رمان قلعه داریان: قسمت نوزدهم
نوشته:جلیل زارع
افراسیاب، پس از مشورت با خان بردج، به سراغ جابر رفت و گفت: « شما با فاش کردن نقشه ی پلید محمد شاطر باشی، از وقوع یک حادثه ی ناگوار جلوگیری کردید و صداقت گفتارتان هم به اثبات رسید؛ با وجود این که بعد از رضاقلی بیگ، شما مسبب اصلی کشته شدن جوانان بی گناه داریان و سایر آبادی ها هستید، به واسطه ی قولی که داده ام، از نظر من، آزاد هستید هر کجا می خواهید بروید؛ البته شما هم باید قول بدهید دیگر مزاحمتی برای ما درست نکنید که در آن صورت، ریختن خونتان بر ما واجب است و هیچ عذری هم پذیرفته نیست. اما حکم آزادی شما را باید خان داریان صادر کند. بنابراین، منتقل می شوید داریان تا تکلیفتان مشخص شود. اما می ماند افراد به اصطلاح راهزنتان ! آن ها به ناحق خون جوانان ما را ریخته اند و باید خون بهایش را بپردازند. دو را هم بیش تر ندارند. یا هر کدام، با پرداخت دیه ی کامل یک انسان، آزادی خود را به دست آورند و یا منتقل بشوند شیراز تا جناب صاحب اختیار هر طور صلاح می دانند در مورد آن ها حکم کنند. می ماند آن دو نفر که شما به اسم پیک امیر خان زرقانی فرستاده بودید داریان برای جاسوسی؛ یکی شان که به درک واصل شد، آن یکی دیگر هم مجزاتش فقط مرگ است. منتقل می شود داریان تا جلو چشم خانواده های داغ دار که جان جگر گوشه هایشان را گرفتید به دار آویخته شود. »
جابر گفت: « شما به من قول آزادی داده اید، نه خان ! از کجا معلوم، خان نظر شما را بپذیرد؟ »
افراسیاب جواب داد: « من با نظر خان بردج، به شما قول آزادی داده ام. خان، هرگز با تصمیم ایشان مخالفت نمی کند. »
– « درخواست دیگری هم دارم. »
– « بگویید. می شنوم. »
– « خیلی از افراد من توان پرداخت دیه را ندارند. می خواستم درخواست کنم ان ها را به شیراز نفرستید. با شناختی که از جناب صاحب اختیار دارم، پایشان به شیراز برسد، بی برو و برگرد حکم قتلشان را صادر می کند. »
– « تصمیمی است که گرفته شده. ما نمی توانیم از خون جوانانمان بگذریم. دیه ی آن ها باید به خانواده هایشان پرداخت شود. هر کدامشان قادر به پرداخت دیه نباشد، باید مجازات شوند. »
– « من خون بهای کشته و زخمی های شما را تمام و کمال می پردازم. شما هم همه را آزاد کنید بروند پی کارشان. »
– « قبول. منتقلشان می کنیم داریان. اگر به قولتان عمل کردید، همه ی افرادتان را بجز آن جاسوس، آزاد می کنیم . »
جابر، لب باز کرد چیزی بگوید، ولی افراسیاب گفت: « اگر می خواهید در مورد آن جاسوس نابکار صحبت کنید، بی فایده ست؛ حتما باید به سزای عمل ننگینش برسد. »
افراسیاب، قول و قرارش با جابر را به اطلاع یونس خان رساند.
یونس خان گفت: « صلاح نیست اسرا را بفرستیم داریان. معلوم نیست توی راه چه اتفاقی بیفتد. اگر جابر به قولش عمل کرد، اطلاع بدهید آزادشان می کنیم بروند. آن مردک جاسوس هم با خودتان ببرید داریان تا خان تکلیفش را روشن کند. »
افراسیاب، سرش را به زیر انداخت و گفت: « ولی من با اجازه ی شما، به جابر قول آزادیش را داده ام. نمی خواهم زیر قولم بزنم. »
یونس خان که متوجه منظور افراسیاب شده بود، گفت: « سرت را بالا بگیر، پهلوان. قول تو، قول من و خان هم هست. نگران نباش؛ خودم برای خان، دست خط می نویسم تا حکم آزادیش را صادر کند. »
خان، لیوان شربت بهار نارنج را از دست فرنگیس گرفت و نوشید و گفت: « دستت درد نکند. مثل همیشه خنک و گواراست. »
– « نوش جان. »
خان، لحظاتی در چهره ی همسرش خیره شد. می خواست بفهمد درون او چه می گذرد. وقتی احساس کرد، حرفی برای گفتن دارد، پیش دستی کرد و گفت: « سراپایت داد می زند، می خواهی چیزی بگویی. خب، پس چرا معطلی؟ بگو؛ می شنوم. »
فرنگیس، می خواست حرف بزند، ولی نمی دانست چه طور و از کجا شروع کند. دست راستش را حائل چانه اش کرد؛ نگاهش را از گل های قالی گرفت و انداخت توی نگاه خان؛ لب باز کرد چیزی بگوید، ولی فقط نفس عمیقی کشید و با دهان نیمه باز، همان طور خیره ماند توی نگاه همسرش. »
خان، کوزه ی سفالی را برداشت. تا نیمه شربت بهار نارنج ریخت توی لیوان، به طرف او دراز کرد و گفت: « بگیر بخور، زبانت باز می شود. »
فرنگیس، لیوان شربت را گرفت، کمی نوشید و گذاشت توی سینی مسی.
خان، ادامه داد: « حسن خان، صحبت از رفتن می کند. منتظر است تکلیف ستاره و طاهر روشن شود. اگر چیزی می خواهی بگویی بگو. حالا دیگر وقتش است. »
فرنگیس، لیوان شربت را برداشت، کمی دیگر نوشید و گفت : « آن روز در وضعیتی نبودی که بشود حقیقت را گفت، من هم سکوت کردم. »
خان با نگرانی پرسید: « چه حقیقتی؟! مشکلی پیش آمده؟ زودتر بگو. »
– « نمی خواهی قبل از سر گرفتن این وصلت، نظر دخترت را هم بدانی؟ »
خان که اصلا انتظار چنین سوالی را نداشت، سراسیمه پرسید: « مگر اتفاقی افتاده؟! »
– « خب، من فکر می کنم بهتر است قبل از هر تصمیمی نظر خود ستاره را هم بدانی. »
خان، نگرانیش بیش تر شد و گفت: « چه چیزی را باید از دخترم بپرسم؟ آن ها نامزد هستند. همه این را می دانند. ما هم حسن خان و طاهر را برای انجام این وصلت به این جا دعوت کرده ایم. حالا دیگر نمی دانم چه سوالی باقی مانده که باید از دخترم بپرسم؟! »
– « بالاخره، ستاره حق دارد در تعیین سرنوشت خودش سهیم باشد. این طور فکر نمی کنی؟ »
– « خان، کمی خیالش راحت شد و گفت: « فکر کردم ستاره به تو حرفی زده است ! خب، این وظیفه ی یک مادر است که با دخترش حرف بزند و نظر او را هم بپرسد. ولی چرا حالا؟! این حرف ها مال آن موقع بود که می خواستند نامزد شوند! »
– « اگر ستاره تا حالا حرفی نزده، از روی شرم و احترام به نظر شما بوده، نمی خواست روی حرف پدرش حرفی بزند. »
خان پرسید: « یعنی حالا حرفی زده؟! نظرش عوض شده؟ طوری حرف می زنی که انگار الان می خواهد روی حرف پدرش حرفی بزند ! »
– « ستاره دختر عاقلی است؛ هیچ وقت روی حرف پدرش حرفی نمی زند. ولی خب، بالاخره باید به حرف های او هم گوش داد یا نه؟ »
خان با لحنی آرام تر گفت: « خب، این که مانعی ندارد. تو همیشه مادریش را کرده ای. حالا هم حکم مادرش را داری. هیچ کس هم برای فرزندان من، دلسوزتر از تو نیست. از جانب من هم وکیلی؛ خودت با او صحبت کن و حرف هایش را بشنو. اصلا بهتر است همین امروز با او صحبت کنی. باید قبل از رفتن حسن خان و طاهر، تکلیف آن ها را روشن کنیم. من عادت حسن خان را می دانم؛ تا من صحبتش را پیش نکشم، حرفی نمی زند. »
– « من با ستاره صحبت کرده ام. »
– « چه بهتر؛ خیالم راحت شد. پس دیگر مشکلی نیست. می گوییم حسن خان برود جیران و بچه ها را بردارد بیاورد، همین جا جشن عروسی را راه می اندازیم؛ دستشان را می گذاریم توی دست هم، بروند دنبال زندگیشان. »
فرنگیس، با لکنت گفت: « ستاره، طاهر را دوست دارد؛ ولی … ولی … مثل یک برادر. »
خان، با اخم گفت: « می شود واضح تر صحبت کنی؟ »
فرنگیس، نفس عمیقی کشید؛ با خود گفت: « بالاخره که خان باید همه چیز را بفهمد، پس چرا من این قدر این دست و آن دست می کنم؟ »
این بود که دل به دریا زد و قصه ی دلدادگی ستاره و فرهاد را برای خان تعریف کرد. آخر سر هم گفت: « من می دانم جان خان است و جان دخترش. می دانم او را چه قدر دوست داری و حاضر نیستی خار توی پایش برود. می دانم سرنوشت ستاره خیلی برایت مهم است. حالا دیگر تصمیم با خودت است. هر طور صلاح می دانی همان کار را بکن. »
خان که از شدت عصبانیت، چهره اش سرخ شده بود، گفت: « برای این حرف ها خیلی دیر شده؛ این حرف ها را باید پیش از نامزدی می زدی نه حالا که همه چیز تمام شده ! »
فرنگیس، گفت: « اگر خان بخواهد، هنوز هم فرصت هست و می شود بدون آن که حسن خان از شما برنجد … »
خان، دیگر طاقت نیاورد، حرف همسرش را قطع کرد و با عصبانیت گفت: « من می گویم نر است تو می گویی بدوش ! از کدام فرصت، حرف می زنی؟! سرم برود، عهد شکنی نمی کنم. »
فرنگیس با رنگ و رویی پریده گفت: « خودت را ناراحت نکن خان. باشد وقت مناسب تری با هم حرف می زنیم. »
خان گفت: « کدام وقت دیگر ؟! من می گویم حسن خان دارد برمی گردد سه چشمه. بالاخره باید تکلیف این دو جوان را روشن کنیم یا نه؟! خودت با ستاره صحبت کن و خیر و صلاحش را به او بگو، راضیش کن دست از لجاجت بردارد. بی تجربه است و خیر و صلاح خودش را نمی داند. بهتر است تو که زن عاقل و سرد و گرم روزگار چشیده ای هستی، این را به او بفهمانی. »
فرنگیس، سعی کرد شوهرش را آرام کند و ادامه صحبت را موکول کند به وقتی دیگر. ولی وقتی دید خان آن قدر عصبانی شده که هر چه به زبانش می آید، می گوید و مدام هم سرش فریاد می زند، با خود گفت: « مرگ، یک بار و شیون هم یک بار ! من اگر از همین خان اول کم بیاورم، چه طور می خواهم هفت خان را طی کنم؟! خان باید بداند ستاره حق دارد برای سرنوشت خودش، خودش تصمیم بگیرد. »
این بود که باز هم دل به دریا زد و گفت: « شما انسان عادلی هستید. از خان توقع نداشتم یک جانبه فقط به این بهانه که پدر است و اختیار دار، برای آینده ی دخترش تصمیم بگیرد. آن هم به خاطر یک سنت اشتباه که می گویند ناف ستاره را به نام طاهر بریده اند، با سرنوشت تنها دخترش بازی کند ! »
ولی خان که حالا دیگر کاملا صورتش از عصبانیت برافروخته شده بود، از جایش بلند شد، بر سر فرنگیس فریاد زد و گفت: « از اول باید می دانستم که تو سنگ پسرت را به سینه می زنی و می خواهی هر طور شده ستاره را از ازدواج با طاهر منصرف کنی تا او را به عقد پسرت در بیاوری. »
فرنگیس که تا آن موقع ملاحظه ی خان را کرده بود، با این حرف، دیگر تاب نیاورد و گفت: « تو که دائم از احساس دین نسبت به پهلوان حیدر و فرزندانش حرف می زنی و ادعا می کنی می خواهی جانفشانی هایشان را جبران کنی، در حق فرهادم هم پدری کن و همان طور که من ستاره را مثل دختر خودم نازگل، دوست دارم، تو هم بزرگی کن و با این کار، هم ادای دین کن و هم برای فرهاد، مثل پسران خودت احمد و داریوش، سنگ تمام بگذار. ولی احساس می کنم خودم هم پیش تو آن جایگاهی را که فکر می کردم ندارم، چه برسد به پسرم ! »
خان، با طعنه گفت: « پس برای این که بیش تر مدیون پهلوان حیدر و فرزندش نباشم، بهتر است بیش از این جان فرهاد را به خطر نیندازم ! فرهاد که برگشت، به او بگو دیگر راضی به زحمت او نیستم، فرهاندهی قشون را می سپارم به کسی دیگر. »
فرنگیس، در حالی که سراپایش می لرزید، گفت: « ولی من، خان را مدیون نمی دانم. اگر دارابم را با دستان خودم به خاک سپردم، برای شرف و ناموس داریان بود و پشیمان نیستم. کسی را هم باعث و بانی آن نمی دانم. خون فرهادم هم رنگین تر از خون جوانان داریانی نیست. من برای فرهادم، توقعی از تو ندارم و نمی خواهم برای دل او کاری بکنی ولی … ولی … »
کمی مکث کرد، آهی کشید و ادامه داد: « من که تا الان هیچ درخواستی از تو نکرده ام. اگر هنوز هم پیش تو ارزش و احترامی دارم، به حرفم گوش کن و در حق دخترت این ظلم را روا مدار ! با دل دخترت راه بیا. حالا دیگر، صلاح مملکت خویش، خسروان دانند ! درخواست دیگری هم ندارم. »
دیگر، گریه امانش نداد. بلند شد و با سرعت از اتاق خارج شد.