رمان قلعه داریان / قسمت بیست و هفتم
نویسنده: جلیل زارع
اخیرا به خاطر اختلاف نظر در مورد سرنوشت ستاره، میانه ی خان و فرنگیس، شکر آب بود. خان سعی کرد با لحن ملایم و محبت آمیز از همسرش دلجویی کند. بعد هم از وضعیت عمارت پرسید و بحث را کشاند به وضعیت اسکان جیران و طاهر و این که امیدوار است ایام خوشی را در داریان سپری کنند. فرنگیس هم خیال او را راحت کرد که نگران چیزی نباشد، همه چیز رو به راه است.
خان که به اندازه ی کافی مقدمه چینی کرده بود، گفت : « کم کم باید ستاره را برای مراسم جشن عروسی آماده کنی. تو یک عمر، زحمت او را کشیده ای. با وجود تو، ستاره هرگز احساس بی مادری نکرده. من هم بابت همه ی زحماتی که برای من و فرزندانم کشیده ای از تو سپاسگزارم. »
فرنگیس رو به خان کرد و گفت : « خان ! نمی خواهی باور کنم برای این مرا احضار کرده ای که وظیفه ی مادریم را به من یادآوری کنی که؟ خیلی وقت است می خواهم چیزی را از تو بپرسم. فکر می کنی چرا به درخواست ازدواجت پاسخ مثبت دادم؟ »
– « – « خب ! معلوم است دیگر ! به خاطر بچه ها. این طوری، هم بچه های من سر و سامان گرفتند، هم بچه های تو. بعد از ازدواج ما، دیگر احمد و داریوش و ستاره، احساس بی مادری نکردند. من هم همیشه سعی کرده ام فرهاد و نازگل، احساس بی پدری نکنند. »
-« از این که برای بچه های من پدری کرده ای از تو ممنونم. ولی فکر نمی کنی من کسی نبودم که فقط برای این که بچه هایم احساس بی پدری نکنند، با تو ازدواج کنم ؟ »
خان سکوت کرد. مثل خیلی از مردهای دیگر عادت نکرده بود مستقیم از عشق و علاقه اش حرف بزند. خودش هم می دانست فقط به خاطر بچه ها نبود. پس از فوت همسرش، فرنگیس، بچه هایش را زیر بال و پر گرفت. ستاره را در دامان خود بزرگ کرد. او هم نسبت به بچه های یتیم پهلوان حیدر، احساس دین می کرد. همین رفت و آمدها باعث شد که کم کم فرنگیس در دلش جا باز کند. حرف و حدیث هم پشت سرشان زیاد بود. بنابراین، وقتی دید مهر فرنگیس در دلش افتاده و بچه هایش هم به او انس گرفته و غم بی مادری را از یاد برده اند، به فرنگیس پیشنهاد ازدواج داد. این طوری به حرف و حدیث هایی که یاوه گویان در گوش هم پچ پچ می کردند نیز پایان داد.
فرنگیس که سکوت خان را دید، ادامه داد : « من نمی گویم وجود بچه ها بی تاثیر بود، شاید اگر بی سرپرستی بچه هایمان نبود، ما اصلا با هم ازدواج نمی کردیم؛ ولی علت اصلیش این نبود. وقتی من تو را با خان های دیگر مقایسه می کردم، می دیدم یک سر و گردن از آن ها بالاتری. دیدم که چگونه یک تنه رو در روی همه ایستادی و از جیران حمایت کردی. نگذاشتی خواهرت پا روی دل خود بگذارد و به خانه ی کسی برود که اصلا علاقه ای به او ندارد. ولی در عجبم چه شده خانی که آن طور سنگ جیران را به سینه می زد، حالا رو در روی عزیز دردانه اش ایستاده و می خواهد بهای سنت های غلط را با قربانی کردن دخترش بپردازد ؟! »
-« خودت بهتر می دانی که قضیه ی جیران فرق می کرد. جیران نامزد پسر عمویمان نبود. پسر عمو هم مثل حسن خان، خواهان جیران بود. بله ! ناف جیران را به اسم پسر عمو بریده بودند؛ قول و قرارهایی هم بود ولی نامزدی صورت نگرفته بود. اما ستاره رسما نامزد طاهر است. من هم همان قدر که تو ستاره را دوست داری، فرهاد را دوست دارم. ولی نمی توانم به خاطر دل فرهاد، وصلتی را که یک سال است اعلام شده، به هم بزنم.»
-« اول این که، وصلتی صورت نگرفته. مگر آن که نعوذ بالله از قانون خدا و پیغمبر هم جلوتر بیفتیم ! بین آن ها، صیغه ای جاری نشده. آن ها نسبت به هم نامحرمند. پس هیچ وصلتی صورت نگرفته. بعد هم، کی من گفتم به خاطر دل فرهاد، کاری بکن ؟ من از دخترت حرف می زنم. می گویم نگذار این سنت های غلط، باعث شود که دخترت به خانه ی کسی برود که مهرش در دلش نیست. همان طور که اجازه ندادی جیران …»
خان، سخن همسرش را قطع کرد و گفت : « باز هم که پای جیران را وسط می کشی ! گفتم که قضیه ی جیران فرق می کرد. تازه، جیران دختر عاقلی بود. می فهمید چه کار می کند. ستاره، دست چپ و راستش را نمی داند.
-« تو که حتی یک بار هم در این باره با دخترت هم کلام نشده ای، از کجا به این اطمینان رسیده ای که ستاره … »
خان، باز هم سخن سپیده را قطع کرد و در حالی که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند، گفت : « بس کن زن ! عشق و عاشقی مال زمانی بود که مملکت امن و امان بود ! هر روز یکی بر علیه دیگری قد علم نمی کرد ! رضاقلی بیگ نامی، جرات تعرض به خاک و ناموس ما را نداشت ! به نفع ستاره است که از این جا دور باشد. حامی و پشتیبانی چون حسن خان را داشته باشد که رضاقلی بیگ، از شنیدن نامش لرزه بر اندامش می افتد ! رضا قلی بیگ، جرات نمی کند به سه چشمه و خان و عروسش، نگاه چپ بیندازد !
تو فکر می کنی اگر والی شیراز به درک واصل نمی شد، رضاقلی بیگ، به این سادگی ها دست از سر ستاره بر می داشت !؟ حالا هم آتش زیر خاکستر است ! خودت بهتر می دانی که وضعیت، این طورها هم نمی ماند. رضاقلی بیگ مثل روباه، مکار و مثل شتر، کینه توز است ! از کجا معلوم، دو روز دیگر رفیق گرمابه و گلستان والی جدید شیراز نشود و باز هم فیلش یاد هندوستان نکند ! ؟ تو فکر می کنی، رضاقلی بیگ کسی است که با نقشه ی جابر و فرهاد، از پا در آید ؟ من نمی توانم خام این حرف هایی که مال قصه هاست، بشوم و دستی دستی جان دخترم را به خاطر هیچ و پوچ به خطر بیندازم ؟ »
فرنگیس که بیش از این صحبت کردن با خان را بی فایده می دید و احساس می کرد خان دیگر خان سابق نیست، گفت : « صلاح مملکت خویش، خسروان دانند ! ولی مرا معاف کن ! از من نخواه چیزهای مقدسی را که تو آن ها را هیچ و پوچ می دانی به خاطر ترس از رضاقلی بیگ یا سنت های غلط و یا هر عذر و بهانه ی دیگری زیر پا بگذارم و در سیاه بختی دختری بی مادر، سهیم باشم ! مطمئنم اگر مادر ستاره هم زنده بود، به چنین درخواستی تن نمی داد. رضاقلی بیگ هم هیچ غلطی نمی تواند بکند ! همان طور که داراب ها از خاک و ناموسمان دفاع کردند، فرهادها هم بلدند چه طور رو در روی دشمن بایستند و پوزه اشان را به خاک بمالند ! »
« این حرف آخرت است ؟ »-
-« خان ! احساس می کنم دیگر شویم را نمی شناسم ! در هر صورت، ستاره دخترت است و صاحب اختیارش هستی، خودت با او صحبت کن ! می دانم که … »
فرنگیس می خواست بگوید، می دانم که این حرف ها، حرف های خان نیست ! حرف های جیران است که به خاطر خودخواهی هایش می خواهد آرزوهای یک دختر بی مادر را زیر پا له کند ، ولی بر خود مسلط شد و چیزی نگفت.
بنابراین، پس از سکوتی کوتاه، حرفش را عوض کرد و ادامه داد:«…می دانم که تصمیم خودت را گرفته ای و فعلا حرف های من هم بی تاثیر است، پس خودت می دانی و دخترت ! خودت با او صحبت کن ! او را سر عقل بیاور و به وصلت با طاهر، راضیش کن ! »
– « – « نیازی به صحبت کردن من نیست ! من پدرش هستم و خیر و صلاحش را می دانم. نمی خواهم توی داریان و سه چشمه، سکه ی یک پول شوم و ننگ بد قولی و عهد شکنی بر پیشانیم بخورد ! اگر نمی توانی با ستاره حرف بزنی تا … »
هر چند خان حرفش را خورد و کلامش را نیمه تمام گذاشت، ولی فرنگیس، آن چه را باید از حرف ناتمام شوهرش بفهمد، فهمید. با وجود این ترجیح داد سکوت کند و چیزی نگوید.
خان، باز هم سخن فرنگیس را قطع کرد و در حالی که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند، گفت : « بس کن زن ! عشق و عاشقی مال زمانی بود که مملکت امن و امان بود ! هر روز یکی بر علیه دیگری قد علم نمی کرد ! رضاقلی بیگ نامی، جرات تعرض به خاک و ناموس ما را نداشت ! به نفع ستاره است که از این جا دور باشد. حامی و پشتیبانی چون حسن خان را داشته باشد که رضاقلی بیگ، از شنیدن نامش لرزه بر اندامش می افتد ! رضا قلی بیگ، جرات نمی کند به سه چشمه و خان و عروسش، نگاه چپ بیندازد !
تو فکر می کنی اگر والی شیراز به درک واصل نمی شد، رضاقلی بیگ، به این سادگی ها دست از سر ستاره بر می داشت !؟ حالا هم آتش زیر خاکستر است ! خودت بهتر می دانی که وضعیت، این طورها هم نمی ماند. رضاقلی بیگ مثل روباه، مکار و مثل شتر، کینه توز است ! از کجا معلوم، دو روز دیگر رفیق گرمابه و گلستان والی جدید شیراز نشود و باز هم فیلش یاد هندوستان نکند ! ؟ تو فکر می کنی، رضاقلی بیگ کسی است که با نقشه ی جابر و فرهاد، از پا در آید ؟ من نمی توانم خام این حرف هایی که مال قصه هاست، بشوم و دستی دستی جان دخترم را به خاطر هیچ و پوچ به خطر بیندازم ؟ »
فرنگیس که بیش از این صحبت کردن با خان را بی فایده می دید و احساس می کرد خان دیگر خان سابق نیست، گفت : « صلاح مملکت خویش، خسروان دانند ! ولی مرا معاف کن ! از من نخواه چیزهای مقدسی را که تو آن ها را هیچ و پوچ می دانی به خاطر ترس از رضاقلی بیگ یا سنت های غلط و یا هر عذر و بهانه ی دیگری زیر پا بگذارم و در سیاه بختی دختری بی مادر، سهیم باشم ! مطمئنم اگر مادر ستاره هم زنده بود، به چنین درخواستی تن نمی داد. رضاقلی بیگ هم هیچ غلطی نمی تواند بکند ! همان طور که داراب ها از خاک و ناموسمان دفاع کردند، فرهادها هم بلدند چه طور رو در روی دشمن بایستند و پوزه اشان را به خاک بمالند ! »
« این حرف آخرت است ؟ »-
-« خان ! احساس می کنم دیگر شویم را نمی شناسم ! در هر صورت، ستاره دخترت است و صاحب اختیارش هستی، خودت با او صحبت کن ! می دانم که … »
فرنگیس می خواست بگوید، می دانم که این حرف ها، حرف های خان نیست ! حرف های جیران است که به خاطر خودخواهی هایش می خواهد آرزوهای یک دختر بی مادر را زیر پا له کند ، ولی بر خود مسلط شد و چیزی نگفت.
بنابراین، پس از سکوتی کوتاه، حرفش را عوض کرد و ادامه داد:«…می دانم که تصمیم خودت را گرفته ای و فعلا حرف های من هم بی تاثیر است، پس خودت می دانی و دخترت ! خودت با او صحبت کن ! او را سر عقل بیاور و به وصلت با طاهر، راضیش کن ! »
– « – « نیازی به صحبت کردن من نیست ! من پدرش هستم و خیر و صلاحش را می دانم. نمی خواهم توی داریان و سه چشمه، سکه ی یک پول شوم و ننگ بد قولی و عهد شکنی بر پیشانیم بخورد ! اگر نمی توانی با ستاره حرف بزنی تا … »
هر چند خان حرفش را خورد و کلامش را نیمه تمام گذاشت، ولی فرنگیس، آن چه را باید از حرف ناتمام شوهرش بفهمد، فهمید. با وجود این ترجیح داد سکوت کند و چیزی نگو خان، باز هم سخن فرنگیس را قطع کرد و در حالی که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند، گفت : « بس کن زن ! عشق و عاشقی مال زمانی بود که مملکت امن و امان بود ! هر روز یکی بر علیه دیگری قد علم نمی کرد ! رضاقلی بیگ نامی، جرات تعرض به خاک و ناموس ما را نداشت ! به نفع ستاره است که از این جا دور باشد. حامی و پشتیبانی چون حسن خان را داشته باشد که رضاقلی بیگ، از شنیدن نامش لرزه بر اندامش می افتد ! رضا قلی بیگ، جرات نمی کند به سه چشمه و خان و عروسش، نگاه چپ بیندازد !
تو فکر می کنی اگر والی شیراز به درک واصل نمی شد، رضاقلی بیگ، به این سادگی ها دست از سر ستاره بر می داشت !؟ حالا هم آتش زیر خاکستر است ! خودت بهتر می دانی که وضعیت، این طورها هم نمی ماند. رضاقلی بیگ مثل روباه، مکار و مثل شتر، کینه توز است ! از کجا معلوم، دو روز دیگر رفیق گرمابه و گلستان والی جدید شیراز نشود و باز هم فیلش یاد هندوستان نکند ! ؟ تو فکر می کنی، رضاقلی بیگ کسی است که با نقشه ی جابر و فرهاد، از پا در آید ؟ من نمی توانم خام این حرف هایی که مال قصه هاست، بشوم و دستی دستی جان دخترم را به خاطر هیچ و پوچ به خطر بیندازم ؟ »
فرنگیس که بیش از این صحبت کردن با خان را بی فایده می دید و احساس می کرد خان دیگر خان سابق نیست، گفت : « صلاح مملکت خویش، خسروان دانند ! ولی مرا معاف کن ! از من نخواه چیزهای مقدسی را که تو آن ها را هیچ و پوچ می دانی به خاطر ترس از رضاقلی بیگ یا سنت های غلط و یا هر عذر و بهانه ی دیگری زیر پا بگذارم و در سیاه بختی دختری بی مادر، سهیم باشم ! مطمئنم اگر مادر ستاره هم زنده بود، به چنین درخواستی تن نمی داد. رضاقلی بیگ هم هیچ غلطی نمی تواند بکند ! همان طور که داراب ها از خاک و ناموسمان دفاع کردند، فرهادها هم بلدند چه طور رو در روی دشمن بایستند و پوزه اشان را به خاک بمالند ! »
« این حرف آخرت است ؟ »-
-« خان ! احساس می کنم دیگر شویم را نمی شناسم ! در هر صورت، ستاره دخترت است و صاحب اختیارش هستی، خودت با او صحبت کن ! می دانم که … »
فرنگیس می خواست بگوید، می دانم که این حرف ها، حرف های خان نیست ! حرف های جیران است که به خاطر خودخواهی هایش می خواهد آرزوهای یک دختر بی مادر را زیر پا له کند ، ولی بر خود مسلط شد و چیزی نگفت.
بنابراین، پس از سکوتی کوتاه، حرفش را عوض کرد و ادامه داد:«…می دانم که تصمیم خودت را گرفته ای و فعلا حرف های من هم بی تاثیر است، پس خودت می دانی و دخترت ! خودت با او صحبت کن ! او را سر عقل بیاور و به وصلت با طاهر، راضیش کن ! »
– « – « نیازی به صحبت کردن من نیست ! من پدرش هستم و خیر و صلاحش را می دانم. نمی خواهم توی داریان و سه چشمه، سکه ی یک پول شوم و ننگ بد قولی و عهد شکنی بر پیشانیم بخورد ! اگر نمی توانی با ستاره حرف بزنی تا … »
هر چند خان حرفش را خورد و کلامش را نیمه تمام گذاشت، ولی فرنگیس، آن چه را باید از حرف ناتمام شوهرش بفهمد، فهمید. با وجود این ترجیح داد سکوت کند و چیزی نگوید.