رمان قلعه داریانهمه

رمان قلعه داریان: قسمت نهم

نویسنده: جلیل زارع

فرهاد گفت: « ستاره همراه با طاهر و محافظین از قلعه خارج می شود و به بهانه ای وارد کاروانسرا می شود. در آن جا با نقشه ی قبلی ، من در لباس ستاره، با رو بنده از کاروانسرا خارج می شوم و جاسوسان رضا قلی بیگ اگر هم ما را زیر نظر داشته باشند، از راه دور قادر به تشخیص این جایگزینی نیستند و به فکرشان هم خطور نمی کند که چنین اتفاقی رخ داده باشد. هر چند، بهتر است حتا محافظین هم از نقشه ی ما مطلع نشوند ولی اگر در این مرحله مرا شناختند، اشکال چندانی ندارد. منتها محافظین باید از افراد کاملا مطمئن انتخاب شوند. »

خان نظر فرهاد را پسندید ولی هم چنان با ایفای نقش فرهاد، مخالف بود. بعد از آن، چگونگی اجرای دقیق نقشه ، مورد بررسی قرار گرفت و در نهایت خان، پهلوان خدر را مامور کرد که ضمن ارسال نامه های کاملا محرمانه، به مالکین روستاهای اطراف، از آنان برای محافظت مخفیانه از کسانی که از قلعه خارج می شوند، در محدوده ی آبادی خود کمک بگیرد. با این کار، هم موضوع انتقال ستاره به سه چشمه، پر رنگ تر می شود و هم از جان افراد، محافظت بیش تری صورت می گیرد.

فرماندهی کل امور را هم بر عهده ی پهلوان خدر گذاشت و از او خواست دقیقا همه چیز را زیر نظر داشته باشد. قرار بر این شد که ضمن محرمانه ماندن تصمیمات جلسه، به شایعه عزیمت ستاره به سه چشمه در بین رعیت دامن زده شود.

افراسیاب هم مامور شد علاوه بر زیر نظر داشتن دقیق چوپان و شناسایی جاسوسان داخلی، جاسوسان خودی با هوش و زرنگ و کاملا مورد اعتماد را هم پنهانی در پی کاروان روانه کند تا حرکات آدم های رضا قلی بیگ را شدیدا زیر نظر داشته باشند. هم چنین، قرار شد یک نفر نیز در ظاهر به عنوان مسافر، به شیراز برود و اطلاعات بیش تری در مورد قتل نادرشاه و سلطنت عادلشاه و تغییر و تحولات حکومت شیراز، به دست آورد.
***
دو سوار، جلو دروازه ی قلعه ی داریان از اسب پیاده شدند و گفتند که حامل پیام مهمی از طرف امیر خان زرقانی برای خان داریان هستند. نگهبانان دروازه ی قلعه، فورا موضوع را به خان اطلاع دادند. خان، پهلوان خدر را مامور رسیدگی به این موضوع کرد. پهلوان خدر، پس از بازرسی آن دو سوار و گرفتن سلاحشان، آن ها را به داخل قلعه هدایت کرد و به مهمانخانه ی خان برد.

پهلوان خدر، رو به آن ها کرد و گفت: « پیامتان را بگویید تا به اطلاع خان برسانم. »

یکی از آن ها، نگاهی به دیگری انداخت و گفت: « حامل پیام محرمانه ای از طرف امیرخان زرقانی هستیم. امیر خان، تاکید کرده است موضوع را فقط به شخص محمد خان داریانی بگوییم. ما هم ماموریم و معذور. »

پهلوان، پس از کسب اجازه از خان، آن ها را نزد او برد. یکی از آن دو، نامه ی حسن خان سه چشمه ای را به خان داریان داد. حسن خان، از محمد خان خواسته بود برای آن که رضاقلی بیگ از جریان عقد طاهر و ستاره و انتقالشان به سه چشمه مطلع نشود، بی سر و صدا ستاره را به همراه داریوش و چند نفر از محافظین قابل اعتماد به زرقان بفرستد تا در منزل امیر خان، خطبه ی عقد بین آن ها جاری شود و به سه چشمه منتقل شوند.

خان، پس از آن که مُهر حسن خان و دست خط و مهر امیر خان را که گواه تایید نامه از طرف حسن خان بود، بررسی کرد و از صحّت نامه، اطمینان حاصل کرد، به پهلوان حیدر دستور داد فورا تشکیل جلسه دهد.

حسن خان، در نامه توضیح داده بود که خودش هم همراه با احمد و چند نفر از دلاوران قابل اعتماد سه چشمه، صبح روز پانزده رجب، زرقان خواهد بود.

دوباره همه چیز به شور گذاشته شد. پهلوان خدر، از قبل، نامه های خان به مالکین آبادی های اطراف برای درخواست حمایت از گروه اعزامی به سه چشمه را ارسال کرده و قول مساعدت در محدوده ی آبادیشان را کسب کرده بود. مالک بردج، نیز قول داده بود سی نفر از جنگجویان بردج را به فرماندهی پسرش محمد حسن در حوالی روستای بردج به کمک آن ها بفرستد و آن ها را به بردج منتقل کند.

طبق نقشه ی قبلی، قرار بود فرهاد در لباس و نقش ستاره به همراه پهلوان خدر و برادرش و عده ای محافظ، همراه طاهر تا حوالی روستای بردج بروند و در آن جا، عده ای از جنگجویان بردجی، آن ها را به بردج منتقل کنند تا تحت حمایت کامل مالک بردج قرار گیرند. زیرا خان احتمال می داد رضاقلی بیگ در مسیر داریان، شیراز اقدام به دزدیدن ستاره نخواهد کرد. صبر می کند تا گروه از شیراز خارج شوند، بعد نقشه ی خود را به اجرا بگذارد. محمد خان می خواست رضاقلی بیگ تصور کند طاهر و ستاره به خان بردج پناهنده شده اند، نفوذ یونس خان بردجی، نزد حاکم فارس آن قدر زیاد بود که رضاقلی بیگ جرات حمله به بردج را نداشت.
همه ی این تصمیم ها از قبل گرفته شده بود. در این جلسه نیز قرار شد همه چیز مو به مو طبق نقشه ی قبل اجرا شود. منتها بدون حضور طاهر. قرار شد برای احتیاط، دو نفر محافظین امیر خان هم از این نقشه بی خبر باشند و تصور کنند قرار است ستاره به زرقان منتقل شود. تنها موضوعی که الان تغییر می کرد، عدم حضور طاهر در بین جمعی بود که باید فرهاد را در نقش ستاره، ظاهرا به سه چشمه و در واقع به بردج منتقل کنند.

خیلی زود، مقدمات کار فراهم شد و سحرگاه روز پانزده رجب، ستاره به همراه پهلوان خدر و افراسیاب و سی نفر از قوی ترین و زبده ترین افراد مورد اعتماد و اطمینان خان و دو نفر محافظی که از زرقان آمده بودند، طبق نقشه ی قبلی از خان و خانواده اش و مردم داریان، که برای بدرقه ی ستاره و عزیزانشان ، جلو دروازه ی قلعه جمع شده بودند، خداحافظی کردند و از قلعه خارج شدند.

همه چیز طبق نقشه ی قبلی انجام شد و در کاروانسرای داریان نیز، ستاره به بهانه ی صرف ناشتایی، به تنهایی وارد کاروانسرا شد و در آن جا، صاحب کاروانسرا که از دوستان پهلوان خدر بود، کمک کرد تا فرهاد در لباس ستاره با روبنده از آن جا خارج شود و به گروه بپیوندد.

تا نزدیکی بردج، همه چیز طبق نقشه ی قبلی پیش رفت. در طول مسیر، فرهاد در لباس ستاره توسط جنگجویان داریانی محافظت می شد. پهلوان خدر و برادرش افراسیاب، کاملا مواظب هرگونه مورد مشکوک بودند. دو نفر محافظ زرقانی هم مامور گشت در اطراف گروه شدند و اجازه داشتند آن قدر از جمع فاصله بگیرند تا بتوانند از هرگونه حرکت مشکوک دشمن، مطلع شوند و به اطلاع پهلوان برسانند. علت انتخاب آن دو نفر،ناشناس بودنشان بود. زیرا مثل جنگجویان داریانی زیاد جلب توجه نمی کردند.

در محدوده ی هر آبادی هم، محافظینی به دستور مالک آن آبادی، گروه را زیر نظر داشتند و آماده بودند تا در صورت بروز هرگونه خطری به جمع آنان بپیوندند و از ستاره و همراهانش دفاع کرده، آن ها را راهی آبادی خود کنند. ولی تا نزدیکی بردج، هیچ مشکلی پیش نیامد. گه گاه، گرد و خاکی از دور نمایان می شد که احتمال می رفت مزدوران رضاقلی بیگ باشند. ولی محافظین زرقانی که مواظب اوضاع بودند، به پهلوان خدر اطلاع می دادند که خطری آن ها را تهدید نمی کند.

در دشتی پهناور در حوالی بردج، جنگجویان بردج هم به قشون کوچک پهلوان خدر پیوستند. پهلوان خدر، حالا قشونی شصت نفری از جنگجویان داریان و بردج را به کمک محمد حسن بردجی، فرماندهی و هدایت می کرد.پهلوان خدر، دستور داد قشون، به طرف بردج حرکت کنند.ولی درست در همین لحظه، از دور گرد و خاکی نمایان شد و محافظین زرقانی، خبر از حمله ی دشمن دادند.

پهلوان خدر، سریع به آرایش قشون شصت نفری خود پرداخت و در جبهه ی خود، دو جناح و یک قلب به وجود آورد و عده ای از دلیران بردجی را نیز در عقب جبهه قرار داد تا در فرصتی مناسب با یک ترفند غافلگیرانه با فرهاد که لباس ستاره را پوشیده بود، صحنه را ترک کنند و در حالی که بقیه ی افراد با قشون رضاقلی بیگ در حال نزاع هستند، به طرف بردج حرکت کنند. فرماندهی نیروی ده نفری عقبه، با محمد حسن، پسر حاج یونس خان بردجی، بود.

پهلوان خدر، در قلب و دو جناح، نیروهایش را به سه ردیف تقسیم کرد و فرمان داد: « وقتی قشون رضاقلی بیگ در تیررس شما قرار گرفتند،ردیف اول، نشسته تیراندازی کنند و ردیف دوم بعد از ردیف اول، در حال زانو زدن و ردیف سوم نیز ایستاده. »

پهلوان خدر، وقتی احساس کرد قشون دشمن به اندازه ی کافی به آن ها نزدیک شده است، برای آن که بین جناحین و قلب قشون با عقبه ی آن، فاصله بیفتد و افراد عقبه ی قشون، بتوانند با یک فرار سریع، فرهاد را در لباس ستاره از دسترس دشمن، دور و به بردج منتقل کنند، فرمان حمله را صادر کرد و جناحین و قلب قشون، به سوی قشون رضاقلی بیگ حرکت کردند.

وقتی قشون دشمن که تعدادشان خیلی بیش تر از قشون پنجاه نفری پهلوان خدر بود، به تیررس قشون او رسید، طبق نقشه ی قبلی، شروع به تیراندازی کردند. هر ردیف از جنگجویان، بعد از تیراندازی، به سرعت تفنگ های خود را پر می کردند و به پیشروی ادامه می دادند. قشون دشمن هم به سوی آن ها، تیراندازی می کردند.

تا این که در قلب و جناحین دو قشون، جنگ تن به تن با سرنیزه شروع شد. در این هنگام، عقبه ی قشون پهلوان با یک عقب نشینی سریع، فرهاد را در لباس ستاره از صحنه ی نبرد دور کردند و به سوی بردج تاختند. در آغاز حمله، جمعیت قشون پهلوان خدر، حدود پنجاه نفر بود که سی نفر آن را جنگجویان داریانی و بیست نفر را جنگجویان بردجی تشکیل می داد. ولی تعداد جنگجویان قشون دشمن، بیش از دویست نفر بود.
قشون کوچک پهلوان، سرنیزه ها را به تفنگ ها متصل کردند تا از عبور نیروی دشمن و تعقیب عقبه ی قشون خود که در حال رفتن به سوی بردج بودند، جلوگیری کنند. پهلوان خدر، با این که می دانست در برابر گلوله ی بیش از دویست تفنگ که به سوی او و جنگجویانش نشانه رفته اند، ایستاده، در صف اول، حرکت می کرد و همراه با سوارانش به سرعت اسب می تاخت. همه می دانستند که شانس زنده ماندشان فقط در این است که زودتر خود را به قشون دشمن برسانند و اگر دیرتر می رسیدند تا آخرین نفر، هدف گلوله ی دشمن قرار می گرفتند.

پهلوان خدر، دستور داد جنگجویان، خود را کنار اسب ها قرار دهند تا کم تر هدف گلوله های دشمن قرار گیرند. ولی باز هم تا رسیدن به قشون دشمن، عده ای از آن ها هدف قرار گرفتند و سرنگون شدند. عده ای هم اسبشان از پا در آمده بود و پیاده عقب سواران می دویدند.

وقتی سواران به قشون دشمن رسیدند، به دستور پهلوان خدر، شمشیرها را به کار انداختند. پهلوان خدر، در کمال ناباوری متوجه شد که از قشون رضاقلی بیگ خبری نیست و حمله کنندگان، دسته ای از راهزنان هستند که قسمتی از صورت خود را پوشانده اند تا شناخته نشوند. لباس راهزنان، با لباس فرم قشون جنگی رضاقلی بیگ، کاملا متفاوت بود و هر کسی می توانست راهزن بودن آن ها را تشخیص دهد.

اسب عده ای از قشون دشمن نیز هدف گلوله قرار گرفت و صاحبان آن ها پیاده در حال جنگیدن بودند. آن ها که نمی توانستند مستقیما به سواران پهلوان خدر حمله کنند، سعی در به قتل رساندن اسب های سواران داشتند تا آن ها هم به جنگجویان پیاده تبدیل شوند و زودتر از پای در آیند. پیاده های قشون پهلوان خدر هم با پیاده های دشمن نبرد می کردند تا مانع حمله ی آن ها به سواران شوند.

سواران و پیاده های قشون کوچک پهلوان خدر، نمی خواستند تسلیم شوند و بنا داشتند به هر قیمتی شده مانع پیشروی دشمن و تعقیب عقبه ی قشون پهلوان خدر شوند؛ مردانه می جنگیدند و یکی پس از دیگری کشته یا زخمی می شدند و لحظه به لحظه از تعدادشان کاسته می شد. هر چند، هر کدام قبل از کشته و یا زخمی شدن، چند نفر از قشون راهزنان را سرنگون می کرد ولی تعداد قشون دشمن، آن قدر از قشون پهلوان خدر، بیش تر بود که باز هم از لحاظ تعداد نفرات بر آن ها برتری داشته باشد.

رئیس راهزنان، متوجه شد تا پهلوان خدر، زنده است، نمی تواند جنگجویان او را به طور کامل شکست دهد و به پیشروی و تعقیب عقبه ی قشون بپردازد. بنابراین، به دو نفر محافظین زرقانی، اشاره کرد و آن ها که هر دو، لباس کاملا متفاوت بر تن داشتند و راهزنان نیز آن ها را می شناختند و سعی داشتند به آن ها صدمه ای وارد نیاید، به پهلوان خدر، نزدیک شدند و شمشیرهای خود را به طرف اوگرفتند و در کمال ناباوری و بهت و حیرت پهلوان خدر و افراسیاب که شاهد این صحنه بود، پهلوان را مجبور کردند تا از قشون خود فاصله بگیرد. بعد به دستور رئیس راهزنان، قشون راهزن به دو گروه تقسیم شدند. عده ای، پهلوان خدر را به محاصره ی خود در آوردند و عده ای دیگر، با قشون پهلوان به نبرد ادامه دادند.
افراسیاب، با حمله به آن دو نفر محافظ زرقانی، سعی کرد مانع محاصره ی پهلوان شود و در همان لحظه ی اول، یکی از آن ها را با ضربت شمشیر خود از پای در آورد.

ولی وقتی حلقه ی محاصره ی پهلوان، تنگ تر شد، پهلوان، فریاد زد: « افراسیاب، مواظب قشون باش و فرماندهی را به عهده بگیر. گرنه همه کشته می شویم.
محافظ دیگر زرقانی نیز به قشون دشمن پیوست. افراسیاب با آن که راضی نمی شد برادرش را بین قشون دشمن، که حالا او را در محاصره ی خود در آورده بودند، تنها بگذارد ولی چاره ای جز اجرای فرمان نداشت و فرماندهی قشون اندک پهلوان را بر عهده گرفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا