رمان قلعه داریانهمه

رمان قلعه داریان : قسمت هشتم

نوشته: جلیل زارع

ستاره خود را در آغوش فرنگیس رها کرد و زد زیر گریه.
فرنگیس، موهایش را نوازش کرد و گفت: « حرف بزن مادر. حرف بزن تا سبک شوی.»

– « مادر کمکم کن. نگذار مرا از قلعه ببرند. من نمی خواهم با طاهر ازدواج کنم. »

– « آرام باش دخترم. هیچ کس نمی تواند تو را مجبور به کاری بکند که دوست نداری. »

– « ولی مادر، اگر با طاهر ازدواج نکنم و از این جا نروم رضاقلی بیگ… »
بغضش ترکید و نتوانست جمله اش را تمام کند.

فرنگیس در حالی که سعی می کرد او را آرام کند، گفت: « خیالت راحت، دخترم. خان، مقابل رضا قلی بیگ می ایستد. پهلوان خدر و جوانان غیور داریانی اجازه نمی دهند، رضا قلی بیگ، نگاه چپ به دختر نازم بکند. فرهادم، مقابلشان می ایستد. همان طور که دارابم ایستاد و اجازه نداد پای قشون افغان به قلعه باز شود. غصه نخور عزیزم. من با خان صحبت می کنم. پدرت خیلی مهربان است. اگر تو راضی نباشی، هیچ وقت تو را به کاری که دوست نداری وادار نمی کند. »

حرف های فرنگیس، ستاره را بیش تر ترساند. می ترسید مقاومت خان، باعث کشته و زخمی شدن جوانان غیور داریان بشود؛ می ترسید فرهاد هم مثل داراب….. نه! نه! فکرش هم برایش آزار دهنده بود ! ترسش را بدون آن که بازگو کند، ریخت توی هق هق گریه هایی که حالا بیش تر شده بود.

فرنگیس، باز هم ستاره را دلداری داد: « آرام باش دخترم. رضا قلی بیگ جرات حمله به داریان را ندارد. او از ترس آن که نزد ظل الله یاغی قلمداد شود، دست به هیچ کاری نمی زند. به خدا توکل کن دخترم ! آرام باش ! من با خان صحبت می کنم. »

ستاره، کم کم با حرف های فرنگیس قوت قلب پیدا کرد و آرام و آرام تر شد. از این که بالاخره حرفی که مدت ها بر دلش سنگینی می کرد به زبان آورده بود، احساس آرامش می کرد. دراز کشید. سرش را روی زانوی فرنگیس گذاشت و گفت: « مادر، می شود مثل بچگی ها برایم لالایی بخوانی؟ »

فرنگیس، در حالی که با یک دست موهای ستاره را و با دست دیگرش پشت شانه ی او را نوازش می کرد، در گوشش نجوا کرد:
« ستاره آسمون بیداره امشو / لایی لایی، لایی لایی /دو چشم آسمون میباره امشو / لایی لایی، لایی لایی
بنازم مالک آن قلعه ای را / لایی لایی، لایی لایی / که دارد برج و باروهای زیبا/ لایی لایی، لایی لایی
همان قلعه که نامش داریانه /لایی لایی، لایی لایی/جوانانش دلیر و پهلوانه/لایی لایی، لایی لایی
تُو باغ خان گل لاله بکارید/لایی لایی، لایی لایی/برید آب از قنات سنگی بیارید/لایی لایی، لایی لایی
بیارید آب بریزید پای لاله/لایی لایی، لایی لایی/که لاله، لایق آب زلاله/لایی لایی، لایی لایی
نسیم از تنگه در اومد، خوش اومد/لایی لایی، لایی لایی/عزیزم از سفر اومد، خوش اومد/لایی لایی، لایی لایی
کجا رفتی عزیز روز تنگم /لایی لایی، لایی لایی/بیا رودم، بیا رود قشنگم/لایی لایی، لایی لایی
دلی قَدِّ دلِ مو، غم ندارِه /لایی لایی، لایی لایی/کسی مانندِ مو، ماتم ندارِه /لایی لایی، لایی لای »

– « مادر ! مادر ! »

فرنگیس و ستاره، با صدای فرهاد، از خواب نیم روزی بیدار شدند. فرهاد، سراسیمه وارد اندرونی شد. رو به مادرش کرد و گفت: « مادر ! مادر ! من باید موضوع مهمی را به شما بگویم. »

ولی با دیدن ستاره، لحن صدایش را آرام تر کرد و سعی کرد تشویش و نگرانیش را پنهان کند.
.
ستاره برخاست، سلام کرد و گفت: « شما را تنها می گذارم تا حرف هایتان را بزنید. »

فرهاد گفت: « نه ! ستاره بمان. این موضوع بیش تر از همه به شما مربوط می شود. »

و بعد هر چه را در غار شنیده بود، برای مادر و ستاره تعریف کرد.

باور کردنی نبود؛ ولی واقعیت داشت.سرانجام، بعد از یک روز غم انگیز، لبخند رضایت بر لبان ستاره نشست. فرنگیس، هر چه را از فرهاد شنیده بود، به خان گفت. خان، همان روز، دوباره تشکیل جلسه داد. یک جلسه ی محرمانه. مثل همیشه پهلوان خدر و برادرش افراسیاب نیز در جلسه حضور داشتند.
خان، به فرهاد اشاره کرد و فرهاد، یک بار دیگر آن چه را شنیده بود، تعریف کرد.

بعد رو به پهلوان خدر کرد و گفت: « نظرتان چیست پهلوان؟ »

پهلوان خدر، صدایش را صاف کرد وگفت: « حالا دیگر وضع کاملا فرق می کند. رضا قلی بیگ دیگر بهانه ای برای تهدید ندارد و اگر باز هم قصد مزاحمت داشته باشد، محکم مقابلش می ایستیم و مقاومت می کنیم. »
فرنگیس گفت: « رضا قلی بیگ، کسی نیست که به این سادگی میدان را خالی کند؛ او با این تصور که ما از جریان قتل نادر شاه و بخشودگی مالیات، بی خبریم، خان را تحت فشار قرار می دهد تا به هدف پلید خود برسد. حالا دیگر از جریان رفتن احمد به سه چشمه و تصمیم خان هم با خبر است. از این به بعد هم از تمام اخبار قلعه مطلع خواهد شد. او دست بردار نیست. به محض این که بفهمد دستش رو شده ، نقشه ی دیگری می کشد. ما باید وانمود کنیم که از جریان کشته شدن نادر شاه و بخشودگی مالیات، کاملا بی خبریم. الان نقشه ی ما را می داند و حرکات احمد و طاهر را زیر نظر دارد. حالا دیگر می داند به زودی طاهر برای بردن ستاره به داریان می آید. رضا قلی بیگ نباید متوجه شود، ما دستش را خوانده ایم و فهمیده ایم که چوپانِ خان برایش جاسوسی می کند. باید بگذاریم هم چنان اخبار قلعه به وسیله ی چوپان و بقیه ی جاسوسانش به او برسد. »

خان که سخت به فکر فرو رفته بود، دستی به محاسنش کشید و گفت: « من با نظر فرنگیس موافقم. باید اخبار جلسه های محرمانه امان را آن طور که صلاح است به گوش مردم برسانیم، تا جاسوسان این اخبار را به گوش رضا قلی بیگ برسانند و ما فرصت آن را داشته باشیم تا نقشه هایمان را به موقع به مرحله ی اجرا بگذاریم. با نظر پهلوان خدر هم موافق هستم. ما باید کاملا آمادگی هرگونه دفاع از قلعه را داشته باشیم. معلوم هم نیست والی شیراز در حکومت عادلشاه، در مسند قدرت باقی بماند، با بخشوده شدن مالیات، رضا قلی بیگ هم دیگر سمت و قدرتی نخواهد داشت و این ها همه، برگ های برنده ی ماست که باید به نحو احسن از آن ها به نفع خودمان استفاده کنیم. ولی ما نباید دشمن را دست کم بگیریم. باید در موضع قدرت هم مثل موضع ضعف، هشیاری کامل خودمان را حفظ کنیم و به شدت مراقب اوضاع باشیم. »

نوکر خان، با کوزه ای پر از شربت، وارد شد و پس از کسب اجازه از خان، پیاله ها را پر کرد و جلوی حاضران در جلسه گذاشت و با اشاره ی خان، از اتاق خارج شد.

فرنگیس تعارف کرد: « بفرمایید گلویی تازه کنید. شربت بهار نارنج است، برای تقویت اعصاب خوب است. »

چند لحظه سکوت برقرار شد. پس از صرف نوشیدنی، افراسیاب، بحث را ادامه داد: « هر چند بخشوده شدن مالیات به منزله ی آن است که تغییری اساسی در اداره کشور توسط عادلشاه رخ داده است، ولی با این که نادر شاه کشته شده ، هنوز هم محمد خان شاطر باشی والی شیراز است. او دشمن خونی ماست و از هر فرصتی برای لطمه زدن به خان استفاده می کند. رضا قلی بیگ هم پشتش به او گرم است. اگر کار به نزاع بکشد، معلوم نیست در چنین درگیری نابرابری، ما پیروز میدان باشیم. در این که تمام مردم داریان فدایی خان هستند و در صورت بروز درگیری، تا آخرین قطره ی خون خود در برابر دشمن ایستادگی می کنند، هیچ شک و تردیدی نیست؛ ولی آیا کشته شدن رعیت، برای خان فایده ای دارد؟ بعد از کشته شدن ما چه کسی از زن و فرزندانمان نگهداری می کند و آن ها را از سرگردانی نجات می دهد و وسیله ی امرار معاششان را تامین می کند؟ من فکر می کنم، ما باید با تدبیر، عمل کنیم و به این حرف ها دل خوش نکنیم. همان طور که خان فرمودند، نباید دشمن را دست کم بگیریم؛ باید همه ی جوانب را در نظر بگیریم و کاری نکنیم که حاصلش فلاکت و بدبختی بیش تر باشد. ما باید قدم به قدم با سیاست پیش برویم و با احتیاط کامل نقشه های دشمن را یکی پس از دیگری خنثی کنیم. به نظر من، ستاره هم باید طبق نقشه ی قبلی با طاهر ازدواج کند و راهی سه چشمه شود تا رضا قلی بیگ، دیگر انگیزه ای برای حمله به داریان نداشته باشد. »

کمی سکوت کرد. نگاهی به جمع انداخت تا تاثیر حرف هایش را در آن ها ببیند. بعد ادامه داد: « همه می دانید که حسن خان، خیلی از ما قوی تر است و با قدرت و نفوذی که دارد، رضا قلی بیگ، جرات حمله به سه چشمه را ندارد. وقتی ستاره همسر طاهر باشد، رضا قلی بیگ جرات ندارد برای عروس خان سه چشمه، شاخ و شانه بکشد. »

پهلوان خدر رو به برادرش کرد و گفت: « حرف شما درست و منطقی است. ولی هرگاه ما یک قدم عقب نشینی کنیم، دشمن چند قدم پیش روی می کند. این خیال باطلی است که فکر کنیم دشمنان قسم خورده ما، دست از سرمان بر می دارند. برای آن ها بهانه جور کردن کاری ندارد. این بهانه نشد، بهانه ای دیگر. ما باید توان دفاعی خودمان را تقویت کنیم تا دشمن جرات تعرض به ما را نداشته باشد. مرگ یک بار و شیون هم یکبار. در عین حال باید نفوذمان را هم نزد اربابان رضا قلی بیگ، مثل میرزا محمد کلانتر، بیش تر کنیم. »

داریوش، پسر خان با تکان دادم سر، نظر پهلوان خدر را تایید کرد و گفت: « اگر وضع مالی امروز ما به گونه ای است که حتی قادر به پرداخت مالیات نیستیم، علتش غارت و چپاول پی در پی قشون دشمن به داریان است.تا وقتی در برابر دشمنان، ضعیف ظاهر شویم و تن به خواسته هایشان بدهیم، همین آش است و همین کاسه. »
فرهاد گفت: « اگر خان اجازه بفرمایند، ستاره همراه با طاهر و محافظین از قلعه خارج شود و به بهانه ای وارد کاروانسرا گردد. در آن جا با نقشه ی قبلی ، من در لباس ستاره، با رو بنده از کاروانسرا خارج می شوم و جاسوسان رضا قلی بیگ هم اگر ما را زیر نظر داشته باشند، از راه دور قادر به تشخیص این جایگزینی نیستند و به فکرشان هم خطور نمی کند که چنین اتفاقی رخ داده باشد. هر چند، بهتر است حتا محافظین هم از نقشه ی ما مطلع نشوند ولی اگر در این مرحله مرا شناختند، اشکال چندانی ندارد. منتها محافظین باید از افراد کاملا مطمئن انتخاب شوند ».

خان نظر فرهاد را پسندید ولی هم چنان با ایفای نقش فرهاد، مخالف بود. بعد از آن، چگونگی اجرای دقیق نقشه ، مورد بررسی قرار گرفت و در نهایت خان، پهلوان خدر را مامور کرد که ضمن ارسال نامه های کاملا محرمانه، به مالکین روستاهای اطراف، از آنان برای محافظت مخفیانه از کسانی که از قلعه خارج می شوند، در محدوده ی آبادی خود کمک بگیرد. با این کار، هم موضوع انتقال ستاره به سه چشمه، پر رنگ تر می شود و هم از جان افراد، محافظت بیش تری صورت می گیرد.
فرماندهی کل امور را هم بر عهده ی پهلوان خدر گذاشت و از او خواست دقیقا همه چیز را زیر نظر داشته باشد. قرار بر این شد که ضمن محرمانه ماندن تصمیمات جلسه، به شایعه عزیمت ستاره به سه چشمه در بین رعیت دامن زده شود.

افراسیاب هم مامور شد علاوه بر زیر نظر داشتن دقیق چوپان و شناسایی جاسوسان داخلی، جاسوسان خودی با هوش و زرنگ و کاملا مورد اعتماد را هم پنهانی در پی کاروان روانه کند تا حرکات آدم های رضا قلی بیگ را شدیدا زیر نظر داشته باشند. هم چنین، قرار شد یک نفر هم در ظاهر به عنوان مسافر، به شیراز برود و اطلاعات بیش تری در مورد قتل نادرشاه و سلطنت عادلشاه و تغییر و تحولات حکومت شیراز، به دست آورد.
افراسیاب گفت: « ما همیشه در برابر غارت و چپاول قشون تا سرحد جان مقاومت کرده ایم و هیچ گاه هم خان را تنها نگذاشته ایم. باز هم در صورت لزوم مقاومت می کنیم و تا آخرین قطره ی خونمان فرمانبردار خان هستیم و تا زنده ایم، خان را تنها نمی گذاریم، ولی حاصلش چه بوده است؟ کشته و زخمی شدن جوانان و چپاول و غارت دار و ندار داریان. »

پهلوان خدر، نگاهی به برادر انداخت و گفت: « ولی اگر همین ایستادگی و مقاومت نبود، اگر جانفشانی افرادی مثل پهلوان حیدر نبود، الان حتی یک نفر از اهالی داریان زنده نبودند. درست است که چند سال پیش، قشون افغان، مزارع و باغ های دشت داریان را به یغما بردند ولی تدبیر خان و رشادت پهلوان حیدر و جوانان غیور داریان، اجازه نداد قشون افغان با نفوذ به قلعه، به جان و مال و مهم تر از آن ناموس رعیت، تعرض کند. »

خان که متوجه شد بحث موافق و مخالف بالا گرفته است، به فرنگیس اشاره کرد. فرنگیس دوباره رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت: « همان طور که خان فرمودند، ما باید هم قدرت دفاعی خود را بالا بریم تا بتوانیم به موقع از جان و مال و ناموس رعیت دفاع کنیم و هم با تدبیر و سیاست، بهانه به دست دشمن ندهیم و با ترفند های حساب شده، نقشه ی دشمن را نقش بر آب کنیم. من با نظر افراسیاب موافقم. ما با دور کردن ستاره از داریان، انگیزه ی رضا قلی بیگ را برای حمله به داریان از بین می بریم ولی این کار عاقلانه و روش درستی نیست. مسلما رضا قلی بیگ که از این موضوع اطلاع کامل دارد، بی کار نمی نشیند و سعی می کند هر طور شده ستاره را در بین راه بدزدد. از دست محافظین اندک هم هیچ کاری برنمی آید. پس، چاره ی کار در این قبیل اقدامات شتاب زده نیست.

افراسیاب گفت: « من درست منظورتان را متوجه نشدم. بالاخره، باید ستاره را از داریان دور کرد یا »…….

فرنگیس حرف او را قطع کرد و ادامه داد: « در ظاهر، باید این کار انجام شود. ما باید وانمود کنیم ستاره به همراه طاهر از داریان خارج شده و راهی سه چشمه می شود تا در آن جا به عقد نکاح طاهر در آید ».

خان گفت: « منظور شما این است که ستاره باید در داریان بماند، ولی وانمود شود که داریان را به قصد سه چشمه ترک کرده است؟ »

فرنگیس گفت: « بله خان. کاملا همین طور است ».

افراسیاب گفت: « چگونه؟ »

فرنگیس گفت: « باید شخص دیگری در لباس ستاره به همراه طاهر و محافظین آن ها از قلعه خارج شود ».

داریوش گفت: « من حاضرم نقش ستاره را بازی کنم و از داریان خارج شوم ».

فرهاد که بعد از شرح ماجرای جاسوسی، ساکت بود، اجازه گرفته و گفت: « نه ! اصلا صلاح نیست داریوش از داریان خارج شود. داریوش باید موقع خروج ظاهری ستاره، در کنار خانواده حضور داشته باشد و او را بدرقه کند تا همه چیز، طبیعی جلوه داده شود.ضمنا، همین الان هم جان احمد در خطر است. درست نیست جان داریوش را هم به خطر بیندازیم. داریوش باید در کنار خان باشد ».

داریوش گفت: « شما فکر بهتری دارید؟ »

فرهاد گفت: « بله. اگر خان اجازه بفرمایند، این ماموریت را من انجام می دهم ».

خان که خود را مدیون پهلوان حیدر و داراب می دانست، نمی خواست ، جان فرهاد را هم به خطر بیندازد. ینابراین با نظر فرهاد مخالفت کرد. ولی به واسطه ی اصرار فرهاد، پهلوان خدر پا در میانی کرد و گفت: « به نظر من حق با فرهاد است. بهتر است داریوش نزد خان بماند و غیبت او نیز شک و تردید جاسوسان را به دنبال نداشته باشد ».

خان که کاملا راضی نشده بود، گفت: « اگر همه با اصل قضیه موافق هستید، این که چه کسی نقش ستاره را بازی کند، باشد برای بعد و خطاب به فرنگیس گفت: « می شود در این مورد، بیش تر توضیح دهید؟ »

فرنگیس گفت: « ستاره، خود را به مردم نشان می دهد ولی لحظه ی آخر برای خداحافظی با نازگل، به اندرونی می رود. در آن جا، فرهاد لباس های او را می پوشد و به بهانه ی این که دشمن در بیرون از قلعه او را نشناسد، رو بنده می زند و از اندرونی خارج می شود. بعد هم همراه طاهر و دیگران قلعه را ترک می کند. البته بجز ما هم هیچ کس نباید از این موضوع مطلع شود »
.
فرهاد بار دیگر اجازه گرفت و گفت: « نه ! این اصلا منطقی نیست. جاسوسان، حرکات ما را کاملا زیر نظر دارند. بنابراین وجود من در لباس ستاره آن هم با روبنده باعث می شود به ما شک کنند. .

خان گفت: « تو فکر دیگری داری؟ »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا