رمان قلعه داریان | قسمت چهارم
نوشته: جلیل زارع
فرهاد، از تپه بالا رفت. محافظین، خان و پسران او را می شناختند. فرهاد، از وضعیت راه پرسید و وقتی خیالش از امنیت راه راحت شد، از تپه پایین آمد؛ با احمد خداحافظی کرد و برگشت.
مزارع سرسبز سه تلان و روستاهای کوشک مولا و دیندارلو را پشت سر گذاشت. از کنار کاروانسرا و تل ریگی هم گذشت. کنار جویبار، افسار اسب را کشید. اسب ایستاد. از اسب پیاده شد.
آب جویبار، از قنات های غرب داریان سرچشمه می گرفت و بعد از گذشتن از مزارع و باغ های غربی وارد قلعه می شد و تا باغ خان، جریان داشت.
اسب را سیراب کرد و افسار او را به درخت کنار جوی بست. گرد و غبار راه را از سر و روی خود تکاند. دست و صورتش را در آب جویبار شست و از آب خنک و گوارای آن نوشید.
افسار اسب را باز کرد؛ سوار شد و به طرف قلعه به راه افتاد. نسیم صبحگاهی، موهای بلند و مواجش را پریشان می کرد.
وقت طلوع آفتاب، به داریان رسید و وارد قلعه شد. اسب را به نوکر خان سپرد تا تیمارش کند. خودش هم یک راست رفت به طرف باغ خان.
دور تا دور باغ، حصاری از چینه های گل، کشیده شده بود. حالا، جلو در بزرگ چوبی باغ ایستاده بود. نسیم خنکی می وزید و شاخه های درخت انگور تالاری را که از در و دیوار باغ آویزان بود، نوازش می کرد.
در را باز کرد و وارد شد. دستش را برد بالا. خوشه ی انگور یاقوتی را لمس کرد. یک دانه از آن چید و در دهان گذاشت. شیرین و آبدار بود.
درست به اندازه ی عرض در باغ، راهی درست شده بود تا وسط های باغ که دو طرفش با درخت های سایه دار عرعر، حصار چینی شده بود. این قسمت باغ، از دو طرف، پر بود از درختان سرو و صنوبر و چنار و بید مجنون.
راه را تا انتها رفت. رسید به درختان میوه- انجیر،توت، شاه توت، گیلاس، آلبالو، هلو، گوجه باغی و سیب. سیب های باغ خان، با سیب های باغ های دیگر فرق داشت. ریز و سبز بود و کمی هم گس و ترش مزه. یکی را از شاخه چید و بو کرد. بوی آشنایی داشت.
این قسمت باغ را هم پشت سر گذاشت و در قسمت انتهایی، رسید به انارستان. تا دلت بخواهد درخت انار داشت این جا. انارهای ترش و شیرین.
فرهاد، انس و الفت زیادی به انارستان داشت. همراه با درختان انار، قد کشیده بود و حالا پا گذاشته بود توی سن بیست سالگی. بلند قامت بود و چهار شانه. سبزه رو، با چشمانی درشت و مشکی، متمایل به میشی. موهایش را از روی پیشانی بلندش کنار زد و دستی بر محاسنش کشید.
زیر یکی از درختان انار ایستاد. سیبی را که در دستش بود، یک بار دیگر بویید و انداخت توی جوی آب. دست دراز کرد، اناری را از شاخه چید و با حسرت بویید. کال بود، ولی بوی خوشی داشت.
باز هم جلوتر رفت. زیر آلاچیق، روی یکی از تخت های چوبی نشست. روی تخت ها درست مثل تخت های آلاچیق باغ حسن خان سه چشمه ای، قالیچه های زمینه قرمز داریان فرش شده بود. با پشتی هایی به همان رنگ.
چشمش افتاد به همان درختی که انار را از آن چیده بود. با حسرت، به آن نگاه کرد و غرق در رویاهای دور و دراز خود شد:
“ستاره، روی سکوی عمارت خان نشسته بود. دختر بچه ای پنج ساله با موهای بلند و مواج که تا کمرش می رسید. چهره ی سرخ و سفید و چشمان درشت عسلی. فرانگیس، با صبر و حوصله مشغول شانه زدن و بافتن موهای ستاره بود. دو تا گیس بلند، شانه های ظریقش را لمس می کرد.
ستاره، به محض دیدن فرهاد، از آغوش فرانگیس بیرون پرید و خودش را به فرهاد رساند.
فرانگیس، صدایش کرد: « بدو بیا این جا، مادر ! هنوز تمام نشده است ! »
ستاره، بدون آن که اعتنایی به حرف های نامادریش بکند، به چشم های فرهاد زل زد: « برویم توی باغ برایم انار بچین ! من انار می خواهم ! »
فرانگیس، لبخندی زد و گفت: « عیب ندارد، فرهاد ! بچه ام هوس انار کرده است. ببرش توی باغ، برایش انار بچین. مواظب باش دست و پایش را زخمی نکند. »
حالا، ستاره ی چهار ساله، دست در دست فرهاد هشت ساله، توی باغ بودند. رسیدند به انارستان.
ستاره، زیر یکی از درخت های انار ایستاد: « آن را می خواهم ! همان را ! »
انگشتان باریکش اناری را نشانه رفته بود؛ در بالاترین شاخه ی درخت. فرهاد، دستش به طرف شاخه ی پایینی رفت.
-« نه ! نه ! این را نه ! آن یکی را می خواهم. »
فرهاد، دستش را بالا برد برای چیدن اناری که ستاره نشان می داد. خیلی بالا بود؛ دستش نرسید. لب باز کرد چیزی بگوید، ولی صدای گریه ستاره پیچید توی انارستان: « من همان را می خواهم. همان را. »
نگاهش را از انار گرفت و گره زد به نگاه معصوم ستاره که حالا داشت با پشت دستش، چشمانش را می مالید. لباس قرمز گلدار پر چینش به رنگ قهوه ای روشن موهایش می آمد.
فرهاد، زیر بار نگاه ملتمسانه ی ستاره، تسلیم شد: « تو همین جا باش تا من بیایم. »
چهار پایه ی چوبی کنار آلاچیق را به زیر درخت انار کشاند و از آن بالا رفت.
باز هم گریه ی ستاره: « خودم می خواهم بچینم. خودم. »
پایین آمد؛ ستاره، لبخندی زد و به طرفش دوید. گونه هایش چال افتاد. فرهاد خم شد و ستاره را بغل کرد. -« خب، خودت بچین ! فقط مواظب باش شاخه ها توی چشمت نرود. »
ستاره، کمی خود را بالا کشید. چند انار را در شاخه های پایینی لمس کرد. دستانش را پایین آورد و انداخت دور گردن فرهاد: « این را نه ! همان را می خواهم. برویم روی چهارپایه. »
نگاه ستاره و تسلیم فرهاد. فرهاد، تا آن جا که می شد، ستاره را روی دستانش بالا کشید.
-« آهان ! گرفتمش. »
ولی انار، آن قدر درشت بود که در دستان کوچک او جای نمی گرفت. فرهاد، با یک دستش ستاره را محکم گرفت و دست دیگرش را رساند به انار، روی دست ستاره. با هم، شاخه را به طرف پایین کشیدند. چهارپایه، زیر پایشان لرزید. انار، کنده شد، شاخه بالا پرید، زیر پایشان خالی شد و همراه با چهار پایه، نقش زمین شدند.
فرهاد، میان زمین و آسمان، ستاره را محکم به سینه ی خود چسباند. به پشت بر زمین افتاد. آرنج دست راستش بر اثر برخورد با سنگ تیزی، زخمی شد. نیم خیز شد و ستاره را وارسی کرد؛ صدمه ندیده بود. اصلا گریه هم نمی کرد. نگاهش به انار بزرگ توی دستش بود و لبخند روی لبانش؛ با آن چال روی گونه هایش.
فرهاد، لباس هایش را تکاند. دست ستاره را گرفت و به طرف آلاچیق برد و روی تخت نشان
-« حالا راضی شدی ؟ بده برایت بشکنم، بخور ! »
ولی ستاره، دو دستی انارش را چسبیده بود. فرهاد، بلند شد، رفت از شاخه ی پایینی درخت، انار دیگری چید و برگشت. آن را نصف کرد و نصفش را داد به ستاره. ستاره، هر دو انار را گذاشت روی قالیچه و با گوشه ی لباسش شروع کرد به پاک کردن آرنج خونی فرهاد.
ستاره، همان طور که دانه های انار را توی دهانش می گذاشت، گفت: « فردا هم برایم انار می چینی ؟ »
فرهاد، زل زد توی چشمان ستاره و گفت: « شرط دارد. »
-« چه شرطی فرهاد ! »
فرهاد، با شنیدن نامش از زبان ستاره، قند توی دلش آب شد: « می چینم، به شرط آن که قول بدهی بزرگ که شدی زنم بشوی ! »
-« آن وقت، همیشه برایم انار می چینی؟ »
-« می چینم ! همیشه برایت انار می چینم. »
ستاره، انگشت کوچک دست راستش را به طرف فرهاد دراز کرد و در انگشت او حلقه زد. دست هایشان را تکان دادند و سه بار با هم تکرار کردند: « قول… قول… قول… » ”
… فرهاد، چنان در افکار و رویاهای دور و دراز خود غرق شده بود که صدای مادرش را نشنید.
فرانگیس، نزدیک تر شد و گفت: « همه جا را دنبالت گشتم ! بلند شو برویم؛ خان منتظرت است. »