رمان قلعه داریان: قسمت بیست و دوم
نویسنده: جلیل زارع
طاهر گفت: « نمی شود چند روز دیگر بمانیم، پدر؟ »
– « بمانیم که چه بشود؟ ما دیگر این جا کاری نداریم. تازه خودمان تنها که نیستیم. نمی توانیم همه را معطل خودمان بکنیم که ! قشون، دیگر از ماندن در این جا خسته شده اند؛ باید زودتر برگردند بروند سر کار و زندگیشان. »
– « ولی من چند روز فرصت می خواهم. باید هر طور شده ستاره را راضی کنم … »
حسن خان، حرف پسرش را قطع کرد و گفت: « می خواهی به ستاره چه بگویی؟ چه طور می خواهی راضیش کنی؟ »
– « می خواهم تکلیف خودم را بدانم. ببینم هنوز در دل او جای دارم یا نه؟ می خواهم بدانم این حقیقت دارد که فرهاد را بر من که نامزدش هستم و شیرینی خورده ی هم هستیم، ترجیح داده است؟ »
– حسن خان، با بی حوصلگی گفت: « تکلیفت روشن است. پاسخ پرسشت هم مشخص است. او، فرهاد را بر تو ترجیح داده است. »
– « ولی من باید این حرف ها را از زبان خودش بشنوم. »
حسن خان، صدایش را بلند کرد و گفت: « بشنوی که چه بشود؟ که جواب منفی بشنوی و همه چیز بین شما تمام بشود؟ بعد هم فرنگیس او را برای پسرش خواستگاری کند؟ »
– « پس می گویید، من چه کار کنم؟ »
– « من می گویم باید کار را به کاردان سپرد. »
طاهر، با صدایی که خستگی از آن می بارید ولی نمی خواست تسلیم شود، گفت: « ولی من می توانم او را راضی کنم. او تحت تاثیر حرف های مادرش، این حرف ها را می زند. اگر…»
حسن خان حرف او را قطع کرد و گفت: « من هم می دانم این حرف ها، حرف های فرنگیس است. ولی من و تو نمی توانیم او را راضی به این وصلت کنیم. خان هم نمی تواند. »
طاهر با صدای لرزان، اعتراض کرد: « پس شما می گویید دست روی دست بگذاریم و اجازه دهیم به همین راحتی، بعد از یک سال نامزدی، همه چیز تمام شود و او به فرهاد جواب مثبت بدهد؟ »
حسن خان، دستش را بر موهای جو گندمیش کشید، فکری کرد و گفت: « من هم نمی خواهم چنین اتفاقی بیفتد. ولی این کار من و تو نیست. خودت می گویی که این حرف ها، حرف های مادرش است. پس این را هم بدان که نه من، نه تو، نه خان و نه هیچ کسی در این قلعه، حریف فرنگیس نمی شویم. »
– « پس چاره ی کار چیست، پدر؟ »
– « پسرم ! کسی باید با ستاره صحبت کند که حریف فرنگیس باشد. به اندازه ی او بر ستاره و خان نفوذ داشته باشد. کلامش قاطع باشد و حرفش دو تا نشود. »
فرهاد، لبخندی زد و گفت: « نکند منظورتان … »
حسن خان، حرف او را قطع کرد و گفت: « بله، دقیقا منظورم مادرت هست. نفوذ مادرت بر روی خان و ستاره کم تر از فرنگیس نیست. تازه، خان هم راضی نیست نامزدی شما به هم بخورد. او هرگز زیر قولش نمی زند و به وصلت ستاره با فرهاد، رضایت نمی دهد. این امتیازی است که مادرت از آن برخوردار است و با همین امتیاز هم می تواند بر حریف قدری مثل فرنگیس پیروز شود. »
طاهر، فکر کرد: « اگر الآن بروم پیش ستاره و جواب رد بشنوم، مهلتی را هم که از فرهاد گرفته ام تمام می شود. بعد طبق قول و قرارمان او می تواند از مادرش بخواهد رسما به خواستگاری ستاره برود. فرهاد، قول داده است تا مشخص شدن وضعیت من، پا پیش نگذارد. این فرصتی را در اختیار مادرم می گذارد تا بتواند خود را به داریان برساند و ستاره را راضی به این وصلت کند. این بود که گفت: « هر طور شما صلاح می دانید، پدر !»
حسن خان، دست زد روی شانه ی پسرش و گفت: « ما همین فردا راهی می شویم. به محض رسیدن به سه چشمه، تو با مادرت بر می گردید داریان. مادرت در غیاب فرهاد، دل ستاره را به دست می آورد و قرار جشن عروسی را برای نیمه ی شعبان می گذارد. »
طاهر با تعجب پرسید: « مگر فرهاد قرار است جایی برود؟! »
حسن خان گفت: « گاهی وقت ها به هوش و حواست شک می کنم ! یادت رفته است چه کسی فرماندهی قشونی که قرار است برای تعقیب و نابودی رضاقلی بیگ راهی شود را بر عهده دارد؟ »
طاهر، نتوانست شادیش را از شنیدن این حرف، پنهان کند و لبخند زنان گفت: « پس اگر اجازه بدهید، من بروم ببینم قشون چیزی کم و کسر نداشته باشد. »