جلیل زارع
آرزو می کنم میوه های پر بار زادگاهمان به گاه به بار نشستن، نصیب مردم فهیم و آگاه و در عین حالا مظلوم و محروم از داشتن های زادگاهمان هم بشود.
برای نمونه هنر نویسندگی در قالب های گوناگون ادب، از نظم تا نثر؛ تا به حال حرکتی جدی از هیچ … – نه ! هیچ، اصلا واژه خوبی نیست ! … از اغلب نهادها و ارگان های ادبی و فرهنگی و … از آنان که دستی بر آتش خدمت دارند در زادگاه فراموش شده امان نه دیده و نه شنیده ام.
از حق نمی توان گذشت، گه گاه به بهانه های مختلف حرکت های خود جوشی صورت گرفته ولی اگر نگوییم در نطفه خفه شده و باز نگوییم ابتر مانده، به بار ننشستنش که دیگر اظهرالشمس است و آفتاب آمد دلیل آفتاب !
و این در حالی است که هستند ادبا و علما و اهل فن و هنرمندان داریونی که سرشان درد می کند برای همان که زمانی اسمش خدمت صادقانه و خالصانه بود و حالا شده است باری به هر جهت !
کی و کجا دستی بر آتش داشتگان زادگاهمان زمینه را فراهم کرده اند و پشت بندش – اگر نگوییم چوب لای چرخ گذاشتن – دست کم، بدعهدی هایی نبوده است که نخبگان ما دست روی دست گذاشته باشند بر فراموشی مردم خوب زادگاهمان ! ؟
هر چند این هم دلیلی محکم و محکمه پسند برای فراموشی نیست ولی چند بار دعوت شده اند برای آموزش جوانانمان و یا تشکیل انجمنی، چیزی، و یا همان انتقال تجربه و یا هر خدمت دیگری… ، که نیامده اند !؟ شاید هم شده اند و من نمی دانم. خب بگویید من هم بدانم. !
حرف و درد این است عزیزان ! درد که عیان است و چه حاجت به بیان، درمان کجاست !؟ خودتان که بهتر از این حقیر سراپا تقصیر می دانید! کم نبوده است و نیست از این مشت نمونه ی خروارها !
!
بگذریم… حرف زیاد است و درد دل بسیار ! حرف هم حرف می آورد ! نمی آورد ؟ کاش می شد اصلا حرفش را نزد مثل خیلی ها که حرفش را نمی زنند و دست می گذارند روی کلاه خودشان که باد نبرد ! ولی نمی شود، عزیز ! می شود ؟
اما چه فایده وقتی گوشی برای شنیدن و چشمی برای دیدن نیست !
بیش از این سرتان را درد نیاورم که خودتان از من مطلع ترید و خون دل خوردنتان هم بیش تر. شاید تا همین اندازه هم زیاده گویی باشد که : “در خانه اگر کس است، یک حرف بس است ! ” و این طوری هاست عزیز !
باقی بقایتان ….