رمان قلعه داریان: قسمت بیست و یکم
نویسنده: جلیل زارع
با خود گفت: « معلوم است دیگر، باز هم مثل پارسال می خواهد در مورد ستاره صحبت کند. این که من خودم را کنار بکشم تا او راحت تر به مراد دلش برسد. »
همین یک سال پیش بود که این درخواست را از فرهاد کرده بود. همین جا، زیر همین آلاچیق. درخواستی که نتیجه اش شد برپایی مراسم نامزدی طاهر و ستاره.
طاهر و فرهاد، از کودکی با هم دوست بودند. دوستی که حتا فرسنگ ها فاصله بین داریان و سه چشمه هم نتوانسته بود از شدت آن بکاهد. همه این را می دانستند و هر وقت صحبت از رفاقت و وفاداری می شد، آن ها را مثال می زدند.
بله، همین جا، زیر همین آلاچیق، طاهر، بعد از کلی مقدمه چینی و صغری کبری کردن گفت: « ببین فرهاد جان، این خواست من نیست؛ خواست مادرم هست. خودت که او را بهتر می شناسی، وقتی تصمیم به انجام کاری می گیرد، هیچ کس جلودارش نیست. حالا هم با پدرم آمده اند این جا برای برپایی مراسم شیرینی خوران من و ستاره. »
فرهاد، زُل زد توی چشمان دوستش و پرسید: « یعنی نظر خودت مهم نیست؟! به آن ها نگفته ای که راضی به این وصلت نیستی؟ »
طاهر، سرش را پایین انداخت و گفت: « راستش را بخواهی من هم مثل تو به ستاره علاقه مندم. »
فرهاد که اصلا انتظار شنیدن چنین حرفی را از دهان دوستش نداشت، با تعجب گفت: « پس چرا تا حالا هیچ وقت از این موضوع حرفی نزده ای؟!»
-« به خاطر تو. مراعات تو را کرده ام. وقتی می دیدم چه طور با آب و تاب از عشق او حرف می زنی، دلم نمی آمد رویاهایت را خراب کنم. »
-« و حالا می خواهی خراب کنی؟ »
-« تو جای من بودی، چه کار می کردی؟ از وقتی خودم را شناخته ام، توی گوشم خوانده اند که ستاره مال من است؛ ناف او را به نام من بریده اند و از این جور حرف ها. خب معلم است دیگر، من هم به مرور به او علاقه مند شدم. یک وقت چشم باز کردم، دیدم تمام فکر و ذکرم شده است ستاره. طوری که دیگر بدون او نمی توانم زندگی کنم. »
فرهاد، لب باز کرد بگوید: « چه طور باور کنم، وقتی هر بار نام یکی را از زبانت می شنوم؟! مثلا تا همین چند وقت پیش، از دلدادگیت با یکی از دخترهای سه چشمه حرف می زدی! پیش از آن هم، کشته مُرده ی یکی دیگر بودی! حالا هم آمده ای این جا نشسته ای می گویی… »
ولی شرم و حیا، مانع شد. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
طاهر، مثل این که فکر دوستش را خوانده باشد، دست زد روی شانه ی او و ادامه داد: « حالا هم آمده ام نظر تو را بپرسم. اگر تو به این وصلت راضی نباشی، با وجود اصرار پدر و مادرم و قول و قرارهایی که با خان دارند، این وصلت صورت نخواهد گرفت. »
فرهاد، نمی توانست این قصّه را باور کند. خواهرش، نازگل، همه چیز را برایش تعریف کرده بود. این که طاهر، خودش از پدر و مادرش خواسته است ستاره را برایش خواستگاری کنند. ولی او با ناباوری در جواب خواهرش گفته بود: « محال است طاهر، چنین کاری کرده باشد ! او دوست صمیمی من است. می داند من چه قدر ستاره را دوست دارم؛ تو اشتباه می کنی؛ حتما این تصمیم پدر و مادرش است. طاهر، هرگز به چنین وصلتی رضا نمی دهد. »
حالا، با این حرف هایی که طاهر می زد، مطمئن شد حق با خواهرش است. طاهر، پیش از این، تصمیمش را گرفته بود. پدر و مادرش را برداشته بود، آورده بود داریان، برای خواستگاری از ستاره. حالا هم آماده بود این جا، این قصه ها را سرِ هم کند که هم دوست دوران کودکیش را از دست ندهد و هم مانعی سر راهش نباشد. می دانست، ستاره هم به فرهاد علاقه مند است و اگر قرار به انتخاب باشد، برگ برنده ای در دست ندارد.
فرهاد، آن روز، به روی طاهر نیاورد. سکوت کرد و هیچ کدام از این حرف ها را نزد.
طاهر، دوباره دست زد روی شانه ی فرهاد. انگار برای گرفتن جواب، عجله داشت. می خواست هر چه سریع تر، پاسخ مورد انتظار خودش را بشنود. می خواست از زبان دوستش، همان چیزی را بشنود که انتظارش را داشت. نمی خواست زیاد به او اجازه ی فکر کردن بدهد و چیزی را بشنود که انتظارش را ندارد.
فرهاد، همان طور که سرش پایین بود، گفت: « من هیچ مخالفتی با ازدواج تو و ستاره ندارم و از این که سال ها به خاطر من، عشق و علاقه ات را پنهان کرده ای و چیزی نگفته ای، شرمنده ام. هر کمکی هم از دستم برآید کوتاهی نمی کنم. برو با خیال راحت از ستاره خواستگاری کن. از جانب من هم خیالت راحت باشد. »
فرهاد، هر چند ، طاهر را مطمئن کرد که از جانب او خیالش راحت باشد، ولی به خوبی می دانست که مادرش اجازه نمی دهد خان به این وصلت رضایت دهد. از قدرت نفوذ مادرش بر خان آگاه بود. این بود که نزد خواهرش، نازگل، رفت و از او کمک خواست.
خواهرش زیر بار نمی رفت و حاضر نبود در این کار به او کمک کند. ولی فرهاد، با اصرار از نازگل خواست مادرشان را قانع کند که علاقه ی او و ستاره، فقط علاقه ی خواهر و برادری است و قصد ازدواجی در کار نیست.
نازگل، هم مانند طاهر از علاقه ی زیاد فرهاد نسبت به ستاره، آگاه بود، ولی تا کنون به اصرار فرهاد، این راز را در سینه ی خود حفظ کرده بود و حتا به مادرش هم نگفته بود. بنابراین، وقتی نازگل این موضوع را به مادرش گفت، او هم قانع شد و مراسم نامزدی طاهر و ستاره به خیر و خوشی انجام شد.
فرهاد، بعد از آن، دیگر هیچ وقت در این مورد با طاهر صحبت نکرده بود. می خواست وانمود کند حرف او را باور کرده است.
دست های طاهر که بر شانه ی فرهاد خورد، او را از عالم خیال بیرون کشید. کنارش نشست و گفت: « فرهاد جان ! خودت که بهتر می دانی من و ستاره، به زودی با هم ازدواج می کنیم. »
.
فرهاد، با صدایی آهسته، گفت: « می دانم. مبارکت باشد. »
.
طاهر با دلخوری گفت: « ولی خان به پدرم گفته است تو و ستاره به هم علاقه مند هستید و ستاره راضی به این وصلت نیست. »
فرهاد، با بی حوصلگی گفت: « حالا چه کمکی از دست من برمی آید ؟ »
-« بگذار این وصلت سر بگیرد. »
-« یعنی می خواهی بگویی من مانع وصلت تو با ستاره هستم ؟ »
-« تو نه، ولی … »
فرهاد، سخن طاهر را قطع کرد و گفت: « اگر ستاره به ازدواج با تو رضایت دهد، من مانع نمی شوم. »
طاهر، دست زد روی شانه ی فرهاد و با لبخندی که نتوانست آن را پنهان کند، گفت: « من هم چیزی جز این نمی خواهم. نمی خواهم خودم را به ستاره تحمیل کنم. روز اول هم اگر مخالفت می کردی، هر طور شده پدر و مادرم را راضی می کردم قید این وصلت را بزنند. » کمی مکث کرد و ادمه داد: « من فقط یک خواهش از تو دارم. می خواهم به من فرصت بدهی ستاره را راضی کنم. همین. »
فرهاد پرسید: « و اگر راضی نشد ؟ »
طاهر پاسخ داد: « تو تا آن موقع در این مورد با ستاره حرفی نزن و مادرت را هم برای پا در میانی نفرست سراغ خان. اگر ستاره خودش راضی به ازدواج با من نشد، نامزدیم را با او به هم می زنم. آن وقت تو می توانی با خیال راحت از او خواستگاری کنی. »
فرهاد گفت: « مطمئن باش تا زمانی که تکلیف تو روشن نشده، من پا پیش نمی گذارم. ولی تو هم باید قول بدهی ستاره را مجبور به کاری که دوست ندارد، نکنی. اجازه بده خودش تصمیم بگیرد. »
طاهر قبول کرد و فرهاد هم قول داد تا زمانی که تکلیف او مشخص نشده است، هیچ اقدامی نکند.