رمان قلعه داریان: قسمت شانزدهم
نویسنده: جلیل زارع
فرنگیس، اشک های ستاره را پاک کرد. صورت او را بوسید و گفت: « برو بخواب، دخترم. نگران چیزی هم نباش. من با خان صحبت می کنم. به خدا توکل کن ! همه چیز درست می شود. »
آن گاه نزد خان رفت و گفت: « نگران به نظر می رسی خان ! اتفاقی افتاده ؟ »
خان جواب داد: « بله ! پیش پای شما، پیک جناب صاحب اختیار این جا بود. از قرار معلوم، رضا قلی بیگ مکار، دست بردار نیست !»
فرنگیس گفت: « او که غیبش زده بود ! پس پیدایش کرده اند ! دیگر چه دسته گلی به آب داده ؟ »
خان جواب داد: « شخصی به نام الله ویردی آقای زنگنه، از طرف عادلشاه برای جناب صاحب اختیار، پیغام آورده است. »
– « چه پیغامی؟ »
– « صالح خان بیات نامی، از طرف عادلشاه به عنوان حاکم فارس معرفی شده. البته جناب صاحب اختیار، هم چنان در سمت صاحب اختیاری فارس باقی می ماند. »
فرنگیس، دست هایش را از دو طرف باز کرد و با رویی باز، گفت: « خب ! این که خبر خوبی است. با باقی ماندن جناب صاحب اختیار که سید و از اولاد پیغمبر و اهل دین و دیانت است، آرامشی که بعد از سال ها دوباره به فارس برگشته ، هم چنان پایدار می ماند. »
خان گفت: « ای کاش فقط همین بود !»
– « دیگر چه شده ؟ »
– « خود الله ویردی هم از صالح خان بیات، حکم ولایت شیراز را دارد. »
فرنگیس، به آرامی گفت: « این هم نگرانی ندارد. بالاخره، بعد از به درک واصل شدن محمد خان شاطر باشی، یکی باید والی شیراز باشد. شهر که بدون والی نمی شود ! می شود؟ »
خان جواب داد: « نه ! شهر بدون والی نمی شود. ولی الله ویردی، از گرد راه نرسیده، روی محمد خان شاطر باشی را سفید کرده است ! »
فرنگیس که حالا دیگر نگرانی کاملا در چهره اش موج می زد، گفت: « زودتر بگو ببینم چه اتفاقی افتاده ؟ »
خان گفت: « رضاقلی بیگ، دست به دامان جمعی از اهالی شیراز و سادات مولی، مانند سید عبدالغنی سلطان، سید بشارت و حیدر بیگ یوز باشی که در سپاه نادری، صاحب منصب بودند، شده و آن ها نیز الله ویردی را تحریک کرده اند که جناب صاحب اختیار و میرزا محمد کلانتر را دستگیر کرده، به قتل برساند و خودش والی مستقل شیراز شود؛ بدون آقا بالا سر. »
فرنگیس پرسید: « دست به اقدامی هم زده اند ؟ »
خان، سرش را پایین انداخت و گفت: « متاسفانه، بله ! الله ویردی ، عده ای سرباز و رعیت ، دور خودش جمع کرده و مدرسه ی خان شیراز را تصرف کرده است. بی مروّت، از گرد راه نرسیده، به طرف مردم تیراندازی کرده و نظم و انضباط شهر را به هم زده است. مردم هم وحشت زده و هراسان دست به دامان جناب صاحب اختیار شده اند، برای برگرداندن امنیت به شهر. »
فرنگیس گفت: « لابد رضاقلی بیگ هم الان در مدرسه ی خان است؟ »
– « نه ! الله ویردی، رضاقلی بیگ را به حوالی نظام آباد سرحد چهاردانگه فارس فرستاده تا با اجیر کردن قشون، شهر را محاصره کند و با هم از داخل و خارج، شیراز را تصرف کنند. »
فرنگیس گفت: « لابد شما هم نگران این هستید که آن ها موفق شوند و با به قتل رساندن جناب صاحب اختیار و میرزا محمد کلانتر، آرامش به دست آمده را بر هم بزنند
. »
خان پرسید: « شما نگران این موضوع نیستید؟ می دانید اگر این اتفاق بیفتد و رضاقلی بیگ، دوباره قدرت پیدا کند، چه اتفاقی می افتد !؟ »
فرنگیس، جواب داد: « اولا که این اتفاق نمی افتد و آن ها با این شتاب زدگی، راه به جایی نمی برند؛ بر فرض هم که چنین اتفاقی بیفتد، مگر آن زمانی که رضاقلی بیگ، پشتش به محمد خان شاطر باشی گرم بود، توانست غلطی بکند که حالا بتواند متعرض داریان شود؟ به چه بهانه ای؟ مالیات که به دستور عادلشاه به مدت دو سال بخشوده شده. »
خان، بلند شد؛ رفت کنار پنجره. آن را باز کرد؛ نفس عمیقی کشید و از همان جا گفت: « چه بهانه ای بالاتر از این که ما به قشون او حمله کرده و تار و مارشان کرده ایم؟ »
فرنگیس هم بلند شد؛ به طرف شوهرش رفت و گفت: « قشون رضاقلی بیگ یا دسته ی راهزنان !؟ فکر می کنی رضاقلی بیگ جرات می کند بگوید راهزنان به دستور او به ما حمله ور شده اند ؟ »
خان که حالا با سخنان فرنگیس، کمی آرام تر شده بود، برگشت سر جایش. نشست و به پشتی تکیه داد. فرنگیس هم رفت پهلوی شوهرش نشست.
خان گفت: « چه طور با این اطمینان از شکست الله ویردی حرف می زنی؟ »
فرنگیس، جواب داد: « مگر خودت نگفتی آن ها در مدرسه ی خان شیراز ، سنگر گرفته، شروع به تیراندازی کرده اند و مردم هم دست به دامان جناب صاحب اختیار شده اند؟ »
– « بله ! همین طور است. »
– « با این حساب، آن ها در محاصره هستند نه جناب صاحب اختیار ! صاحب اختیار و میرزا محمد کلانتر، با نفوذ و قشونی که دارند، خیلی زود آن ها را نیست و نابود می کنند و از شرشان راحت می شوند و دوباره آرامش و نظم و انضباط به شهر باز می گردد. خودشان هم شروع کننده ی فتنه نبوده اند که مورد خشم عادلشاه قرار بگیرند. مقامشان هم از آن ها بالاتر است. عزل که نشده اند؛ هنوز صاحب اختیار و کلانتر فارس هستند. »
– « من هم از این بابت خیالم راحت است و می دانم که الله ویردی آقای از گرد راه رسیده و صاحب منصبان سپاه نادری که مورد غضب عادلشاه هم هستند، راه به جایی نمی برند. صالح خان بیات هم لابد مرد عاقل و سرد و گرم روزگار چشیده ای است. برای حفظ موقعیت خودش هم شده، دوست ندارد همین اول کار، در محل تحت امرش هرج و مرج باشد. می داند که عادلشاه، دل خوشی از صاحب منصبان سپاه نادری ندارد. تازه، جناب صاحب اختیار هم از طرف شخص عادلشاه در سمت خودش ابقا شده و در افتادن با او به منزله ی سرپیچی از فرمان ملوکانه است. حتما به محض رسیدن، الله ویردی را دستگیر می کند و گوشمالی می دهد و ولایت شیراز را از او پس می گیرد. »
فرنگیس پرسید: « پس نگرانی خان برای چیست؟ »
– « من، نگران دسیسه های رضاقلی بیگ مکار هستم. او دارد قشون جمع آوری می کند و خیال محاصره ی شیراز را دارد. می خواهد بیاید به کمک الله ویردی. این رضاقلی بیگی که من میشناسم، اگر الله ویردی بر جناب صاحب اختیار غلبه کند، وانمود می کند چون جناب صاحب اختیار و میرزا محمد کلانتر، حاضر نبودند حکومت فارس را به او بسپارند، دست به یکی کرده اند برای از بین بردن الله ویردی ؛ او هم پیش دستی کرده و با از بین بردن آن ها فتنه را خوابانده. این مار زخمی، اگر دوباره صاحبِ مقام و منصبی شود، باز شروع می کند به دسیسه چیدن برای حمله به داریان. بهانه جور کردن هم که کاری ندارد؛ فتنه های اخیر را می اندازد گردن ما. »
فرنگیس گفت: « خودت بهتر می دانی که علی نقی بیگِ سرحدی از دوستان و یاران با وفای جناب صاحب اختیار است و خام رضاقلی بیگ نمی شود. اگر او حمایتش نکند، چه طور و با چه قدرتی می تواند به این سرعت، قشون جمع آوری کند و قبل از رسیدن حاکم جدید، شهر را محاصره کند و به کمک الله ویردی بیاید؟ »
خان گفت: « حق با توست. سر و پا کردن قشون، کار یک روز و دو روز نیست. فعلا بجز سپاه اوزبک و افغان و قزلباش، قشون سرپای دیگری نداریم که آن ها هم اصفهان هستند و به خون رضاقلی بیگ تشنه. »
فرنگیس تاکید کرد: « پس جای نگرانی نیست. حالا بگو ببینم جناب صاحب اختیار چه کمکی خواسته ؟ مسلما ، پیک را فقط برای اطلاع رسانی، به داریان نفرستاده است !»
– « بله ! همین طور است. جناب صاحب اختیار، پیغام داده که من از پسِ الله ویردی و همدستانش بر می آیم. شما هم هر چه سریع تر با مواجبی که در اختیار دارید، سرباز اجیر کنید و بروید سرحد، قائله ی رضاقلی بیگ را بخوابانید. اگر هم پول کم آوردید، بگویید برایتان بفرستم. »
– « این که خیلی حوب است ! در آسمان ها دنبال رضاقلی بیگ می گشتیم، روی زمین پیدایش کردیم ! اگر شما بتوانید بر رضاقلی بیگ غلبه کنید، برای همیشه پیش جناب صاحب اختیار و میرزا محمد کلانتر قرب و منزلت خواهید داشت و دیگر احدی جرات نمی کند به ملک داریان، نگاه چپ بیندازد !»
خان گفت: « من یک نگرانی دیگر هم دارم. »
فرنگیس پرسید: « چه اتفا
قی افتاده ؟ »
خان گفت: « حالا وضع فرق می کند. رضاقلی بیگ، دیگر یک آدم شکست خورده و فراری نیست که بشود به راحتی تعقیب و دستگیرش کرد و حسابش را کف دستش گذاشت. کار سخت تر شده. در وضعیت فعلی، تدارک قشون، کاری ندارد. نگرانی من بیش تر به خاطر فرهاد است. دوست ندارم فرهاد، درگیر جنگ با رضاقلی بیگ شود. »
فرنگیس، خیلی خوب می دانست چرا خان این همه با فرماندهی فرهاد مخالفت می کند، ولی به روی خودش نیاورد وبا لحنی که سعی می کرد آرامش بخش باشد، گفت: « نگران نباش خان! فرهاد، فرمانده ی لایقی است و دست پرورده ی خودتان است. می داند چه طور پوزه ی رضاقلی بیگ را به خاک بمالد. به دلتان بد راه ندهید ! اتفاقی نمی افتد. »
خان گفت: « همه ی این حرف ها درست، ولی من نمی توانم اجازه بدهم فرهاد، فرماندهی قشون را بپذیرد. »
فرنگیس می خواست از فرصت پیش آمده استفاده کند و خان را در جریان موضوع فرهاد و ستاره قرار دهد؛ ولی احساس کرد حالا وقتش نیست. با خود گفت: « فعلا تا مدتی موضوع ازدواج ستاره و طاهر منتفی است. بعد از این که فرهاد، پیروز از میدان نبرد برگردد، عزت و احترامش پیش خان، بیش تر هم می شود، آن وقت بهترین موقع است برای جلب رضایت خان. »
بنابراین، در این مورد حرفی نزد و پرسید: « آیا خوانین آبادی های دیگر هم در جریان هستند ؟ »
خان جواب داد: « دیر وقت بود. آن ها هم رفته بودند برای استراحت. گفتم، قبل از هر تصمیمی نظر تو را بدانم. »
فرنگیس گفت: « فردا هم روز خداست. حتما باید از آن ها هم کمک گرفت تا در جمع آوری قشون به فرهاد کمک کنند. »
فرنگیس، با این حرف می خواست بر فرماندهی فرهاد تاکید کند و عکس العمل خان را ببیند.
ولی خان، فقط گفت: « هر چه خدا بخواهد. »
فرنگیس هم دیگر چیزی نگفت. هر چند تمام تلاشش را کرد تا حوادث پیش رو را کم اهمیت جلوه دهد، ولی خودش هم می دانست که این رشته سر دراز دارد و شر رضاقلی بیگ حالا حالاها از سرشان کم نمی شود.
باز هم گلی به جمال آقای زارع تهرانی دایونی اصل