رمان قلعه داریان/قسمت سی و ششم
نویسنده: جلیل زارع
زانو هایش سست شد. بر زمین افتاد. به زحمت بلند شد. شانه های مادر را تکان داد و فریاد زد : « مادر ! بلند شو ! تو را به خدا بلند شو مادر ! چیزی بگو ! »
صدای گریه و فریاد فرهاد، نازگل و ستاره را به داخل اتاق کشاند.
نازگل سراسیمه گفت : « فرهاد چه شده ؟ چرا فریاد می زنی ؟ چرا گریه می کنی ؟ »
فرهاد در حالی که هنوز هم داشت شانه های مادر را تکان می داد، با گریه گفت : « نازگل، مادر رفت. مادر رفت و ما را تنها گذاشت. »
نازگل، خود را به تختخواب مادر رساند. کنار فرهاد ایستاد و مثل او شانه های مادر را تکان داد و با گریه و زاری گفت : « نه، مادر. نه ! تو نباید بمیری. بلند شو مادر ! بلند شو دخترت را بغل کن. بلند شو مادر. ببین فرهاد آمده است. آمده تا دست ستاره را در دستش بگذاری. تو نباید بمیری مادر ! تو باید ستاره را در لباس عروسی ببینی. »
فرهاد، تلاش کرد نازگل را از مادر جدا کند ولی نتوانست. نازگل سر بر سینه ی مادر گذاشت و فریاد زد : « فرهاد، قلب مادر نمی زند ! قلب مادر نمی زند فرهاد ! فرهاد، تو را به خدا کاری بکن ! مادر نباید بمیرد. مادر بلند شو ! بلند شو نازگلت را بغل کن ! »
ستاره، بهت زده آن ها را نگاه می کرد. باور نمی کرد مادر به همین راحتی از پیشش رفته و او را تنها گذاشته باشد. او جز مادر، کسی را نداشت. کسی را نداشت تا برایش درد دل کند. تا به حرف هایش گوش دهد. دیگر چه کسی وقتی نا امید می شد با حرف ها و نوازش هایش به او امید می داد ؟ توان ایستادن نداشت. به دیوار تکیه داد. دیوار هم نتوانست او را سر پا نگه دارد. پشت به دیوار، سر خورد و به زمین نشست.
چشمه ی اشکش خشکیده بود. یخ کرده بود. دوست داشت مثل نازگل به دست و پای مادر بیفتد و های های گریه کند. ضجه بزند. ناله کند. ولی صدایش در نمی آمد. یاس و نا امیدی سراسر وجودش را فرا گرفته بود. ضجه و فریاد نازگل، همه را به اتاق کشاند.
فورا، خان را خبر کردند. خان، سراسیمه خود را بر بالین فرنگیس رساند و فریاد زد : « فورا حکیم را خبر کنید ! »
اندکی بعد، حکیم هم آمد. فرنگیس را معاینه کرد. آهی کشید. سری تکان داد و گفت : « راحت شد. دیگر از دست هیچ کس، کاری ساخته نیست. روحش پرواز کرده. خدا رحمتش کند. »
اشک از چشم های خان، جاری شد. ستاره، تا آن روز اشک های پدرش را ندیده بود. همه گریه می کردند. ولی ستاره ساکت بود. ساکتِ ساکت.
***
وقتش رسیده بود. فرهاد آماده بود تا با جهانگیر، قلعه ی داریان را به مقصد اصفهان ترک کند. با همه خداحافظی کرد. ولی هر چه این طرف و آن طرف گشت، ستاره را ندید. نه توی عمارت بود، نه توی باغ و نه هیچ جای دیگر قلعه.
خیلی نگرانش بود. ستاره بعد از فوت مادر، توی لاک خود فرو رفته بود و با هیچ کس هم کلام نمی شد. ساکت گوشه ای می نشست و جمعیت را نگاه می کرد. حتی یک قطره اشک هم نمی ریخت.
نازگل، موقع خداحافظی خیلی بی تابی می کرد. فرهاد او را دلداری داد و از او خواست که بیش تر مواظب وضعیت روحی و جسمی ستاره باشد. بعد پرسید : « تو نمی دانی ستاره کجاست ؟ امروز اصلا او را ندیده ام. »
نازگل، اشک هایش را پاک کرد. به چهره ی نگران برادر خیره شد و گفت : « خان، نگران حال او بود. به چند نفر از خانم ها سپرد او را ببرند سر قبر مادر. هنوز بر نگشته اند. اگر می توانی برو و با او خداحافظی کن ! اگر بفهمد بدون خداحافظی با او رفته ای، خیلی دلگیر می شود. »
فرهاد، رو به جهانگیر کرد و گفت : « من می روم سر قبر مادر و زود برمی گردم. »
و بعد بدون این که منتظر جوابی از سوی او باشد، سوار بر اسبش شد و به طرف مرقد مطهر امامزاده ابراهیم حرکت کرد. مردم داریان، اموات خود را در قبرستان داریان دفن می کردند. این قبرستان در کنار تنها آسیاب آبی داریان نزدیک آبشار و در دامنه ی کوهی بنا شده بود که غار سنگ سوراخی در سینه کش آن قرار داشت. ولی فرنگیس وصیت کرده بود که او را سرچشمه در جوار مرقد مطهر امامزاده ابراهیم دفن کنند.
فرهاد، فاصله ی یک فرسنگی قلعه داریان تا سرچشمه را طی کرد. از اسب پیاده شد و به طرف قبر مادرش رفت. با آمدن فرهاد، زن هایی که کنار ستاره نشسته بودند به بهانه ی زیارت حضرت امامزاده ابراهیم او را تنها گذاشتند. فرهاد به ستاره سلام کرد و نشست.
رو به او کرد و گفت : « وقت رفتن است. آمده ام برای خداحافظی. »
بعد، سنگ ریزه ای برداشت. چند بار بر سنگ قبر مادرش زد. فاتحه ای خواند و گفت : « ببین ستاره ! می دانم سخت است ولی تو دیگر باید باور کنی که مادر از بین ما رفته است. مرگ، شتری است که جلو در هر خانه ای می خوابد. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. امروز نوبت مادر بود، فردا نوبت من و … »
ستاره، کلام او را قطع کرد و گفت : « زبانت را گاز بگیر فرهاد ! خدا نکند. انشاءالله صد و بیست سال زنده باشی و سایه ات بالای سر من و نازگل باشد. مواظب خودت باش ! »
فرهاد، چند قطره اشک را گوشه ی چشمان ستاره دید و گفت : « چشم ستاره جان ! تو هم سعی کن مثل دیگران سر قبر مادر گریه کنی. گریه آدم را سبک می کند. غم و غصه هایت را توی خودت نریز ! این طوری از پا در می آیی. تو باید محکم باشی. محکم و صبور مثل مادر. من باید بروم. قول بده مواظب خودت باشی. پدر هم بعد از رفتن مادر، تنها شده. تو باید جای خالی مادر را برای او پر کنی. اگر این طور در لاک خودت فرو بروی چه طور می توانی از پدر مواظبت کنی ؟ حالا هم بلند شو برویم زیارت. زیارت امامزاده، آدم را آرام می کند. »
ستاره، بلند شد و به اتفاق فرهاد به طرف مرقد مطهر امامزاده ابراهیم به راه افتادند. بعد از زیارت، رفتند کنار چشمه. دست و صورت خود را در آب زلال و شیرین و گوارای آب چشمه شستند.
فرهاد رو به ستاره کرد و گفت : « حالا دیگر وقت خداحافظی است. شما هم زیاد این جا نمانید. هر چه زودتر به قلعه بر گردید. پدر منتظر است. من دیگر باید بروم. به خدا می سپارمت. »
هنوز چند قدم بیش تر دور نشده بود که ستاره بی اختیار او را صدا کرد. نمی دانست مادر در آخرین لحظه فرصت حرف زدن با فرهاد را داشته است یا خیر. دلش می خواست لب باز کند و به عشق و علاقه اش اعتراف کند. دوست داشت آن چه را که در لحظات آخر به مادر گفته بود به فرهاد هم بگوید. نمی خواست فرهاد با این ذهنیت که برایش فقط مثل یک برادر است او را ترک کند. ولی وقتی فرهاد به سمت او برگشت ، فقط گفت : « مواظب خودت باش ! »
فرهاد هم دلش می خواست بیش تر با ستاره صحبت کند. نمی توانست از او دل بکند. زندگی بدون او برایش معنا و مفهومی نداشت. به یاد حرف های جهانگیر افتاد : « ستاره دوست دارد برای به دست آوردنش بیش تر تلاش کنی. این یک فرصت طلایی است. باید از این فرصت نهایت استفاده را بکنی و به ستاره ثابت کنی که پهلوان میدان نبرد، در عشق هم همان طور محکم و استوار است. باید با ستاره صحبت کنی و او را امیدوار کنی تا بتواند کاری را که شروع کرده است به انجام برساند. »
ولی فکر کرد الان که بیش از یک هفته از مرگ مادرش نگذشته است، وقت این حرف ها نیست. ستاره هم حال و روز درست و حسابی ندارد. باشد برای وقت مناسب تری. باید هر چه زودتر ماموریتمان را تمام کنیم و بر گردیم. با رفتن مادر، ستاره خیلی تنها شده است. باید بیش تر با او صحبت کنم. شاید حرف هایش همه از روی دلخوری از من است. حق دارد. من رفتار خوبی با او نداشته ام.
ستاره، سکوت فرهاد را که دید، بار دیگر لب باز کرد و گفت : « زود برگرد فرهاد ! مواظب خودت هم باش ! خدا به همراهت. »
فرهاد به خود آمد. لبخندی زد و گفت : « چشم ستاره جان ! تو هم مواظب خودت باش ! خدا نگهدار