رمان قلعه داریان/قسمت سی و نهم
جلیل زارع
خلاصه قسمت سی و هشتم
« پیکی از جانب عادلشاه، نامه ای برای ابراهیم خان آورد. پادشاه ایران در آن نامه از ابراهیم خان خواسته بود که سپاهی عظیم گرد آورد و برای جنگ با محمد حسن خان، به او بپیوندد. ابراهیم خان نیز رضاقلی بیگ را مامور کرد که با قشون حود به سمت کرمانشاه حرکت کند و در بین راه در ملایر به اصلان خان حاکم آذربایجان بپیوندد. رضاقلی بیگ هم از جابر خواست که به اتفاق دوستانش در این سفر او را همراهی کند. در واقع، رضاقلی بیگ، تصمیم داشت در بین راه به بهانه ای جابر و همراهانش را نابود کند . قشون در بیرون از شهر ملایر اردو زد و منتظر ورود اصلان خان ماند. جابر و فرهاد و همراهانشان نیز تصمیم گرفتند از فرصت استفاده کنند و شبانه به چادر رضاقلی بیگ حمله کرده، او را به قتل برسانند .
و اما ادامه ی ماجرا :
یکی از سربازان قشون رضاقلی بیگ، هراسان نزد فرهاد آمد. نگرانی در چهره اش موج می زد و دستپاچه بود. رو به فرهاد کرد و در حالی که دور و برش را می پایید، بی مقدمه گفت : « من منوچهر، برادر منصور هستم. منصور، روزی که می خواست به ماموریت شیراز برود از من خواست که مواظب باشم از ناحیه ی رضاقلی بیگ، گزندی به شما نرسد و اگر احساس خطر کردم شما را در جریان بگذارم تا دفع خطر کنید. جاسوسان رضاقلی بیگ از پشت چادر، صدای شما را شنیده اند که داشته اید در مورد حمله ی امشب به چادر رضاقلی بیگ نقشه می کشیده اید و به اطلاع او رسانده اند. رضاقلی بیگ، عده ای از سربازان که من نیز جزو آن ها هستم مامور کرده امشب، مسلح در چادر او کمین کنیم و به محض ورود شما، همه ی شما را دستگیر کرده و اگر مقاومت کردید از دم تیغ بگذرانیم. جان شما در خطر است تا دیر نشده ، جانتان را بردارید و از قشون فرار کنید. »
باز هم اطرافش را نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی او را نمی بیند، ادامه داد : « من دیگر باید بروم. می ترسم کسی مرا با شما ببیند. خیلی مواظب باشید. »
فرهاد، بعد از رفتن منوچهر، بلافاصله نزد جابر رفت و جریان را برای او تعریف کرد. ساعتی بعد، هر چهار نفر در حالی که چهار چشمی مواظب بودند کسی صحبت هایشان را نشنود، دور هم جمع شدند.
جهانگیر و جمشید نیز در جریان لو رفتن نقشه اشان قرار گرفتند.
جمشید گفت : « با این حساب چاره ای نداریم جز این که هر چه زودتر از قشون فرار کنیم. »
فرهاد گفت : « من از روز اول می دانستم که ماموریت دشواری پیش رو داریم و حتی ممکن است جانمان را هم در این راه از دست بدهیم. همه ی پل ها را هم پشت سر خود خراب کرده ام و به هیچ قیمتی حاضر نیستم دست خالی بازگردم. برای من مرگ با شرف به مراتب بهتر از زندگی با ذلت و خواری است. برگردم به خان چه بگویم ؟ بگویم به محض این که تقی به توقی خورد، جا خوردم و به بهانه ی حفظ جانم فرار را بر قرار ترجیح دادم ؟ آن وقت چه طور توی چشمان خان نگاه کنم ؟ اگر رضاقلی بیگ زنده باشد، بالاخره دیر یا زود به داریان حمله می کند و رعیت را از دم تیغ می گذراند. در آن صورت چه کسی می خواهد جواب خون های به ناحق ریخته شده را بدهد ؟ »
جهانگیر گفت : « ما هم به دستور خان، مطیع و فرمانبردار شمائیم و هر تصمیمی که بگیرید به دیده ی منت می پذیریم. امر، امر شماست. بگویید بروید، می رویم؛ بگویید بمانید، می مانیم. »
فرهاد گفت : « من در وفاداری شما شک ندارم. ولی با وضعیتی که پیش آمده ، احتمال موفقیت ما خیلی کم است و اگر غفلت کنیم رضاقلی بیگ همه ی ما را از دم تیغ می گذراند. من نمی خواهم خون شما به ناحق ریخته شود. اکنون بیعت خود را از شما برمی دارم. شما هیچ دینی نسبت به من ندارید. تا دیر نشده، این جا را ترک کنید. من هم اگر توانستم همین امروز جان این روباه مکار را می گیرم و اگر هم نتوانستم در این راه کشته می شوم. »
جابر گفت : « من هیچ اجباری برای آمدن به این ماموریت نداشتم. افراسیاب مرا آزاد کرد که بروم. اگر به فکر جانم بودم می توانستم همان موقع راهم را بکشم و بروم دنبال زندگی خودم و جان خود و اهل و عیالم را به خطر نیندازم. ولی این دور از جوانمردی بود. من به دستور همین رضاقلی بیگ، جان ده ها نفر از جوانان داریان را گرفتم. در عوض، افراسیاب مرا بخشید و از ریختن خونم گذشت. پیشنهاد این کار هم به اصرار خود من بوده است. من به افراسیاب و خان قول داده ام که دست خالی باز نگردم. دست از پا دراز تر بر گردم به خان و افراسیاب چه بگویم ؟ »
بعد رو به جهانگیر و جمشید کرد و ادامه داد : « اصلا هم راضی نیستم شما به خاطر قولی که من داده ام جانتان را از دست بدهید. شما بروید. من کنار فرهاد می مانم . اگر توانستیم خان و رعیت داریان را از شر این نابکار نجات می دهیم؛ اگر هم نتوانستیم جان خود را فدای این کار می کنیم. »
و رویش را به طرف فرهاد برگرداند و ادامه داد : « نه ! من می مانم و از مردن هم هیچ هراسی ندارم. شاید اولش به خاطر نجات جان برادرم با شما همراه شدم ولی حالا دیگر فقط به خاطر ادای دین و جبران مافات این کار را می کنم. . »
بعد نوبت جهانگیر شد. لبخندی زد و گفت : « حالا چرا همه حرف از مرگ و میر می زنید. طوری حرف می زنید انگار رضاقلی بیگ همین الآن لبه ی تیز شمشیرش را بر گردن ما گذاشته و می خواهد جانمان را بگیرد ! اگر درست عمل کنیم، می توانیم همین امروز جان او را بگیریم و همه با هم صحیح و سالم برگردیم به داریان و … »
جمشید، وسط حرف او پرید و گفت : « چه طوری ؟ این چند ماه که او به نقشه ی ما پی نبرده بود، کاری از پیش نبردیم، حالا که فهمیده قصد جانش را کرده ایم و چهار چشمی مواظب ماست می خواهیم شق القمر کنیم !؟ »
جهانگیر، بار دیگر لب باز رد و گفت : « اولا که رضاقلی بیگ از همان اول می دانست که کاسه ای زیر نیم کاسه ی ماست، برای همین هم همیشه چند نفر را گذاشته بود روز و شب کشیک ما را بدهند و جاسوسی مان را بکنند، بعد هم … »
جابر حرف او را قطع کرد و گفت : « بعد هم این که، تا حالا رضاقلی بیگ فکر می کرد هر لحظه ممکن است به رویش شمشیر بکشیم. ولی حالا خیالش راحت شده که تا شب هیچ اقدامی نمی کنیم. شب هم که قرار است حسابی در چادرش از ما پذیرایی کند و از خجالتمان در آید. دشمن را باید زمانی که اصلا فکرش را نمی کند از پای در آورد. »
جهانگیر که مدام از لای درز چادر، بیرون را نگاه می کرد و مواظب بود کسی به چادر نزدیک نشود و بار دیگر نقشه اشان لو نرود، دوباره رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت : « حق با جابر است. حالا دیگر رضاقلی بیگ مطمئن است که ما تا شب کاری به کارش نداریم. ما می توانیم از این فرصت استفاده کنیم و همین امروز با یک نقشه ی حساب شده خود را به او نزدیک کرده و از چهار طرف به او حمله ور شویم. اگر سریع و درست عمل کنیم کارش ساخته است و به درک واصل می شود. »
جمشید گفت : « گیرم که حق با شما باشد و ما بتوانیم بر فرض محال با آن که رضاقلی بیگ همه چیز را می داند، خودمان را به او نزدیک کنیم و به او حمله کنیم و کارش را بسازیم، فکر می کنید بعد از ناکار کردن رضاقلی بیگ می توانیم جان سالم به در بریم؟ چه طور از پس قشون برخواهیم آمد ؟ آن ها ما را دوره می کنند و خونمان را می ریزند. فرار از دست قشونی که فرمانده اشان را کشته ایم، محال است. »
فرهاد گفت : « حق با جمشید است. حتا اگر همه چیز همان طور پیش برود که ما می خواهیم، ممکن است نتوانیم از مهلکه جان سالم به در بریم. من نیامده ام که به هر قیمتی زنده بمانم. تا پای جان ایستاده ام. برای من فقط نابودی رضاقلی بیگ، مهم است. فعلا نمی خواهم به چیز دیگری فکر کنم. ولی حاضر هم نیستم جان شما را به خطر بیندازم. بهتر است تا دیر نشده جانتان را بردارید و از مهلکه فرار کنید. من می دانم چه طور از پس این روباه مکار بر آیم. »
جابر باز هم رو یه جهانگیر و جمشید کرد و گفت : « فرهاد درست می گوید. لزومی ندارد شما جانتان را به خطر بیندازید. نگران من و فرهاد هم نباشید، ما از پس رضاقلی بیگ بر می آییم. بروید به سلامت. »
جهانگیر که هیچ گاه لبخند از روی لب هایش محو نمی شد، خنده ای کرد و گفت : « جابر خان ! در مورد ما چه فکر می کنید ؟ نکند فکر می کنید ما آن قدر بزدل و ترسو هستیم که حاضریم رفقایمان را تنها بگذاریم و برویم ؟ تا حالا دیده نشده داریانی جماعت، پشت به دشمن کند ! همه ی ما می مانیم. رضاقلی بیگ را می کشیم و یا جانمان را فدای داریان می کنیم. راه دیگری را هم نمی شناسیم. اگر موفق به نابودی رضاقلی بیگ شدیم، آن وقت برای نجات خودمان هم فکری می کنیم. »
بعد، نگاه معنا داری به جمشید کرد و گفت : « مگر نه رفیق ؟ »
جمشید، ذاتا مرد محافظه کار و محتاطی بود؛ ولی نمی خواست نزد رفقایش بزدل و ترسو جلوه کند. این بود که با تکان دادن سر، حرف جهانگیر را تصدیق کرد و گفت : « ما به دستور خان، مطیع و فرمانبردار فرهاد هستیم. »
و بعد رویش را به طرف فرهاد بر گرداند و گفت : « هر چه شما بگویید پهلوان ! ما رفیق نیمه راه نیستیم. اگر شما تصمیم ماندن و جنگیدن دارید، ما هم تا آخرین قطره ی خونمان در کنارت هستیم. »
کمی مکث کرد و ادامه داد : « ما مطیع و فرمانبرداریم پهلوان ! حالا بگویید نقشه اتان چیست ؟ چه طور به رضاقلی بیگ نزدیک شویم و او را از پا در آوریم ؟ ما باید همان طور که به فکر حمله هستیم به فکر فرار بعد از حمله هم باشیم. »