رمان قلعه داریان /قسمت سی و دوم
نویسنده: جلیل زارع
روز بعد، طاهر دوباره نزد ستاره آمد و گفت : « من روی حرف هایت خیلی فکر کردم. این روزها در شرایط خوبی نیستی. فکر می کنی همه دست به دست هم داده اند و می خواهند تو را مجبور به این وصلت کنند. ولی من دلم نمی خواهد در مورد من این طور فکر کنی. من دوست دارم خودت برای سرنوشت خودت تصمیم بگیری. خودت می دانی که رو در روی بزرگ تر ها ایستادن چه قدر مشکل است. ولی من به هر قیمتی شده آن ها را متقاعد می کنم که عروسی را به وقت دیگری موکول کنند تا تو فرصت بیش تری برای فکر کردن داشته باشی. »
– « وقتی مجبورم بالاخره به این وصلت رضایت دهم، دیگر چه فرقی می کند که عروسی عقب بیفتد یا نیفتد ؟ »
طاهر دستی روی موهای صافش کشید. سرش را به چپ و راست حرکت داد و تند گفت : « می گویی چه کار کنم ؟ چه کار کنم که تو فکر نکنی من هم مثل بزرگ ترها می خواهم تو را به زور پای سفره ی عقد بنشانم ؟ »
– « تا وقتی اسم کسی روی من باشد، نمی توانم خودم در مورد زندگی خودم تصمیم بگیرم. »
– « خودت هم می دانی این کار، امکان پذیر نیست و … »
ستاره حرف طاهر را قطع کرد و گفت : « من دختر هستم و مجبورم هر تصمیمی برایم می گیرند بپذیرم. ولی کسی نمی تواند تو را مجبور به کاری بکند. »
– « بر فرض که من چنین کاری بکنم، آیا تو هم سر قول و قرار خود هستی ؟ »
ستاره با تعجب گفت : « چه قول و قراری پسر عمه ؟! »
– « به همین زودی یادت رفت ؟ مگر نگفتی فرهاد در تصمیم تو نقشی ندارد ؟ مگر نگفتی اگر او هم از تو خواستگاری کند، جوابت منفی است ؟ »
– « من گفتم فعلا نمی توانم در باره ی ازدواج فکر کنم. تو و فرهاد هم برایم فرقی ندارید. اگر الآن فرهاد هم مثل تو نظرم را در مورد خودش بپرسد، جوابم منفی است. »
طاهر، در حالی که سعی می کرد خوشحالیش را پنهان کند، گفت : « پس ممکن است در آینده نظرت در مورد من هم تغییر کند ؟ »
– « من نمی دانم در آینده چه اتفاقی می افتد. ولی فعلا جوابی برای هیچ کدام از شما ندارم. »
طاهر، به فکر فرو رفت و با خود گفت : « من به فرهاد قول داده ام ستاره را مجبور به کاری که دوست ندارد نکنم و نمی توانم زیر قولم بزنم. ولی بعد از آن که از ستاره جواب منفی شنیدم، نوبت فرهاد است که شانس خود را امتحان کند. اگر از ستاره قول بگیرم که به او هم جواب منفی بدهد، هم به قولم عمل کرده ام و هم فرهاد را از سر راهم برداشته ام. بعد، وقتی آب ها از آسیاب افتاد، دوباره می توانم از ستاره خواستگاری کنم. رضاقلی بیگ هم کسی نیست که به این سادگی ها دست از سر ستاره بردارد و ستاره بالاخره مجبور است به خاطر آسوده شدن از شر رضاقلی بیگ، به وصلت با من رضایت دهد. »
این بود که گفت : « اگر من فعلا اسم خود را از روی تو بردارم، قول می دهی به فرهاد هم جواب منفی بدهی و اگر روزی نظرت در مورد من تغییر کرد، دوباره از تو خواستگاری کنم ؟ »
ستاره، به فکر فرو رفت. فعلا در وضعیتی نبود که همه چیز را با هم بخواهد. چند روز دیگر، مجبور بود پای سفره ی عقد بنشیند. دوباره به یاد حرف های فرنگیس افتاد و با خود گفت : « از این ستون به آن ستون فرج است. »
بعد رو به طاهر کرد و گفت : « گفتم که از حالا نمی توانم در مورد آینده، تصمیم بگیرم. ولی فعلا جوابم به فرهاد هم منفی است. »
طاهر از جای خود بلند شد. شروع به راه رفتن کرد. نفس عمیقی کشید و گفت : « می دانی که گفتن این موضوع با بزرگ ترها چه جنجالی به پا می کند. من همه ی دردسرهایش را به جان می خرم؛ ولی تو هم فراموش نکن که امروز چه قولی به من داده ای ! »
ستاره سکوت کرد. وقتی سکوتش طولانی شد، طاهر خداحافظی کرد. ولی موقع رفتن گفت : « چشم ! هر چه تو بخواهی. ولی یادت باشد من روی قول تو حساب کرده ام ! »
ستاره، باز به حرف آمد و گفت : « یادت باشد تو هم قول داده ای این حرف ها بین خودمان بماند ! »
طاهر، به ناچار، سری تکان داد و از آن جا دور شد.
وارد باغ شد. سوز سرمای زود رس پاییزی در بدنش نفوذ کرده بود. برگ های خشک زرد و قهوه ای درختان، زیر پایش خش خش می کرد. از زیر درختان تنومند باغ گذشت و خود را به آلاچیق وسط باغ رساند.
زنی بلند قد و لاغر اندام، روی تخت چوبی زیر آلاچیق نشسته بود و صورتش را بین دست هایش پنهان کرده بود. چارقد اطلس پولک دار سه گوشی، موهایش را پوشانده بود. همان چارقدی که ستاره موقع خداخافظی بر سر داشت. بی اختیار، او را صدا زد :
– « ستاره… ستاره… »
زن، سرش را بلند کرد و به چهره ی فرهاد خیره شد. فرهاد، نمی توانست باور کند این زن رنگ پریده و لاغر اندام، ستاره ی او باشد. یک قدم به او نزدیک تر شد. ولی چشمش که به دستمال ترکی ململ سیاهی افتاد که ستاره بر پیشانی بسته بود، در جای خود خشکش زد.
اشاره به دستمال سر او کرد و دهان باز کرد تا چیزی بگوید ولی ستاره زد زیر گریه و گفت : «دیر آمدی فرهاد جان ! دیر آمدی ! »
نیازی به توضیح بیش تر نبود. در داریان، فقط زنان متاهل، دستمال ترکی به پیشانی می بستند. فرهاد، قدرت سخن گفتن نداشت. زبانش بند آمده بود.
ستاره، بار دیگر در میان هق هق گریه گفت : « برو فرهاد… خواهش می کنم برو… تا نیامده است برو… نمی خواهم تو را در این وضع ببیند. نمی خواهم شکسته شدنت را ببیند. برو… برو…. برو…»
و دوباره، صورتش را با دست هایش پوشاند. تمام بدنش می لرزید. صدای به هم خوردن اشرفی هایی که از زیر دستمال سرش بیرون زده بود، با هق هق گریه ی او در هم آمیخته بود و موسیقی غم انگیزی را در فضای باغ پخش می کرد.
فرهاد، دیگر سردش نبود. از درون گُر گرفته بود. انگار، گرمای هزار خورشید سوزان به جانش افتاده بود. تاب و توان ایستادن نداشت. به زانو در آمد.
صدای افتادن فرهاد، ستاره را به خود آورد. از جایش نیم خیز شد و گفت : « خواهش می کنم فرهاد… بلند شو… نمی خواهم طاهر تو را در این حال و روز ببیند. »
ولی دیگر دیر شده بود. صدای طاهر به گوش می رسید :
– « ببین ستاره ! چه انارهای درشتی برایت… »
با دیدن فرهاد، رنگ از رویش پرید و کلامش ناتمام ماند. از چهره ی ستاره، التماس می بارید. نمی خواست طاهر، خرد شدن و فرو ریختن فرهاد را ببیند.
حالا دیگر، طاهر کاملا به آن ها نزدیک شده بود. سرش را پایین انداخت. نمی توانست در چشمان فرهاد خیره شود. سبد از دستش افتاد و انارهای دورن آن، روی سنگفرش کف آلاچیق ولو شد. یکی از انارها، قل خورد و کنار پای فرهاد از حرکت ایستاد.
فرهاد، دستش را به پایه ی تخت گرفت و به زحمت بلند شد. به یکی از ستون های چوبی آلاچیق تکیه داد. به طاهر نگاه کرد و با لکنت زبان گفت : « تو… »
طاهر که نگاهش را به زمین دوخته بود و سعی می کرد چشمانش به چشمان فرهاد نیفتد، گفت : « ولی من زیر قولم نزدم. ستاره، خودش… »
و نگاهش را به طرف ستاره چرخاند. ستاره، دوباره نشست.
فرهاد، احساس سبکی می کرد. انگار، روحش داشت از بدنش خارج می شد. طاهر، این صحنه را دید. سریع، خود را به او رساند. شانه هایش را گرفت و سعی کرد جلو سقوطش را بگیرد.