. حسن خان، روی تخت چوبی به پشتی تکیه داده بود و قلیان می کشید.
حسین قلی، تعظیم کرد و گفت: « خان ! چشم و دلتان روشن، پسر ارشد محمد خان داریانی تشریف آورده اند، تصدقتان گردم. »
جیران، استکان چای را روی فرش زمینه قرمز بافت داریان گذاشت. از جای خود بلند شد. از تخت پایین آمد و به طرف احمد دوید. او را در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد:
« خوش آمدی برادر زاده ی عزیزم ! امسال دوست، پارسال آشنا ! شما کجا، این جا کجا !؟ آفتاب از کدام بر سرزده که … »
و وقتی رنگِ پریده و چهره ی خسته و پر از گرد و غبار احمد را دید، هراسان خود را عقب کشید: « تو را چه می شود، احمد جان !؟ اتفاقی افتاده !؟ »
احمد، گفت: « چیزی نیست، دل ناگران نباشید عمه جان ! خسته ی راهم. »
خود را به آلاچیق رساند. کنار تخت ایستاد. دست خان را بوسید. نامه ای را از زیر شال دور کمرش درآورد و به خان تقدیم کرد.
خان، کنار خودش، روی تخت جا باز کرد و گفت: « خیر باشد انشاالله. بنشین دایی جان ! »
و وقتی نگاه نگران احمد را دید، ادامه داد: « تا تو آبی به سر و صورتت می زنی، من هم نامه را می خوانم. »
احمد رفت به طرف چشمه و لب حوض نشست. گرد و غبار را از سر و صورتش تکاند و دست و صورت خود را شست. خواست از جا بلند شود که دستی شانه اش را لمس کرد. برگشت و طاهر را رو به روی خود دید.
احمد بلند شد. یک دیگر را در آغوش گرفتند.
طاهر گفت: « خوش آمدی احمد جان ! هنوز هم دو به شَکم باید پسر دایی جارت بزنم یا پسر عمه ؟ »
و وقتی سکوت احمد را دید، ادامه داد: « تو را چه می شود، احمد جان ؟ دل ناگرانم کردی ! »
احمد، آهسته در گوش طاهر، گفت: « حامل خبر خوبی نیستم طاهر جان ! »
طاهر، سراسیمه خود را عقب کشید و گفت: « اتفاقی افتاده !؟ »
– « بیا برویم، خودت همه چیز را می فهمی. »
برگشتند به آلاچیق. جیران که آثار اندوه را بعد از خواندن نامه در چهره ی شوهرش می دید، نگران پرسید: « خان! اتفاقی افتاده؟ »
خان، نامه را به طرف طاهر دراز کرد و گفت: « بستان، بلند بخوان تا مادرت هم بشنود. »
طاهر، سراسیمه نامه را گرفت و شروع به خواندن کرد:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله و سبحانه عظیم، الرزاق والحافظ و الکریم و بعد:
جناب حسن خان دامت عظمته العالی !
خدای را به غایت شاکرم بر آن چه هدایت و کفایت یافته ام از او سبحانه، و منت خدای را که در این ملک فراخ، مکانی کوچک و اندک را به قناعت دارم و جز ذات اقدسش از احدی منت نبرده ام. هم او را شکر گزارم که دست نیازم را در احوالات گرم و سرد دنیا، به سمت نامردان دراز نگردانید و ایمانم را از وجود مبارکش ضعیف نداشته و به خلق محتاجم نکرد.
آن چه بر بنده ناگوار می نماید، آن است که – نعوذ بالله – مرا عملی سر زند و آزار بی موجب مومنی را سبب شود و از بنده، در جامه ی نخوت و غرور، غفلتی و رعیت از آن بابت در عذاب.
حضرتش را گواه می گیرم که در گناه خویشتن از ترک واجبش به این اندازه بیمناک نیستم که از ترک وظایفم و در حق رعیت محروم و مظلوم مِلک داریان در واهمه ام. چه بسیار از رعیتم، حق، ناحق شده است و کسی از متصدیان امور و مقربان حضور و کلانتران و والیان، ظلمی را که بر ناس روا آمده است، به دفاع بر نیامده اند.
و اما منظور راقم سطور در مزاحمت اوقات سرور، آن نیست که برای خودم از این نمد کلاهی باشد، که من دیگر آفتاب لب بامم و چند صباحی میهمان این دنیای دون و بعد هم ” انا لله و انا الیه راجعون”.
الغرض، همان گونه که مستحضرید، پارسال محمد خان شاطر باشی، والی بلده ی شیراز از رعیتم به بهانه ی وصول خراج و مالیات، هزار تومان طلب کرد که به واسطه ی خشکسالی از پانصد تومان آن معذور شدم و در ازای آن، هزار تومان به امسال حواله شد. اکنون نیز این لاکردار خدانشناس، محصل وصول خراج سالیانه را – پیش از موعد – راهی داریان کرده است، از برای دریافت هزار تومان طلب پارسال و هزار و پانصد تومان مالیات امسال به واسطه ی غضب نادری از ملک فارس و بلده ی شیراز و بلوکات. و از بخت بد، والی شیراز، رضا قلی بیگ را که چشم طمع به ناموس بنده دوخته است، روانه کرده است از پی وصول جریمه و مالیات به مبلغ نیم الف نادری. حال آن که نه از خدا پنهان است نه از حضرتعالی که من اگر رعیت بیچاره ام را بتکانم، پانصد تومان هم عایدم نمی شود و اگر دار و ندارم را به حراج بگذارم، بلکه بتوانم پانصد تومان فراهم نمایم که سر جمع می شود هزار تومان و باز هزار و پانصد تومان الباقی می ماند. ولی این همه، بهانه است که اگر می خواست می توانست مثل پارسال مهلتی قائل شود. از آن بابت که تا بوده، وقتی مودی مالیات نمی توانسته است یک مرتبه مالیات را تادیه نماید، با او مدارا می کرده اند و خراج یا مالیات را به اقساط اخذ می نموده اند. همان گونه که بر سایر قصبات مثل بردج و دودج روا داشته اند.
عاقبت هم این کفتار، مقصود پلید خویش را بی شرمانه واگفت که اگر رای تو بر این باشد، من کمبود را جبران می کنم به شرط آن که دخترت ستاره را به عقد نکاح من در آوری. وقت رفتن نیز تهدید کرد و تا پانزدهم رجب مهلت داد و گفت: « صبح علی الطلوع روز پانزدهم رجب با صد نفر سوار قزلباش باز خواهم گشت. یا نیم الف نادری می پردازی یا مرا به دامادی خود مفتخر می سازی. در غیر این احوال، اگر صلح و صفا افاقه نکرد، برای من چاره ای نمی ماند جز این که با ضرب و شتم جان تو و خانواده ات را بستانم و سر خان را برای محمد خان شاطر باشی ببرم که او هم از جناب صاحب اختیار و ایشان هم از شخص اعلیحضرت نادر شاه افشار دستور دارد که تا پنجاه نفر را اجازه دارد در هر قریحه گردن زده، ویا به تخفیف بعضی را گوش بریده، کور کرده و یا دست از بدن جدا کند. دیگر خود دانی. وعده ی ما پانزدهم رجب، صبح علی الطلوع. »
هر چند قول و قرار عروسی طاهر و ستاره برای نیمه ی شعبان است، ولی اگر خان اجازه فرمایند، من چاره ی کار را در این دیده ام که پیش از موعد مقرر، شب پانزدهم رجب ،ستاره را به عقد نکاح طاهر در آورده، راهی سه چشمه کنم.
من هم با دلاور مردان غیور داریانی مقابل قشون رضاقلی بیگ می ایستیم و لابد این آدم از خود راضی هم وقتی ببیند مرغ از قفس پریده است، به همان هزار تومان رضایت می دهد و مابقی را تقسیط می کند. اگر چنین نکند هم باکی نیست؛ می ایستیم و مقاومت می کنیم در برابر این روباه مکار. بعید می دانم رضا قلی بیگ از ترس آن که به جرم بلواگری محکوم شود، جرات ستیز داشته باشد.
پس لازم است که به محض قرائت این مکتوب،فرصت را غنیمت شمرده و فی الفور طاهر را به همراه دو محافظ به داریان بفرستید از برای عقد نکاح و انتقال ستاره به سه چشمه تا زیر سایه ی حضرتعالی روزگار بگذرانند به خوشی و شادکامی.
سایه ی عالی مستدام
محمد خان داریانی چهارشنبه، یازدهم رجب سال ۱۱۶۰ ه.ق
بسیار عالی و استادانه نوشته شده و آدم ازخواندن آن لذت می برد
بسیار زیباست.
آقای زارع! جای نقدش هم میگذاشتید. پس کو؟
سلام رونمایی از مطالب جالب و جذاب قدیمی که در موقع خود مورد استقبال واقع شده است خیلی خوب است