رمان قلعه داریان: قسمت پنجم
نویسنده: جلیل زارع
خان، صدایش را صاف کرد و گفت: « همه ی شما در جریان وقایع اخیر هستید. من دل ناگران خودم نیستم و از قشون و قشون کشی هم باکی ندارم؛ ولی همان طور که می دانید، تعداد ما در مقایسه با قشون والی شیراز، خیلی کم تر است و اگر مقابلشان بایستیم، نهایتا مثل پنج سال پیش، پس از ریخته شدن خون رعیت بیچاره، مجبور به تسلیم و پرداخت مالیات خواهیم شد.
خان، نفسی تازه کرد، نگاهی به جمع انداخت و ادامه داد: « رضا قلی بیگ، پشتش به محمد خان شاطر باشی گرم است که در بی رحمی و شقاوت همتا ندارد و روباهی مکار است در لباس آدمی. بر فرض هم که ما در این نبرد، پیروز شویم و دشمن را عقب برانیم، به راحتی آب خوردن، مرا یاغی قلمداد می کند، دوباره با قشون بیش تری سر و کله اش پیدا می شود و رعیتم را از دم تیغ می گذراند. من اجالتا احمد را روانه ی سه چشمه کرده ام تا طاهر پسر حسن خان را به داریان بفرستد و ستاره را که ناف بریده و شیرینی خورده اش است، عقد کند. بعد هم، پنهانی روانه ی سه چشمه شوند. ولی مشکل مالیات، هم چنان به قوت خود باقی است. همه می دانید که بعد از جریان پنج سال پیش و از دست رفتن مال و منال و خسارت هایی که بر مزارع و باغ های داریان وارد شد و مالیات هایی که هر ساله مجبور به پرداخت آن بوده ایم، در حال حاضر من و رعیتم توان پرداخت چنین مبلغ گزافی را نداریم.
حالا، شما را که همه مورد وثوق و اطمینان کامل من هستید، این جا جمع کرده ام تا چاره اندیشی کنیم. »
خان، چشم در چشم پهلوان خدر دوخت و ادامه داد: « امروز دوازده رجب است و ما تا سپیده دم شانزده رجب، بیش تر وقت نداریم. اگر طاهر بتواند شامگاه پانزده رجب خودش را به داریان برساند و برنامه، طبق نقشه ما پیش رود، مشکل اول حل خواهد شد ولی با مشکل اصلی چه باید کرد؟ »
پهلوان خدر، دستش را به محاسنش کشید، نگاهی به تک تک افراد جمع انداخت و با صدای رسایش گفت: « در وضعیت فعلی، تنها چاره ی ما دفع الوقت است تا بتوانیم با مراجعه به اربابان رضاقلی بیگ ، برای پرداخت مالیات، مهلت بیش تری بگیریم. همان طور که خان فرمودند، محمد خان شاطر باشی بی رحم تر از آن است که بتوان به او امید بست و مسلما با رضا قلی بیگ ،دستش در یک کاسه است. پس ما باید به مقام بالاتر از والی شیراز فکر کنیم. »
خان، سریع گفت: « بنابراین، می ماند میرزا محمد کلانتر که در مقایسه با والی شیراز، رحم و مروت بیش تری دارد. »
سپس رو به فرنگیس کرد و گفت: « نظر شما چیست؟ »
فرنگیس که تا آن لحظه داشت با دقت گوش می کرد، گفت: « رضا قلی بیگ بدون اجازه ی والی شیراز آب هم نمی خورد و اجازه ی هیچ اقدامی ندارد. والی شیراز هم هر چند در بی رحمی و شقاوت، همتا ندارد و در مکر و حیله دست شیطان را از پشت بسته است و دشمن قسم خورده ی ماست، ولی دشمنی عاقل است و کاری نمی کند که دودش به چشم خودش هم برود .»
پهلوان خدر گفت: « حرفتان را واضح تر بگویید. »
فرنگیس، لچک روی سرش را جا به جا کرد، نفسی تازه کرد و ادامه داد: « جریان تقی خان را که یادتان نرفته است؟ بلند پروازی های او عاقبت کار دستش داد. والی شیراز، مرد دنیا دیده ای است و بهتر از هر کسی از احوال محمد تقی خان بخت بر گشته مطلع است و می داند که نه از حیث مال و منال از او بالاتر است، که تقی خان پولش از پارو بالا می رفت و در شیراز، ضرب المثل خاص و عام بود؛ نه از حیث عزت و احترام. زیرا از این حیث هم، چنان نادرشاه را شیفته ی خود کرده بود که ایاز سلطان محمود را ! ولی وقتی به واسطه ی بر افراشتن علم طغیان از چشم ظل الله افتاد و مورد بی مهری قرار گرفت، بلایی بر سرش آمد ، آن سرش ناپیدا. او را با اهل و عیال به اصفهان نزد ظل الله بردند و نادر شاه هم حکم کرد تا یک چشمش را از حدقه بیرون بیاورند و جراحات دیگری هم بر او وارد آوردند. بعد هم برادر و سه نفر از پسرانش را گردن زدند و عیال او را هم به اسیری بردند. »
افراسیاب، برادر پهلوان خدر گفت: « پس نظر شما این است که والی شیراز از ترس یاغی قلمداد شدن بدون کسب اجازه ی ظل الله ، به داریان لشکر کشی نمی کند؟ »
فرنگیس، با حرکت سر، تایید کرد و گفت: « بله. همین طور است. والی شیراز هم اجازه ندارد خودش با ظل الله مکاتبه کند و مجبور است برای این اقدام دست به دامن میرزا محمد کلانتر بشود. »
خان، با چهره ای متفکر، ابروهایش را بالا انداخت و گفت: « آن طور که من متوجه شدم منظور شما این است که انتقال ستاره به سه چشمه را بر ملا نکنیم و برای راضی کردن ستاره از رضا قلی بیگ وقت بیش تری بگیریم تا فرصت کافی برای وساطت به دست بیاوریم. »
فرنگیس، با تبسم گفت: « دقیقا همین طور است. »
سپس، خان نظر داریوش، ستاره و فرهاد را هم جویا شد. آن ها هم اطاعت خود را از تصمیم جمع اعلام کردند. قرار بر این شد که ازدواج ستاره با طاهر و انتقال او به سه چشمه مخفی بماند و خان نیز در ظاهر، رضایت خود را برای ازدواج دخترش با رضا قلی بیگ اعلام کند و برای راضی کردن ستاره از رضا قلی بیگ فرصت بیش تری بگیرد. پهلوان خدر هم که نزد میرزا محمد کلانتر اعتبار دارد ، نزد او برود و وساطت کند.
خان، ختم جلسه را اعلام کرد.
فرهاد پس از ترک جلسه، اسب خود را زین کرد و از قلعه بیرون رفت. اول سعی کرد با سرکشی از مزارع دشت داریان خودش را مشغول کند. دشت داریان، زمین های حاصلخیزی داشت و انواع محصولات کشاورزی مثل گندم، جو، نخود، عدس، کنجد، پنبه، کرچک، خربزه، هندوانه، خیار، کدو ، بادنجان و انواع باقله در آن به عمل می آمد. دامداری و پرورش دام و طیور هم در بین مردم داریان رواج داشت. ولی فکر و حواس فرهاد پریشان تر از آن بود که سرکشی از مزارع او را آرام کند. افکارش، قلبش را به درد می آورد. خاطرات گذشته رهایش نمی کرد. چهره ی جوان و مصمم و اندام رشیدش زیر بار غم این خاطرات، پیر و خمیده می شدند. این بود که روانه تنگه در شد و خود را به غار سنگ سوراخی در دامنه ی کوهی که در غرب رودخانه ی له فراخ قرار داشت رساند، دست ها را بالش کرد، کف غار دراز کشید و اجازه داد باز هم توسن فکر و خیال بر ذهن خسته اش بتازد.
سنگ سوراخی کجایی؟دلم هواتو کرده
با این که بی وفایی ، بازم صداتو کرده
پر می زنه به سویت، وقتی دل تنگ من،
چرا دل سنگ تو، نمیشه دلتنگ من ؟
بازم دل سنگیتو، با دلم آشنا کن
مثل قدیم ندیما، بازم منو صدا کن
من همونم که روزی، صاحب قلبت بودم
من همونم که دائم، کبوتر جلدت بودم
بذار باز این کبوتر، بشینه رو شونه هات
بذار که اشکاشو باز، بریزه رو گونه هات
کبوتر جلد تو، بدون تو می میره
وقتی که دلتنگ میشه، بهونتو می گیره
یه داریون بود و من، یه تنگه در بود و تو
سیزده به در بود و من، کوه و کمر بود و تو
بدون تو سیزده هام، دیگه به در نمیشه
بی همه هم به سر شه، بی تو به سر نمیشه
وقتی نگاتو از من، گرفتی خیلی آسون
زمین خالد آباد، یکسره شد بیابون
قنات و جویبارش، بدون آب افتاد
آبشار پر هیاهو، از تب و تاب افتاد
هوای دامن کوه، از غصه تب دار شد
رودخونه ی له فراخ، خشکید و شن زار شد
پر می کشم به سویت، اگر صدام کنی باز
به دست و پات می افتم، اگر نگام کنی باز
تو شهر دود و آهن، تو شهر پر معما
خسته و فرسوده ام، از این همه تقلا
دلم تو شهر تهرون، میپوسه بی داریون
نگاه مشتاق من، عبوسه بی داریون