رمان قلعه داریان/قسمت سی و یکم
نویسنده: جلیل زارع
طاهر، شاد و خوشحال به سراغ نامزدش رفت و گفت : « بله دختر دایی ! با من کاری داشتی ؟ »
ستاره لبخندی زد و گفت : « بله پسر عمه ! »
طاهر با خوشحالی گفت : « بگو ! سراپا گوشم ! »
ستاره نگاهش را از طاهر گرفت. چند قدم در اتاق راه رفت. در حالی که نگاه طاهر تعقیبش می کرد، ایستاد. پشت پنجره چشم به درخت های سر به فلک کشیده ی باغ دوخت. نفس عمیقی کشید و گفت : « ببین طاهر، من و تو از کودکی با هم بزرگ شده ایم. تو مثل برادرم می مانی. برایم خیلی عزیزی. بگذار احترام و عزت خواهر و برادری برای همیشه بماند ! من نمی توانم تو را به عنوان همسر بپذیرم. ولی به عنوان یک برادر خیلی دوستت دارم و برایت ارزش و احترام قائلم. بیا از خیر این وصلت بگذر ! اجازه نده یک عمر با کسی زندگی کنی که به عنوان یک همسر دلش با تو نیست ! »
طاهر که از این حرف جا خورده بود، برای لحظه ای سکوت کرد و لبش را با دندان گزید. بعد یکباره، از جا پرید و تند گفت : « ولی یک سال قبل چنین نظری نداشتی ! اگر آن موقع، این حرف را می زدی باور می کردم و راهم را می کشیدم و می رفتم. حالا که بعد از این همه مدت، روز به روز علاقه ی من به تو شدیدتر شده، این حرف ها را می زنی !؟ »
ستاره، هنوز باغ را نگاه می کرد.
– «یک سال قبل هم همین نظر را داشتم. ولی خودت بهتر می دانی هیچ دختری حق ندارد خودش در مورد آینده ی خودش تصمیم بگیرد. بزرگ ترها به جای ما تصمیم گرفتند و من هم نمی توانستم رو در رویشان بایستم. »
– « چه طور شده است که آن موقع نمی توانستی رو در روی یزرگ ترها بایستی ولی حالا بعد از گذشت یک سال که اسم مان بر سر زبان ها افتاده می توانی ؟ »
– «آن موقع فکر می کردم می توانم با این موضوع کنار بیایم. یک سال تمام، روز و شب با خودم کلنجار رفتم و فکر کردم. دیگر نمی توانم پسر عمه !»
– « پس من چه کار کنم ؟ به من هم فکر کرده ای ؟ یک سال پیش، دل کندن از تو برایم این قدر سخت نبود. ولی حالا نمی توانم. نمی توانم از تو دل بکنم دختر دایی !»
– « می توانی یک عمر با چنین کسی زندگی کنی؟ »
– « گذشت زمان، همه چیز را حل می کند. وقتی بچه دار شدیم نظرت عوض می شود. من خیلی دوستت دارم دختر دایی. تمام تلاشم می کنم تا تو را خوشبخت کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد. بهترین زندگی را برایت فراهم می کنم. »
ستاره، نگاهش را از باغ گرفت. چند قدم به طرف طاهر آمد و این بار، چشم در چشمش دوخت.
– « اگر بهترین زندگی را می خواستم که در خانه ی پدرم هست. بعضی چیزها را هیچ گاه گذشت زمان حل نمی کند. یک سال پیش هم من همین اشتباه را کردم. ولی دیدیم که نشد. این حرف ها بهانه ای است برای تن دادن به سرنوشتی که خودمان در شکل گرفتن آن هیچ نقشی نداریم. »
– « یک سوالی دارم. قول می دهی راستش را بگویی ؟ »
ستاره، تند گفت : «مگر تا حالا از من دروغی هم شنیده ای ؟ »
– «نه. ولی… »
لحن ستاره آرام تر شد.
– «عیب ندارد؛ بپرس ! قول می دهم راستش را بگویم. »
– « آیا پای کس دیگری در میان است ؟ »
ستاره اخم کرد و گفت : « تو در مورد من این طور فکر می کنی ؟ »
– « نمی خواهم این طور فکر کنم ولی می بینم بعد از یک سال، درست وقتی که فرهاد از تو خواستگاری کرده ، زیر قول و قرارمان زده ای و من شده ام برایت مثل برادر. اگر صحبت برادری است که فرهاد بیش تر به برادر می ماند تا من ! با او که از کودکی در یک خانه بزرگ شده ای ! چرا نسبت به او احساس خواهر و برادری نداری !؟ من فکر می کنم این ها بهانه است برای دست به سر کردن من. »
– « اولا که فرهاد از من خواستگاری نکرده. ثانیا من کی با تو قول و قراری داشته ام که عهد شکنی کنم ؟ قول و قرارها را بزرگ ترها گذاشته اند نه من ! احساس خواهر و برادری هم ربطی به بودن و نبودن با هم ندارد. »
– « یعنی می خواهی بگویی فرنگیس تو را از خان برای پسرش خواستگاری نکرده !؟ »
ستاره، دوباره چشم از طاهر گرفت و با صدای لرزان گفت : « من که گفتم همه ی تصمیم ها را بزرگ ترها می گیرند؛ دختر، چه کاره است که برای سرنوشت خودش تصمیم بگیرد !؟ شاید مادر از جانب خودش چیزی به پدرم گفته باشد، ولی فرهاد هیچ اقدامی در این مورد نکرده. »
– «من هم خودم از تو خواستگاری نکرده ام. پدر و مادرم این کار را کرده اند. »
ستاره، رو به طاهر چرخید و گفت : « حرف آخرت را بزن پسر عمه ! می توانی مردانگی کنی و به خاطر کسی که ادعا می کنی دوستش داری فداکاری کنی یا نه ؟ »