رمان قلعه داریان: قسمت دوازدهم
نویسنده: جلیل زارع
حاج یونس خان، مالک بردج، جنگجویان را اسکان داد. عده ای را به درمان زخمی ها گمارد. طبیب ماهری را مامور درمان پهلوان خدر کرد. دستور داد کشته های دو طرف درگیری را دفن کنند. پیک هایی را نیز به داریان و سایر آبادی ها فرستاد تا خبر پیروزی را به اطلاع خان داریان و سایر خوانین برسانند. گروهی را هم، مامور اسکان و بازجویی از اسرای دشمن و افراسیاب را مامور بازجویی از رئیس راهزنان کرد. به زودی مشخص شد که رئیس راهزنان، به دستور رضاقلی بیگ مامور حمله به قشون داریان و دزدیدن ستاره شده است.
فردای آن روز، مالک بردج، جلسه ای با حضور خان سه چشمه و پسرش طاهر، افراسیاب، داریوش و فرهاد، برگزار کرد. قرار بر این شد که رئیس راهزنان و راهزن خائنی را که در لباس محافظ زرقانی، اخبار کاروان را به دشمن می رسانده و در محاصره و زخمی شدن پهلوان خدر نقش داشته است، پس از گزارش به میرزا محمد کلانتر، به قتل برسانند و بقیه را هم به میرزا محمد کلانتر بسپارند تا هر طور صلاح می داند، با آن ها رفتار کند. میرزا محمد کلانتر، پس از جناب صاحب اختیار، بالاترین مقام فارس بود و با پهلوان خدر و مالک بردج، دوستی دیرینه ای داشت.
پس از خاتمه ی جلسه، افراسیاب، رئیس راهزنان را در جریان مجازات های تعیین شده، قرار داد. رئیس راهزنان، با چهره ای غبار گرفته و با لحنی هنوز پر از غرور، درخواست کرد که آزادش کنند تا با آن ها همکاری کند.
افراسیاب، با تندی پرسید: « تو، چه همکاری می توانی با ما داشته باشی؟ »
رئیس راهزنان، پاسخ داد: « من می توانم اطلاعات محرمانه ای را در اختیار شما قرار دهم؛ اطلاعاتی که محمد خان شاطر باشی و رضاقلی بیگ را نیست و نابود می کند. این طوری شما هم می توانید انتقام خود را از آن ها بستانید و خان داریان را از شرشان آسوده کنید. »
افراسیاب، با خونسردی گفت: « بسیار خوب، بگو. گوش می دهم. »
رئیس راهزنان گفت: « اول شما باید قول بدهید که در ازای این اطلاعات محرمانه، از سر تقصیرات من بگذرید و مرا آزاد کنید. »
افراسیاب گفت: « ما اول باید بدانیم که اطلاعات شما چه قدر ارزش دارد. »
رئیس راهزنان پرسید: « یعنی نابودی والی شیراز و مامور وصول مالیات او، برای شما ارزش آن را ندارد که مرا آزاد کنید؟ »
افراسیاب جواب داد: « اگر آن طور که ادعا می کنی باشد، قول می دهم تو را آزاد کنم. حالا حرف بزن و بگو این اطلاعات محرمانه چیست؟ »
رئیس راهزنان، توضیح داد: « میرزا محمد کلانتر، قبل از شنیدن خبر کشته شدن نادر شاه، برای سر و سامان دادن به اوضاع وصول مالیات، با هزار نفر سوار قزلباش برای سرکشی، راهی شهرهای فارس شده است. محمد خان شاطر باشی هم که می داند میرزا محمد کلانتر، زیاد میانه ی خوبی با او ندارد و نگران آن است که مبادا حالا، بعد از کشته شدن نادر شاه، مورد بی مهری قرار گیرد و از سمت خود عزل شود، پیش دستی کرده و تصمیم دارد با استفاده از فرصت به وجود آمده، در نبود میرزا محمد کلانتر، خزانه ی شیراز را خالی کند ومبالغ هنگفت مالیات و سایر وجوه دولتی را غارت کند و از فارس برود. »
افراسیاب گفت: « این مهملات چیست که به هم می بافی؟ مگر شیراز، بی صاحب است که والی آن بتواند دست به چنین اقدام احمقانه ای بزند؟ میرزا محمد کلانتر در شیراز نیست، نواب میرزا محمد حسین صاحب اختیار و قشون او که هست ! خودت که بهتر می دانی کل فارس در حیطه ی اختیار جناب صاحب اختیار است ! محمد خان شاطر باشی، فقط والی شیراز است و زیر دست اوست و کل وجوه دریافتی را که از مردم شیراز و حومه ی آن دریافت می کند، تمام و کمال در اختیار جناب صاحب اختیار قرار می دهد. »
رئیس راهزنان گفت: « حق با شماست.ولی والی شیراز، برای از بین بردن جناب صاحب اختیار هم نقشه ای بی نقص کشیده است. اگر شما به من رحم کنید و به من امان نامه ای بدهید و در آن قید بفرمایید که کسی متعرض من نشود تا بتوانم بردج را ترک کنم، همه چیز را برای شما فاش می کنم. »
افراسیاب، با تحکم گفت: « من از کجا مطمئن شوم که تو راست می گویی و برای نجات خودت از این وضعیت، دروغ سر هم نمی کنی؟ »
– « من با فاش کردن راز والی شیراز، به شما کمک می کنم تا نقشه اش را نقش بر آب و او و رضاقلی بیگ را یک جا،۵ با نقشه ی خودشان نابود کنید. ضمانتش هم این است که من نزد شما اسیرم. شما متعهد شوید که تا آن موقع من در امان باشم. وقتی همه چیز روشن شد و مطمئن شدید به شما دروغ نگفته ام، به من امان نامه بدهید و آزادم کنید تا راهم را بگیرم و بروم. »
افراسیاب که می دید با کشتن رئیس راهزنان، مشکلی حل نمی شود و بهانه ای هم برای حمله به داریان به دست والی شیراز و رضاقلی بیگ می افتد، فکر کرد با اطمینان کردن به رئیس راهزنان، ضرری عایدشان نمی شود. اگر گفته ی او درست باشد، با نقش بر آب کردن نقشه ی والی شیراز، او و رضاقلی بیگ، نیست و نابود می شوند و خطر هم به کلی از داریان دفع می شود. اگر هم دروغ گفته باشد که باز در چنگشان اسیر است و به مجازات خواهد رسید.
این بود که گفت: « بسیار خوب، من تعهد می کنم تا خنثی شدن فتنه ی والی شیراز، در بردج در امان باشی و اگر راست گفته باشی، بعد از دفع این فتنه و نابودی والی شیراز و رضاقلی بیگ به تو امان نامه می دهم و آزادت می کنم هر کجا می خواهی بروی. »
– « من از کجا به گفته ی شما اطمینان کنم و بدانم بعد از شنیدن حرف های من، مرا به قتل نمی رسانید؟ »
– « اولا که من مثل تو نامرد نیستم و به قول و قرار خودم پایبندم. در ثانی، این پیشنهاد خود توست. مگر جز این چاره ای دیگر هم داری؟ »
– « نه، چاره ی دیگری ندارم. ولی اگر قرار باشد، در هر صورت هلاک شوم، چرا به ولی نعمت خود، خیانت کنم!؟ »
افراسیاب با عصبانیت، فریاد زد: « تو برای منافع خود و اربابت، به مردم بی نوا رحم نمی کنی و همه را از دم تیغ می گذرانی، آنگاه از خیانت ، آن هم نسبت به یک فرد ظالم و ستمکار که دستش به خون رعیت بیچاره آلوده است، دم می زنی!؟ در هر صورت، میل، میل خودت است. هر طور صلاح می دانی؟ »
و رویش را از او برگرداند.
رئیس راهزنان گفت: « فعلا که شما سواره اید و من پیاده. در حال حاضر چاره ای جز اعتماد کردن به شما ندارم ولی باید در حضور خان بردج، کتبا تامین جان مرا متعهد شوید. »
افراسیاب قبول کرد، دست خط، نوشت و امضاء کرد و به مهر و امضای خان بردج هم رساند.
رئیس راهزنان وقتی خیالش از گرفتن امان نامه راحت شد، کم کم به حرف آمد و گفت: « نادر شاه در ماه محرم امسال، پس از آن که میرزا محمد حسین را صاحب اختیار فارس و محمد خان شاطر باشی را والی شهر شیراز کرد، سپاهی حدود هفت هزار نفر از افغان و اوزبک و قزلباش را برای سر و سامان دادن به فارس و وصول مالیات، در شیراز مستقر کرد. آنگاه، مالیات فارس را با تخفیف ، مبلغ پانصد و پنجاه هزار تومان تعیین کرد و به جناب صاحب اختیار فرمان داد که چنان چه کسی از نوکران دیوان و اهل فارس بر خلاف رای و رضایت او، حرکتی انجام دهد، بی سوال و جواب، تا پنجاه نفر را اجازه دارد گردن بزند و از بریدن گوش و دست و کور کردن متخلفان هم کوتاهی نکند، که اداره ی حکومت، بدون سیاستِ به موقع، امکان پذیر نیست. از آن پس، جناب صاحب اختیار، برای وصول مالیات از هیچ ظلم و ستمی دریغ نمی کرد و در واقع، محمد خان شاطر باشی با این نقشه، مردم فارس را از شر او نجات خواهد داد. »
افراسیاب گفت: « اولا که عادلشاه، مالیات دو سال را به رعیت بخشیده است و دیگر لزومی ندارد که جناب صاحب اختیار برای وصول مالیات از رعیت بیچاره، به زور و فشار متوسل شود، در ثانی، والی شیراز هم در این مدت، کم ظلم و ستم بر مردم شیراز و حومه، روا نداشته است. نمونه اش همین گستاخی اخیر شما. از آن گذشته، تو که با والی شیراز هم پیاله هستی، باید بهتر بدانی که بعد از آن که نادر شاه اذن داد مالیات سه ساله ای را که پیش از این، به فرمان ملوکانه بر رعیت بخشوده شده باز پس گرفته شود، این کار در شیراز و حومه، به دست همین محمد خان شاطر باشی که محصل وصول جریمه ی مالیات بود و خود را خزانه دار می دانست، صورت گرفت. همه به خوبی می دانند که محمد خان شاطر باشی برای اجرای این دستور، روی نادر شاه را سفید کرد و کاری کرد که مردم، نادر شاه را به خیر و نیکی یاد کنند و ضرب و شتم و حبس رعیت بیچاره را سر لوحه ی کار خود قرار داد و در شیراز، ظلم و جور را از حد گذراند. حالا تو به دستور رضاقلی بیگ پست و بی شرم که دست نشانده ی چنین آدم رذلی است، بر رعیت داریان تیغ کشیده ای و از چنین افرادی دفاع هم می کنی !؟ »
رئیس راهزنان که برآشفتگی افراسیاب را می دید و می دانست که برادر همین فرد به دستور او، مجروح و زمین گیر شده است، برای آن که وضع را از این که هست، بدتر نکند، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
افراسیاب، سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند و بر خود مسلط شود. بعد، گفت: « بسیار خوب، تعهد نامه را که گرفتی، بقیه اش را بگو. »
رئیس راهزنان، دوباره به حرف آمد: « والی شیراز، به تحریک حاکم لارستان، با سرکردگان افغان و اوزبک نقشه کشیده اند تا جناب صاحب اختیار و اعیان سپاه قزلباش را به عنوان میهمان به خانه ی خود ببرند و همه ی آن ها را بکشند. بعد هم، خزانه ی مالیات را بردارند، شیراز را غارت کنند و بروند پی کارشان. »
افراسیاب پرسید: « تو از کجا این اطلاعات محرمانه را می دانی؟ »
رئیس راهزنان، با تردید و با صدایی آهسته، سرش را پایین انداخت و گفت: « من، راهزن نیستم؛ مشاور والی شیراز هستم. والی شیراز، به من گفت: تا رضاقلی بیگ دیوانه، در این وضعیت بحرانی، برای تصاحب دختر خان داریان، کار دستمان نداده ، گروهی راهزن را اجیر کن، در لباس راهزنان به کاروان دختر خان داریان حمله کن و او را بدزد وبه رضاقلی بیگ ابله تحویل بده تا هم او در این وضعیت، برایمان دردسر درست نکند و هم محمد خان داریانی نتواند ادعا کند که دخترش را رضاقلی بیگ دزدیده است. ما هم با خیال راحت بتوانیم بدون هیچ دردسر و هرج و مرجی، در کمال آرامش، نقشه ی خود را عملی کنیم. »
افراسیاب، با تعجب و کنجکاوی پرسید: « کی قرار است این نقشه اجرا شود؟ »
– « والی شیراز، جناب صاحب اختیار و اعیان سپاه قزلباش را برای روز بیستم رجب به صرف شام دعوت کرده و قرار است همان شب کار آن ها را یکسره کند. »
– « نام این اعیان سپاه قزلباش که قرار است به اتفاق صاحب اختیار، میهمان والی شیراز باشند، چیست؟ »
– « محمد رضا خان قراچلو و صفی خان سلطان. »
– « لابد تو هم در این قضیه، هم دست اویی؟ »
رئیس راهزنان چیزی نگفت و بار دیگر، سر را به زیر انداخت.