رمان قلعه داریان / قسمت بیست و هشتم
نویسنده: جلیل زارع
ولی وقتی ستاره با هول و هراس و البته امیدی که فرنگیس در دلش کاشته بود، وارد اتاق شد، دید که عمه پیش از او وارد شده و در حال صحبت کردن با پدر است. به پدر نگاه کرد، سرش را پایین انداخت، جلوی سُر خوردن اشک روی گونه هایش را گرفت و از اتاق خارج شد. رفت و در اتاق را پشت سر خود بست.
جیران که کلامش نیمه تمام مانده بود، بعد از رفتن ستاره، ادامه داد: « خان ! من خیلی خوب می دانستم فرنگیس هرگز راضی نمی شود به دستور شما عمل کند و تردید را از دل ستاره دور کند. اصلا این هول و ولا را خودش در دل ستاره انداخته و او را هوایی کرده است. دیگر مانعی برای صحبت من با ستاره وجود ندارد. وقتی فرنگیس نمی خواهد در حق ستاره مادری کند، خوب این وظیفه ی عمه اش است. » و منتظر عکس العمل خان ماند.
خان، نفس عمیقی کشید و دست در موهای جو گندمی اش برد. حرف های فرنگیس مثل پتکی بر مغزش فرود آمده بود. تا قبل از ورود ستاره به اتاق، زیاد هم حرف های فرنگیس را جدی نگرفته و هنوز با جیران موافق بود. ولی حالا با دیدن نگاه ملتمسانه ی دخترش ناخود آگاه شک و تردیدی در دلش لانه کرده بود. نمی دانست چه بگوید. نمی توانست خود را راضی کند پا روی دل دخترش بگذارد. با خود گفت : « مگر من چند تا دختر دارم که این طوری دلش را بشکنم !؟ »
ته دلش نسبت به فرهاد هم احساس دین می کرد. او یادگار کسی بود که جان خود و پسرش را فدای داریان کرده بود. او را مثل پسرش دوست داشت. هر چند خان زاده نبود ولی نجیب و شجاع بود و می توانست داماد خوبی برایش باشد. اما در وضعیت پیش آمده نمی توانست حامی خوبی هم برای دخترش باشد. نمی توانست او را از شر رضاقلی بیگ نجات دهد. ستاره باید حامی قدرتمندی مثل حسن خان داشته باشد تا برای همیشه از شر این پیر مکار نجات یابد.
بعد، ذهنش به این موضوع کشیده شد که از کجا معلوم فرهاد نتواند به نقشه اش عمل کند و به کمک جابر که مرد با سیاستی است، رضاقلی بیگ را برای همیشه نابود نکند؟ دوست داشت با این خیال، دل خوش کند تا با گذشت زمان، همه چیز روشن شود. ولی با قول و قرارهای خود چه کارمی کرد ؟ او یک مرد عادی نبود که یک روز قول و قرار بگذارد و روز دیگر زیر آن بزند. طرف مقابلش هم همین طور. او هم خان بود؛ خان سه چشمه. اگر ستاره و طاهر، رسما نامزد نشده بودند، شاید می شد به بهانه ای پا روی سنت های پیشینیان گذاشت. اصلا از همان موقع که خان بزرگ، تسلیم شد و به وصلت جیران با حسن خان رضایت داد، این سنت شکسته شده بود. این خان بزرگ بود که سنت شکنی کرده بود نه او. او همان کاری را می کرد که زمانی پدرش کرده بود و از این بابت ملامت نمی شد. ولی بین جیران و پسر عمویش جز یک سنت دیرینه، قول و قرار دیگری نبود؛ در حالی که ستاره و طاهر یک سال با هم نامزد بودند. او نمی توانست سرشکستگی و خفت و خواری این ننگ را به دوش بکشد. شروع کرد به قدم زدن در اتاق . طول و عرض اتاق را طی می کرد و ذهنش مشغول بود. نفس عمیقی کشید ولی باز هم آرام نشد.
جیران، نگران سکوت برادرش بود. به خوبی تردیدی که پس از دیدن ستاره بر چهره اش سایه افکنده بود، را می دید. این بود که تصمیم گرفت او را از بلاتکلیفی خارج کند. ولی پیش از آن که چیزی بگوید، چند ضربه به در خورد.
خان که رشته ی افکارش گسسته شده بود، به خود آمد و گفت : « بفرمایید »
افراسیاب داخل شد و گفت : « ببخشید خان، مزاحم اوقات شریف شدم ! موضوع مهمی پیش آمده که باید همین الآن خدمتتان عرض کنم. اگر فوریت نداشت، این موقع شب، مزاحم نمی شدم. »
جیران، نگاه معنا داری به خان انداخت تا به او بفهماند که موضوعی مهم تر از وصلت ستاره و طاهر وجود ندارد. ولی خان می خواست وقت بیش تری برای فکر کردن داشته باشد. این بود که فرصت را غنیمت شمرد و گفت : « ایرادی ندارد ! بگویید چه کار دارید؟ »
بعد رو به خواهرش کرد و گفت : « ببخشید خواهر ! ادامه ی حرف هایمان باشد برای وقتی دیگر ! شما هم خسته هستید، بهتر است بروید استراحت کنید. نگران چیزی نباش ! همه چیز درست می شود.
جیران نگاه معترضانه ای به افراسیاب انداخت و با چهره ای گلگون و عصبانی، به تندی از جایش برخاست و از اتاق خارج شد.
خان چشم از خواهر برداشت و رو به افراسیاب کرد و پرسید : « بگو ببینم چه شده ؟ مشکلی پیش آمده ؟ »
-« بله، خان ! چوپان از غروب که برگشته تا حالا چند بار با بقیه ی خائنین مراوده داشته. به جنب و جوش افتاده اند و دارند در مورد جابر و خانواده اش تحقیق می کنند. غلط نکنم باز هم سر و کله ی جاسوسان رضاقلی بیگ، این طرف ها پیدا شده. چه دستور می فرمایید قربان؟ »
-« نظر پهلوان چیست ؟ »
-« پهلوان، احتمال می دهد رضاقلی بیگ به فرهاد و جابر و همراهانشان ظنین شده و جاسوسانش را برای تحقیق به داریان فرستاده است. »
خان کمی فکر کرد و پرسید : « کسی هم حضور جاسوس های رضاقلی بیگ را دیده؟ »
« خیر، قربان »-
» -« مگر نگفتم چهار چشمی مواظب چوپان باشند و سایه به سایه، تعقیبش کنند؟
افراسیاب سکوت کرد و چیزی نگفت.
خان که حالا کمی صدایش بلند شده بود، دستور داد : « بیش تر تحقیق کنید ! ببینید جریان چیست ؟ از همین لحظه هم چوپان را سخت زیر نظر داشته باشید ! فردا صبح که چوپان از قلعه بیرون می رود، سایه به سایه تعقیبش کنند و هر حرکت مشکوک او را گزارش کنند ! حتی چیزهای به ظاهر پیش پا افتاده را ! ببینند آیا با بیگانه رابطه بر قرار می کند یا نه ؟ »
افراسیاب، سرش را به علامت تعظیم پایین برد و گفت: « ولی پهلوان خدر، مطمئن است که جاسوسان رضاقلی بیگ همین اطراف هستند و با چوپان ارتباط دارند. اگر ما به چوپان فرصت بدهیم تا فردا اخبار قلعه را در اختیار جاسوسان رضاقلی بیگ قرار دهد، آن گاه، دو راه بیش تر برای ما نمی ماند. یا باید جاسوسان را دستگیر کرده و از آن ها بازجویی کنیم و بعد هم ، مجبوریم مانع بر گشتشان نزد رضاقلی بیگ بشویم تا اخبار ما را به او نرسانند. در این صورت، رضا قلی بیگ وقتی ببیند از جاسوسانش خبری نیست، می فهمد که کاسه ای زیر نیم کاسه است و جان فرهاد و همراهانش به خطر می افتد و یا باید اجازه بدهیم بروند پی کارشان که در این صورت هم نقشه ی ما بر ملا می شود و با دست خودمان حکم قتل فرهاد و همراهانش را امضا کرده ایم. »
-« پس چاره ای نمی ماند جز این که از چوپان بازجویی کرده و او را مجبور به همکاری کنید. باید یکی از جاسوسان کهنه کار ما فردا صبح به اسم یکی از خائنین همراه چوپان به صحرا برود و اطلاعات غلط به جاسوسان رضاقلی بیگ بدهند. همان چیزهایی را که جابر برای رضاقلی بیگ سر هم کرده است. »
افراسیاب بعد از کمی فکر، یادآوری کرد : « در آن صورت دیگر، چوپان یک مهره ی سوخته می شود و از این پس نمی توانیم توسط او از وجود جاسوسان رضاقلی بیگ با اطلاع شویم. »
-« این طورها هم نیست. چوپان فرد محتاج و ترسویی است. سر کیسه را شل کنید، دهانش بسته می شود. از او زهر چشم هم بگیرید، تا حالا جاسوسی رضاقلی بیگ را می کرده ، از حالا می شود جاسوس ما. فعلا چیزی که برای ما از همه مهم تر است، حفظ جان فرهاد و همراهانش است. مواظب باشید بقیه خائنین از قلعه خارج نشوند. »
افراسیاب مجددا تعظیم کرد و گفت: « خیالتان راحت ، قربان» و اجازه مرخصی خواست.
خان با حرکت سر اجازه داد که برود. ولی موقع خروج، یکباره او را صدا زد و گفت : « نمی خواهم هیچ کس از این موضوع اطلاع حاصل کند. حتی همسر و خواهرم.» بعد جمله اش را کامل کردو گفت : « نمی خواهم آن ها را نگران کنم. می فهمی که ؟ »
« بله ! هر طور خان بفرمایند.»-
-« یادتان نرود، فردا عده ای از دور مواظب اوضاع باشند. رضا قلی بیگ، آن قدر حیله گر است که معلوم نیست نقشه ی دیگری نداشته باشد. »
افراسیاب خیال خان را راحت کرد و از اتاق خارج شد.
هنگام بازجویی، چو پان خیلی ترسیده بود. اول همه چیز را انکار کرد . ولی متوجه شد از مدت ها پیش تحت نظر بوده است. افراسیاب گفت : « من از جانب خان، قول می دهم اگر برای رضاقلی بیگ نقش بازی کنی و از این پس جاسوس ما باشی، تحت حمایت قرار می گیری. هیچ کس هم از این که قبلا به رضاقلی بیگ خدمت می کردی مطلع نمی شود. خیالت راحت باشد. پاداشتان هم سر جایش است. »
چوپان پذیرفت و شروع به صحبت کرد : « دو نفر از جاسوسان رضاقلی بیگ، امروز در خالد آباد با من ملاقات کرده و از من خواسته اند در مورد جابر و همراهانش که به قشون رضاقلی بیگ پیوسته اند، اطلاعات جمع آوری کنم و در اختیارشان بگذارم. البته خودم هم تا امشب از همه چیز بی خبر بودم و هنوز چیزی به آن ها نگفته ام. »
فردای آن روز، یک نفر از جاسوسان کهنه کار خان، به اسم یکی از خائنین، همراه چوپان به خالد آباد رفت و با آن ها ملاقات کرد و گفت : « جابر، هنگام انتقال از بردج به داریان، توسط سه تن از همدستانش موفق به فرار شده و تا الان کسی از وضعیت آن ها خبر ندارد. »
به این ترتیب، آن دو نفر هم ماموریت خود را تمام شده به حساب آوردند و راه آمده را باز گشتند تا این خبر را به اطلاع رضاقلی بیگ برسانند.