رمان قلعه داریان/قسمت سی و هفتم
نویسنده: جلیل زارع
هوا کم کم داشت غروب می کرد. آثار خستگی در چهره اشان نمایان بود. حرکت یورتمه اسب ها هم به حرکت قدم تبدیل شده بود. سه روز پیش از داریان راه افتاده بودند. شب اول را در زرقان منزل امیر خان اطراق کرده بودند. شب دوم را هم در کاروانسرایی در یکی از آبادی های بین راه. حالا هم یک فرسنگی سه چشمه بودند.
جهانگیر، خود را به فرهاد نزدیک کرده، به کنار جاده اشاره کرد و گفت : « نگاه کن ! مثل این که یک نفر آن جا روی زمین افتاده است ! »
فرهاد نگاهش را به کنار جاده دوخت و گفت : « بله؛ همین طور است که می گویی. برویم ببینم کیست ! »
دهنه ی اسب ها را کشیده و حرکتشان را کندتر کردند. نزدیک و نزدیک تر شدند. حالا دیگر کاملا مشخص بود. یک نفر روی رمین افتاده و از درد به خود می پیچید. از اسب هایشان پیاده شده و به سویش رفتند.
جهانگیر گفت : « آشناست. از قشون رضاقلی بیگ است. » بعد آهسته در گوش فرهاد گفت : « جای زخم عمیق روی پیشانیش را می بینی ؟ منصور است. همان که دائم مواظبمان است و همه جا ما را زیر نظر دارد. این جا چه کار می کند ؟ »
– « حالا وقت این حرف ها نیست. باید کمکش کنیم. »
بالای سرش نشستند. منصور، با ناله گفت : « مار ؛ مار پایم را گزیده است . مارهای این منطقه، زهر دار و خطرناک هستند. اگر زهر از پایم خارج نشود، می میرم. خواهش می کنم کمکم کنید ! »
جهانگیر، نگاه معنا داری به فرهاد انداخت. فرهاد، معنای نگاه او را فهمید ولی گفت : « از جوانمردی به دور است. هر که می خواهد باشد. فعلا به کمک نیاز دارد. باید کمکش کنیم. »
و فورا کاردی از خورجین اسبش بیرون آورد و با دقت، محل مار گزیدگی را شکافت. خون از محل بریدگی بیرون جست. خم شد و محل مار گزیدگی را مکید. خونی را که در دهانش جمع شده بود، دور ریخت و دوباره شروع به مکیدن کرد. تند و تند، محل گزیدگی را می مکید و خون زهر دار را دور می ریخت. حالا دیگر نوبت جهانگیر بود . او هم مثل فرهاد شروع به مکیدن زهر پای منصور کرد..
حدود یک ساعت به نوبت به این کار ادامه دادند. تا این که فرهاد گفت : « دیگر بس است. به گمانم زهر از بدنش خارج شده باشد. باید زخم را ببندیم. آن گاه با آب قمقمه دهانشان را شستند.. »
جهانگیر، بلند شد. سفره ی پارچه ای را که مقداری نان خشک تیری داریان در آن بود، از خورجین اسبش بیرون آورد. با کارد، تکه ای از آن را برید و به فرهاد داد. فرهاد، زخم پای منصور را بست.
لب هایش کاملا خشک شده بود. رنگ در صورت نداشت و مرتب آب طلب می کرد.
فرهاد، ررو به جهانگیر کرد و گفت : « حالا می توانی کمی آب به او بدهی »
سپس، رویش را به طرف منصور چرخاند و گفت :« باید تو را به آبادی برسانیم. نیاز به دارو و استراحت داری. ممکن است تب کنی. »
جهانگیر در حالی که قمقمه ی آب را به دهان منصور نزدیک می کرد، گفت : « این جا بدون اسب و اسلحه و آذوقه با پاهای برهنه چه کار می کنی ؟ نکند راهزنان لختت کرده اند ؟ »
منصور، سر را به علامت تصدیق تکان داد.
فرهاد گفت : « برای این حرف ها وقت زیاد است. کمک کن سوار اسب شود. باید قبل از این که پایش ورم کند و تب به سراغش آید، دوا و درمان شود. »
و بعد آهسته در گوش جهانگیر گفت : « می بریمش سه چشمه. خودمان هم شب منزل حسن خان استراحت می کنیم. »
جهانگیر، لب باز کرد تا چیزی بگوید؛ ولی فرهاد، اجازه نداد حرفی بزند و گفت : « می دانم می خواهی چه بگویی . نمی توانیم توی بیابان با این حال و وضع، رهایش کنیم و برویم به امان خدا که ! از مردانگی به دور است. راهی نیست. باید برسانیمش سه چشمه. »
جهانگیر هم دیگر چیزی نگفت.
فرهاد، سوار اسبش شد. جهانگیر، کمک کرد تا منصور، پشت سر فرهاد بر اسب سوار شود. بعد هم خودش سوار اسبش شد و به طرف سه چشمه به راه افتادند و یک راست رفتند منزل حسن خان.
حسن خان و طاهر، به گرمی از آن ها استقبال کردند. حسن خان، حکیم را خبر کرد تا منصور را مداوا کند. جیران هم هر چند از فرهاد دلگیر بود، ولی رسم میهمان نوازی را انجام داد و دستور داد شام مفصلی برایشان تدارک ببینند.
بعد از این که حکیم، منصور را معاینه و بر پایش مرحم گذاشت. برایش دارو تجویز کرد و گفت : « حداقل دو روز باید استراحت کند. مار، سمی بوده. شانس آورده است که به دادش رسیده اید و زهر را از بدنش خارج کرده اید. گرنه تلف می شد. »
بعد از صرف شام، وقتی کمی حال منصور بهتر شد، فرهاد رو به او کرد و گفت : « ما می توانستیم تو را در آن بیابان رها کنیم و راهمان را بکشیم و برویم. ولی این کار را نکردیم. حالا دیگر نوبت توست. بگو برای چه در قشون، مدام ما را زیر نظر داشتی و به تنهایی در این بیابان چه کار می کردی ؟ »
منصور گفت : « هر چند اگر رضاقلی بیگ بفهمد حرفی به شما زده ام، تکه بزرگم گوشم است ولی بی انصافی است اگر جبران جوانمردی شما را نکنم. »
سرش را پایین انداخت تا چشمش در چشم فرهاد نیفتد و ادامه داد : « راستش را بخواهید رضاقلی بیگ به شما ظنین شده است. مرا مامور کرده است حرکات شما را زیر نظر داشته باشم و اگر رفتار مشکوکی از شما سر زد به او گزارش کنم. ماموریت شما به شیراز هم بهانه ای بود برای آن که رضاقلی بیگ سر از کار شما در بیاورد. من و دوستم را مامور کرد سایه به سایه اتان بیاییم و ببینیم به داریان می روید یا نه ؟ می خواهد بداند اهل داریان هستید یا جای دیگر. رضاقلی بیگ از سکونت خانواده ی جابر در داریان اطلاع دارد.»
کمی مکث کرد. باز هم سرش را از شرم پایین انداخت و ادامه داد : « رضاقلی بیگ می خواهد بداند از افراد محمد خان داریانی هستید یا نه ؟ ولی مطمئن باشید خودم خطای خودم را جبران می کنم و او را از شک و تردید بیرون می آورم. می گویم شما به فسا رفتید و اهل آن جا هستید. می گویم خانواده ی جابر از ترس محمد خان مدتی از فسا دور شده بودند ولی هرگز به داریان نرفته اند. قضیه رفتنشان به داریان هم شایعه بوده تا کسی از محل سکونتشان مطلع نشود. حالا هم که آب ها از آسیاب افتاده بر گشته اند فسا منزل خودشان. مواظب خودتان باشید. رضاقلی بیگ دنبال بهانه ای می گردد تا شما را سر به نیست کند. »
جهانگیر گفت : « با این وضع، در بیابان چکار می کردی ؟ راهزنان لختت کرده بودند ؟ اصلا دوستت کو ؟ مگر نگفتی با هم ما را زیر نظر داشته اید ؟ »
– « بله. من و دوستم به دستور رضاقلی بیگ ساعتی بعد از آن که شما راهی شیراز شدید، پشت سرتان راه افتادیم و تمام این مدت، رفت و آمد و حرکات شما را زیر نظر داشتیم. وقتی هم فهمیدیم قصد برگشت دارید، زودتر از شما راهی شدیم تا آن چه را دیده ایم به رضاقلی بیگ گزارش کنیم. »
– «پس دوستت کجاست ؟ چه بلایی سرش آمده ؟ »
– « راهزنان به ما حمله کردند. ما هم فرار کردیم. دوستم تیر خورد و از اسب به زیر افتاد. پایین آمدم که به او کمک کنم. گلوله به قلبش اصابت کرده بود. در دم فوت کرد. راهزنان محاصره ام کردند. اسب و اسلحه و پول و آذوقه و هر چه داشتیم را از من گرفتند و راهشان را کشیدند و رفتند. بی انصاف ها حتا کفش هایمان را هم از پایمان در آوردند. خیلی از جاده دور شده بودیم. خودم را کنار جاده رساندم بلکه سواری از راه برسد یا خودم را به آبادی برسانم و نجات پیدا کنم. ”
فرهاد، دست روی پیشانی منصور گذاشت. کمی داغ بود. آثار تب داشت نمایان می شد. پایش هم کمی ورم کرده بود. رو به او کرد و گفت : « بعد هم که مار نیشت زد و بقیه ی ماجرا . »
– « بله. خسته و تشنه بودم. کنار جاده دراز کشیدم. با خود گفتم کمی استراحت می کنم شاید سواری از راه برسد. ولی به یکباره انگار نیشتر در پایم فرو رفت. برخاستم و چشمم به ماری بزرگ افتاد که داشت از من دور می شد. پایم را گزیده بود. بعد هم که خدا شما را سر راهم سبز کرد. اگر نیامده بودید همان جا تلف می شدم. »
– « بهتر است استراحت کنی. فردا بیش تر با هم صحبت می کنیم. »
آن شب، منصور دچار تب شدیدی شد و پایش هم ورم کرد. نوکر حسن خان چند بار تا صبح به او سر زد و پا شویه اش داد.
وقت طلوع آفتاب، فرهاد و جهانگیر خدا حافظی کردند و راه اصفهان را پیش گرفتند.
حسن خان که در جریان کامل ماجرا قرار گرفته بود، گفت : « شما بروید به امان خدا. نگران نباشید ! حالش که خوب شد، خودم با او صحبت می کنم و می گویم که به رضاقلی بیگ چه بگوید. بعد هم اسب و اسلحه و آذوقه و هزینه ی راه را به او می دهم و راهیش می کنم بیاید. خیالتان راحت باشد. »