رمان قلعه داریان: قسمت سیزدهم
نویسنده: جلیل زارع
بار دیگر در منزل خان بردج، جلسه ای محرمانه با حضور یونس خان و پسرش محمد حسن، افراسیاب، فرهاد، داریوش، محمد حسن خان و پسرش طاهر، برگزار شد. به خاطر اهمیت موضوع جلسه، پهلوان خدر هم که سخت مجروح بود، در جلسه حضور داشت. افراسیاب، آن چه را که از رئیس راهزنان شنیده بود، تمام و کمال بازگو کرد. همگی تاکید کردند که باید هر طور شده، میرزا محمد کلانتر و جناب صاحب اختیار در جریان توطئه ی برنامه ریزی شده قرار گیرند تا بتوانند به موقع نقشه ی محمد خان شاطر باشی را خنثی کنند و او و رضا قلی بیگ را به سزای اعمال ننگینشان برسانند تا مردم شیراز و حومه، نفس راحتی بکشند و خان داریان هم از شرشان خلاص شود.
پهلوان خدر گفت: « من با میرزا محمد کلانتر دوست هستم ولی همان طور که می بینید به سبب جراحاتی که برداشته ام، نمی توانم نزد او بروم. ولی برادرم افراسیاب می تواند برود و او را در جریان نقشه ی والی شیراز قرار دهد. »
افراسیاب گفت: « من حرفی ندارم؛ ولی همان طور که می دانید، جناب کلانتر به همراه جمع زیادی از سواران قزلباش برای وصول مالیات در شهرهای فارس در حال رفت و آمد است و ما مکان فعلی ایشان را نمی دانیم. ولی من می توانم نزد جناب صاحب اختیار بروم و ایشان را در جریان کامل توطئه قرار دهم. »
یونس خان، یادآوری کرد: « ملاقات جناب صاحب اختیار به این سادگی ها هم که شما فکر می کنید نیست. هر گونه رفت و آمد ما تحت کنترل نیروهای رضا قلی بیگ است و خروج افراسیاب از بردج، علاوه بر آن که جانش را به خطر می اندازد، شک و تردید هم به وجود می آورد.
محمد حسن خان گفت: « حق با یونس خان است. خروج افراسیاب از بردج به تنهایی، عاقلانه نیست. اگر هم بخواهد با قشون راهی شود، شک و تردید رضا قلی بیگ بیش تر می شود. ولی خروج من به اتفاق مردان زرقانی و سه چشمه ای از بردج، ایجاد شک و تردید نمی کند. من می توانم همراه آن ها راهی زرقان شوم و از آن جا برای جناب صاحب اختیار پیغام بفرستم، ایشان را به منزل امیر خان زرقانی دعوت کنم و در جریان توطئه قرار دهم. »
فرهاد، فکری کرد و گفت: « در این که خروج خان سه چشمه همراه با مردان زرقانی که در حال بازگشت به وطن خود هستند، عادی جلوه می کند، جای هیچ شک و تردیدی نیست؛ ولی مسلما والی شیراز برای لو نرفتن نقشه ی پلید خود، خانه ی جناب صاحب اختیار و رفت و آمد ایشان و نزدیکانش را تحت کنترل درآورده و خروج ایشان از منزل، آن هم به قصد منزل امیر خان، بیش تر ایجاد شک می کند. من فکر می کنم حسن خان به جای ملاقات با جناب صاحب اختیار، می تواند با محمد خان قراچلو ملاقات کند و ایشان را در جریان توطئه قرار دهد. محمد خان قراچلو از بزرگان سپاه قزلباش است و به راحتی می تواند با سپاهی که در اختیار دارد، هر توطئه ای را خنثی کند. ضمنا رفت و آمد ایشان به منزل جناب صاحب اختیار، یک امر عادی است و ایجاد شک نمی کند. »
نقشه ی فرهادرا همه ی اعضا تایید کردند.
داریوش گفت: « بهتر است ما هم به داریان باز گردیم. خان، چشم به راه و دل ناگران است. نگه داری بیش تر از جنگجویان داریان و آبادی های اطراف هم برای خان بردج، ایجاد زحمت خواهد کرد. مجروحین هم بهتر است زودتر به منزل خودشان بروند تا اهل و عیالشان آن ها را مداوا کنند.
محمد حسن، پسر خان بردج گفت: « در این ساعت از روز، خروج هیچ کس از بردج به صلاح نیست، چون با تاریک شدن هوا، بیم آن می رود که مورد تعرض دشمن قرار گیرید. »
خان بردج، حرف پسرش را تصدیق کرد و گفت: « هر چند این کلبه ی درویشی، متعلق به خودتان است و تا هر وقت که بخواهید می توانید در این جا بمانید، ولی اگر قصد مراجعت دارید بهتر است فردا صبح زود راهی شوید تا خطر کم تری شما را تهدید کند. »
بعد، رو به حسن خان کرد و ادامه داد: « خان ! شما نیز به صلاح است که فردا صبح حرکت کنید. »
پهلوان خدر گفت: « تکلیف رئیس راهزنان و اسرا چیست ؟ »
یونس خان گفت: « آن ها تا دفع توطئه ی والی شیراز، در بردج خواهند ماند و بعد از نابودی والی شیراز و رضا قلی بیگ، در مورد آن ها هم تصمیم می گیریم. »
منطق خان بردج و پسرش، مورد توافق همگان قرار گرفت و ختم جلسه اعلام شد.
محمد رضا خان قراچلو، وقتی نقشه ی والی شیراز را از زبان محمد حسن خان شنید، ماجرا را برای بزرگان سپاه قزلباش تعریف کرد و گفت: « حالا می گویید، چکار کنیم؟ »
صفی خان سلطان که مثل محمدرضا خان قراچلو، جزو مدعوین ضیافت والی شیراز بود، گفت: « خودتان که از وضعیت فعلی سپاه ما با خبرید. بیش تر افراد سپاه، همراه میرزا محمد کلانتر رفته اند برای وصول مالیات. ضمنا اخباری از توطئه به گوش من هم رسیده است. از قرار معلوم، والی شیراز، با وعده و وعید،بزرگان سپاه افغان و ازبک را با خود همراه کرده است. با این وضعیت، قشون اندک ما حریف قشون زیاد توطئه گران نیست. اگر با آن ها درگیر شویم، قطعا شکست می خوریم و فاتحه مان خوانده است. اگر هم بخواهیم با جناب صاحب اختیار ارتباط برقرار کنیم، ممکن است والی شیراز و بزرگان سپاه افعان و ازبک، متوجه منظور ما بشوند. من اصلا صلاح نمی دانم با جناب صاحب اختیار ارتباط برقرار کنیم و با والی شیراز، درگیر شویم. »
محمد خان قراچلو، با ریشخند گفت: « پس دست روی دست بگذاریم تا موعد مقرر فرا برسد، بعد هم به میهمانی والی شیراز برویم و دستی دستی خودمان را به کشتن بدهیم!؟ »
صفی خان سلطان، قاطعانه گفت: « من چنین حرفی نزدم ! قرار نیست ما تسلیم حیله و نیرنگ دشمن بشویم ! من فقط می گویم باید در این شرایط حساس با هوشیاری بیش تری عمل کنیم و به دست خودمان، شرایط نابودیمان را فراهم نکنیم ! باید راه دیگری برای فرار از این بن بست، وجود داشته باشد ! »
یکی دیگر از بزرگان قشون قزلباش، در بحث مداخله کرد و گفت: « طبق گزارش های رسیده، میرزا محمد کلانتر، الان با بخش عظیم سپاه ما حوالی کوه مره است. باید پیکی مطمئن روانه ی آن جا کنیم، ایشان را در جریان توطئه قرار دهیم، از او بخواهیم سواران بیش تری اجیر کند و با قدرت، وارد شیراز شود. این طوری، می توانیم با خیال راحت به قشون دشمن حمله کنیم. »
محمد خان قراچلو گفت: « این که میرزا محمد کلانتر با خبر شود و به شیراز بیاید، فکر معقول و پسندیده ای است ولی درگیر شدن با سپاه قوی افغان و ازبک، کار عاقلانه ای نیست. این طوری، علاوه بر کشت و کشتار ، باز هم احتمال شکست ما، زیاد است. »
صفی خان سلطان، با لحنی محکم گفت: « پس چاره چیست؟ »
محمد خان قراچلو جواب داد: « من، شما را برای همین کار این جا جمع کرده ام.. باید راه منطقی و عاقلانه ای پیدا کنیم. »
باز هم، یکی از بزرگان قشون قزلباش گفت: « به نظر من، چاره ی کار این است که ما با همان نقشه ای که والی شیراز برایمان کشیده است، با خودش مبارزه کنیم. »
محمد خان قراچلو، چشم هایش را ریز کرد و گفت: « می شود منظورتان را واضح تر بگویید؟ »
– « والی شیراز، بزرگان سپاه ازبک و افغان را با وعده و وعید، فریب داده و آن ها را علیه ما شورانده است؛ چرا ما هم همین کار را نکنیم؟ »
محمد خان قراچلو گفت: « یعنی می گویید ما پیش دستی کنیم و بزرگان سپاه افغان و ازبک را بر علیه والی شیراز بشورانیم؟ »
– « بله ! دقیقا منظورم همین است. اگر والی شیراز، توانسته است چنین کاری بکند، حتما ما هم می توانیم. من با عطا خان ازبک، دوست هستم. ما می توانیم توسط او، سپاه ازبک و افغان را با خودمان همراه کنیم. ما باید ابهت میرزا محمد کلانتر و سپاه قزلباش را برای بزرگان سپاه افغان و ازبک، یادآوری کنیم. باید وانمود کنیم که میرزا محمد کلانتر، با سپاهی عظیم در حال حمله به شیراز است. باید آن ها را از عاقبت کار بترسانیم و بین آن ها و والی شیراز، فاصله بیندازیم. »
صفی خان سلطان، سرش را به علامت تصدیق تکان داد وگفت: « ما باید بدون فوت وقت، هم سپاه ازبک و افغان را با خودمان همراه کنیم و هم پیکی به سوی میرزا محمد کلانتر روانه کنیم و از ایشان بخواهیم با اجیر کردن تفنگچیان بیش تر، با قدرت، به طرف شیراز حرکت کنند. »
محمد خان قراچلو، کمی در جایش جا به جا شد و گفت: « من با نظر شما موافقم. سریع دست به کار شوید ! ما باید علاوه بر با خبر کردن میرزا محمد کلانتر و مذاکره با بزرگان سپاه ازبک و افغان، راهی هم برای برقراری ارتباط با جناب صاحب اختیار پیدا کنیم. ایشان، حتما باید در جریان کار، قرار بگیرند و آمادگی عکس العمل لازم را داشته باشند. »