رمان قلعه داریان | قسمت بیست و چهارم
نویسنده:جلیل زارع
چند روز بعد، جابر و خانواده اش وارد داریان شدند و در مکانی که برای اسکان آن ها در نظر گرفته شده بود اقامت کردند. کمی بعد از آن ها، جاسوسان خان هم به داریان رسیدند و پس از گزارش ماموریتشان، خان متقاعد شد که جابر، قصد فریب آن ها را ندارد. هر چند خان به فرنگیس گفته بود که فرهاد از فرماندهی قشون خلع شده و این کار را به عهده ی افراسیاب خواهد گذاشت، ولی فکر کرد دور بودن فرهاد از داریان، فرصتی را در اختیار او قرار می دهد، تا جیران بتواند ستاره را به وصلت با طاهر راضی کند.
فرهاد، به محض این که در جریان ماموریتش قرار گرفت، نزد نازگل رفت و پس از کلی مقدمه چینی بالاخره گفت: « می خواهم مادر را متقاعد کنی خواستگاری از ستاره را به تاخیر بیندازد. »
نازگل با اخم پرسید: « باز دیگر چه شده است ؟ »
فرهاد جواب داد: « تا تکلیف آن ها روشن نشود ، دور از جوانمردی است که من پا پیش بگذارم. »
نازگل، پشت چشم نازک کرد و گفت: « سال قبل هم با همین حرف ها، خام طاهر شدی. انسان عاقل دو بار از یک سوراخ گزیده نمی شود. ستاره به طاهر، هیچ علاقه ای ندارد. تو با این کارت داری به جای ستاره هم تصمیم می گیری. بگذار خودش انتخاب کند. »
-« اتفاقا من هم همین را می خواهم. »
-« معنای تصمیم گرفتن را هم فهمیدیم ! پشت ستاره را خالی می کنی و بعد می گویی انتخاب با خودت است، هر طور دوست داری تصمیم بگیر ! برادر من ! ستاره یک دختر است . این را می فهمی ؟ به خان چه بگوید ؟ بگوید من می خواهم نامزدیم را با طاهر به هم بزنم تا فرهاد هر وقت عشقش کشید پا پیش بگذارد و به خواستگاری من بیاید !؟ »
-« ولی تا وقتی ستاره نامزدی خود را با طاهر به هم نزده، من نمی توانم پا پیش بگذارم. تو که نمی خواهی به خواستگاری نامزد دیگری بروم ! می خواهی؟ »
-« این بار دیگر خام حرف های بی منطق تو نمی شوم. پارسال هم گول همین حرف ها را خوردم. اگر می خواهی زندگی خودت را نابود کنی، روی من دیگر حساب نکن ! »
فرهاد که متوجه شد دیگر حنایش پیش خواهرش رنگی ندارد، خودش موضوع را با مادرش مطرح کرد.
فرنگیس گفت: « فعلا که چاره ای جز صبر نداریم. تو کاری به این کارها نداشته باش ! برو و فقط به ماموریتت فکر کن. کارهای زنانه را هم بسپار به زن ها. »
خیلی زود، فرهاد به همراه جابر و جمشید و جهانگیر که از افراد مورد اعتماد و اطمینان خان بودند، برای پیوستن به سپاه رضاقلی بیگ، راهی نظام آباد سرحد شدند.
نزدیکی های ظهر به زرقان رسیدند و یک راست رفتند منزل امیر خان. آن روز را در آن جا استراحت کردند و روز بعد هنگام طلوع آقتاب، راهی نظام آباد، مرکز بلوک سرحد چهار دانگه ی فارس در بیست و چهار فرسنگی شمال شیراز شدند. شب را در یکی از روستاهای بین راه اطراق کردند و عصر روز بعد به نظام آباد رسیدند.
جابر گفت: « من این جا دوستی دارم به نام ابوالفتح خان. بهتر است به منزل ایشان برویم و شب را در آن جا استراحت کنیم. ابوالفتح خان از افراد سرشناس نظام آباد است و از اتفاق هایی که در بلوک سرحد رخ می دهد با خبر است. ما باید قبل از این که با رضاقلی بیگ رو به رو شویم، در مورد او و قشونش تحقیق کنیم. »
فرهاد با پیشنهاد جابر موافقت کرد. ابوالفتح خان، آدم خوش برخورد و میهمان نوازی بود و به گرمی از آن ها استقبال کرد. شب را در آن جا اقامت کردند. جابر، از دوست خود در مورد رضاقلی بیگ و قشونش پرسید.
ابوالفتح خان گفت: « در جریان قضیه ی شورش الله ویردی آقا در شیراز، رضاقلی بیگ به نظام آباد آمد و از علی نقی بیگ خواست در تدارک قشون برای محاصره ی شیراز به او کمک کند. البته قبول کرد که هزینه ی تدارک قشون را هم تمام و کمال شخصا بپردازد. اول، علی نقی بیگ، به واسطه ی دوستی با جناب صاحب اختیار، راضی به انجام این کار نشد. ولی بعد که رضاقلی بیگ از جانب الله ویردی آقا به او وعده داد که در صورت همکاری، از پرداخت مالیات امسال معاف خواهد شد، رضایت داد. »
فرهاد پرسید: « مگر عادلشاه هنگام به سلطنت رسیدن، مالیات دو سال را به رعیت نبخشید؟ »
ابوالفتح خان، سری تکان داد و گفت: « کجای کارید آقا ! پادشاهان وقتی تازه به سلطنت می رسند برای جا خوش کردن در دل مردم از این حرف ها زیاد می زنند؛ ولی وقتی خرشان از پُل گذشت و جای پای خود را قرص کردند، همه ی قول و قرارهایشان به کُل یادشان می رود. عادلشاه هم از این قاعده مستثنی نیست. به تازگی معافیت از مالیات را کلا لغو کرده، رفته است پی کارش. »
جابر پرسید: « علی نقی بیگ از جریان دفع فتنه ی شیراز خبر ندارد؟ »
ابوالفتح خان جواب داد: « چرا، خبر دارد. پس از دفع فتنه ی شیراز، پیکی از جانب جناب صاحب اختیار آمد و علی نقی بیگ را از عاقبت همکاری با رضاقلی بیگ ترساند. او هم فورا همکاریش را با رضاقلی بیگ قطع کرد. ولی دیگر کار از کار گذشته بود. در همین مدت کوتاه، رضاقلی بیگ به اندازه ی کافی با تدارک قشون از بلوک سرحد، قوی شده بود. تا این که صالح خان بیات که حکم حکومت فارس را از جانب عادلشاه داشت، با نزدیک شدن به نظام آباد، قشون رضاقلی بیگ را تهدیدی برای حکومت فارس دانست و با سپاه خود به نظام آباد حمله ور شد. رضاقلی بیگ که آمادگی رویارویی با سپاه نیرومند صالح خان بیات را نداشت، فرار را بر قرار ترجیح داد. علی نقی بیگ هم تسلیم صالح خان بیات شد و ماجرا فیصله پیدا کرد. صالح خان بیات هم با خیال راحت راهی شیراز شد. »
فرهاد پرسید:« شما از مقصد رضاقلی بیگ، اطلاعی ندارید؟ »
ابوالفتح خان جواب داد: « بی خبر هم نیستم. از قرار معلوم، قشون رضاقلی بیگ به آباده رفته و فعلا در آن جا بیتوته کرده است. »
فردای آن روز، جابر پیشنهاد کرد هر چه سریع تر به سمت آباده حرکت کنند و در آن جا به قشون رضاقلی بیگ بپیوندند. ولی فرهاد نظر دیگری داشت و گفت: « بهتر است بی گدار به آب نزنیم . ما نمی دانیم فعلا نیت رضاقلی بیگ از رفتن به آباده چیست. شاید هم وقتی به آباده برسیم او از آن جا رفته باشد. ضمنا ما باید برای پیوستن به قشون او بهانه ای داشته باشیم. »
-« چه بهانه ای بهتر از دوستی من با رضاقلی بیگ ؟ »
-« ولی شما در جنگ با محمد خان داریانی شکست خورده اید و نقشه ی رضاقلی بیگ را نقش بر آب کرده اید. با وجود این، اگر باقی مانده ی قشون خودتان را به همراه داشتید، دلیلی برای پیوستن به قشون رضاقلی بیگ بود. می توانستی ادعا کنی برای ملحق شدن به قشون او، رنج سفر را بر خود هموار کرده ای. ولی ملحق شدن جمع چهار نفری ما به قشون او، امری طبیعی نیست و ممکن است او را نسبت به ما ظنین کند. »
-« شما راه بهتری به نظرتان می رسد ؟ »
-« بله ! بهتر است به سه چشمه برویم و در آن جا، گروهی را برای تحقیق در مورد نیت رضاقلی بیگ، راهی آباده کنیم. رضاقلی بیگ کسی نیست که بی دلیل، هزینه ی هنگفت قشون را متحمل شود. ابراهیم خان، حکمران کل ولایات عراق است؛ از کاشان و اراک و تهران گرفته تا اصفهان که مرکز حکومت اوست. معلوم است دیگر، از یک طرف، داشتن قشون در وضعیت فعلی به منزله ی شورش است و ابراهیم خان، آن را تهدیدی بر علیه حکومت خود می داند. از طرف دیگر، توسط همین قشون، دائم ردیابی می شود. رضاقلی بیگ، اگر قصد جان سالم به در بردن از مهلکه را داشت، عاقلانه تر این بود که با جمعی اندک، فرار کند تا هم هزینه ای را متحمل نشود و هم ردیابی نگردد. »
-« گیریم که ما به نیت او هم پی بردیم، نیت او هر چه باشد، قصد ما پیوستن به قشون اوست. اطلاع از نیت او، مشکلی را حل نخواهد کرد و به قول خودتان، بالاخره ملحق شدن جمع چهار نفری ما به قشون رضاقلی بیگ، ایجاد شک و تردید می کند. »
-« اگر نیت او فرار باشد، قشون خود را مرخص می کند و به گوشه ای پناه می برد. در آن صورت، ما هم به او می پیوندیم و در فرصت مناسب، نابودش می کنیم. اگر هم نیت دیگری داشته باشد و قشون خود را مرخص نکند، شما می توانید برای او پیغام بفرستید که آماده اید قشونی را برای یاری رساندن به او تدارک ببینید و به او ملحق شوید. در این صورت ما می توانیم از حسن خان برای تدارک قشونی اندک، کمک بگیریم و محمد خان هم هزینه ی آن را تمام و کمال خواهد پذیرفت. »
نقشه ی فرهاد، منطقی تر به نظر می رسید. بنابراین، جابر هم موافقت کرد و جمع چهار نفری آن ها، نظام آباد را به قصد سه چشمه ترک کرد.
در سه چشمه، حسن خان پذیرایی خوبی از آن ها کرد. جیران هم، هر چند فرهاد را رقیب سرسخت پسرش طاهر می دانست و از او دلگیر بود، ولی رسم میهمان نوازی را به جای آورد.
حسن خان هم با نقشه ی فرهاد موافقت کرد و گروهی را به سمت آباده فرستاد تا از وضعیت قشون رضاقلی بیگ و نیت او اطلاع حاصل کنند.
معلوم شد رضاقلی بیگ درصدد پیوستن به سپاه افغان است که به همراه سپاهیان قزلباش و تاجیک جمعا به تعداد هفت هزار نفر پس از مراجعت از شیراز در اصفهان به سپاه ابراهیم خان برادر عادلشاه پیوسته اند. رضاقلی بیگ هم برای آن که نزد ابراهیم خان، متهم به شورش نشود، گروهی را برای پیوستن به سپاه افغان، برای مذاکره با کریم خان افغان به اصفهان فرستاده است. و در حال حاضر، منتظر جواب است.
حسن خان گفت: « بهتر است صبر پیشه کنید تا تکلیف رضاقلی بیگ مشخص شود و بر ما معلوم شود آیا کریم خان افغان، قشون او را می پذیرد یا نه ؟ »
فرهاد و همراهانش یک هفته در سه چشمه ماندگار شدند. در این مدت افراد حسن خان، اخبار و اطلاعات را از قشون رضاقلی بیگ به اطلاع او می رساندند.