رمان قلعه داریان | قسمت چهلم
جلیل زارع
خلاصه قسمت سی و نهم:
منوچهر،برادر منصور، هراسان نزد فرهاد آمد و گفت : « جاسوسان رضاقلی بیگ از پشت چادر، صدای شما را شنیده اند که داشته اید در مورد حمله ی امشب به چادر رضاقلی بیگ نقشه می کشیده اید و به اطلاع او رسانده اند. رضاقلی بیگ، عده ای از سربازان که من نیز جزو آن ها هستم را مامور کرده امشب، مسلح در چادر او کمین کنیم و به محض ورود، همه ی شما را دستگیر کرده و اگر مقاومت کردید از دم تیغ بگذرانیم. جان شما در خطر است تا دیر نشده ، جانتان را بردارید و از قشون فرار کنید. »
فرهاد و جابر و جهانگیر و جمشید، به فکر راه چاره افتادند. فرهاد گفت : « من تصمیم دارم همین امروز به رضاقلی بیگ حمله ور شده و او را به قتل برسانم. ولی شما تا دیر نشده این جا را ترک کنید. » جابر رو به جهانگیر و جمشید کرد و گفت : « من کنار فرهاد می مانم. » جهانگیر هم موافقت خود را اعلام کرد. جمشید ابتدا موافق فرار از قشون بود ولی وقتی رضایت بقیه را دید، با آن ها همراه شد و گفت : « « ما مطیع و فرمانبرداریم پهلوان ! حالا بگویید نقشه اتان چیست ؟ چه طور به رضاقلی بیگ نزدیک شویم و او را از پا در آوریم ؟ ما باید همان طور که به فکر حمله هستیم به فکر فرار بعد از حمله هم باشیم. »
و اما ادامه ی ماجرا :
همه به فکر فرو رفتند. زمان مثل برق و باد می گذشت. وقت زیادی نداشتند. باید تا دیر نشده چاره ای می اندیشیدند و راه نجاتی پیدا می کردند.
بالاخره فرهاد لب باز کرد و گفت : « با وضعیتی که پیش آمده ما نه می توانیم بیش از این فرصت را از دست بدهیم و نه بهانه ای برای نزدیک شدن به رضاقلی بیگ داریم. جاسوسان رضاقلی بیگ، چهار چشمی مواظب ما هستند و کوچک ترین حرکت ما را زیر نظر دارند.»
جمشید گفت : « پس چاره چیست ؟ من هنوز هم می گویم بهتر است تا دیر نشده قشون را ترک کنیم. »
جهانگیر با تعجب در چشم های جمشید، خیره شد و گفت : « تو فکر می کنی فرار، کار آسانی است ؟ چه طور دور از چشم هایی که از هر طرف ما را می پایند، قشون را ترک کنیم ؟ به محض آن که اسب هایمان را زین کنیم، از همه طرف محاصره خواهیم شد و اگر هم موفق به فرار شویم. از پشت سر، ما را با تیر خواهند زد. »
جابر، سرش را به علامت تصدیق تکان داد و گفت : « جهانگیر درست می گوید. در چنین موقعیتی، خطر فرار به مراتب بیش تر از حمله است. وقتی حمله می کنی، دشمن رو به روی توست. تو به کاری که می خواهی بکنی آگاه هستی و می توانی از غافلگیری آن ها استفاده کنی و اگر سریع عمل کنی می توانی هر حرکت مشکوک شان را پیش بینی کرده و خنثی کنی. ولی موقع فرار، پشت به دشمن هستی و ابتکار عمل در دست آن هاست. یکی دو تا هم که نیستند. تو فقط یک تیر در تفنگ داری و بر فرض هم که بتوانی برگردی و شلیک کنی و تیرت هم به خطا نرود، تنها می توانی یکی از آن ها را از پا درآوری. آن گاه، در تیررس بقیه خواهی بود. مخصوصا که مجبوری پشت به دشمن، فرار کنی. »
جمشید، بار دیگر به سخن آمد و گفت : « پس چاره کار چیست ؟ با این حساب، نه راه پس داریم و نه راه پیش. »
فرهاد گفت : « این طوری ها هم که شما می گویید نیست. دشمن، خیالش راحت است که ما تا شب حمله نمی کنیم. می توانیم از این فرصت نهایت استفاده را بکنیم. اگر بتوانیم با یک حرکت برق آسا رضاقلی بیگ را فریب داده و از پا درآوریم ، قشون غافلگیر می شود و ما می توانیم از دستپاچگی و سر در گمی آن ها استفاده کرده و فرار کنیم. تا آن ها بخواهند بر خود مسلط شده سوار اسب هایشان بشوند و ما را تعقیب کنند به اندازه ی کافی از آن ها دور شده ایم و در تیر رس گلوله های آن ها نخواهیم بود. مخصوصا که با از پا در آمدن رضاقلی بیگ، انگیزه ی زیادی برای تعقیب کردن ما ندارند. ولی اگر وقتی که رضاقلی بیگ زنده است، مبادرت به فرار کنیم به دستور او تا نفس دارند ما را تعقیب خواهند کرد. »
جهانگیر گفت : « حرف شما قبول. ولی به چه بهانه ای می خواهیم به رضاقلی بیگ نزدیک شده و به او حمله ور شویم ؟ »
فرهاد ادامه داد : « من نقشه ای دارم که اگر بتوانیم خوب از پس آن بر آییم، نیازی نیست ما به سراغ رضاقلی بیگ برویم؛ رضاقلی بیگ خودش به سراغ ما می آید. »
همه متعجب چشم به دهان فرهاد دوختند. فرهاد، رو به جهانگیر و جمشید کرد و گفت : « راهش این است که شما دو نفر، موقع صرف ناهار به بهانه ی کش رفتن از غذای یک دیگر با هم درگیر شوید. بساط ناهار را به هم بریزید و بر روی هم شمشیر بکشید. در این صورت، رضاقلی بیگ مجبور است برای فیصله دادن به جنگ و دعوا و تنبیه شما وارد میدان شود. آن گاه، من از به هم ریختگی اوضاع، استفاده کرده و سریع به رضاقلی بیگ حمله ور شده و با شمشیر، قلبش را نشانه خواهم رفت و او را به درک واصل می کنم. بعد، بلافاصله شما و جابر، باید وارد عمل شده بر اسب هایتان سوار شوید و اسب مرا هم بیاورید. با حمایت شما، تا قشون بخواهد بر خود مسلط شود و کنترل عمل را به دست بگیرد موفق به فرار شده و به اندازه ی کافی از آن ها دور می شویم. قشون هم انگیزه ی زیادی برای تعقیب ما نخواهد داشت. »
همه سکوت کردند. بعد از دقایقی بالاخره جمشید به این سکوت سنگین پایان داد و رو به فرهاد کرد و گفت : « فکر می کنید موفقیت ما چند در صد است ؟ »
فرهاد گفت : « شما فکر بهتری دارید ؟ »
جمشید سکوت کرد. ولی جابر، نقشه ی فرهاد را پسندید و گفت : « با وضعیت موجود، چاره ی دیگری نداریم. این بهترین کار است. منتها باید همه مصمم و یک دل باشیم. نباید ترس به خود راه دهیم. نباید دچار شک و تردید شویم. اگر سریع و با اطمینان عمل کنیم، احتمال موفقیتمان خیلی زیاد است. »
جهانگیر، حرف او را تصدیق کرد و گفت : « هر چه باشد، موفقیتمان از فرار بیش تر است. چاره ای نیست. اگر همه موافق باشید همین کار را می کنیم. »
نگاه ها به جمشید دوخته شد. جمشید، به حرف آمد و گفت : « طوری به من نگاه می کنید انگار همه ی شما موافق این نقشه هستید و فقط من مخالفم. اگر فکر می کنید این تنها راه نجات هست، من هم حرفی ندارم. منتها باید خیلی حساب شده عمل کنیم. کوچک ترین اشتباه، آخرین اشتباه زندگیمان هست. »
آن گاه، چند بار به دقت جزئیات نقشه را مرور کردند. و وظیفه ی هر کس مشخص شد. سپس، جابر گفت : « دیگر کافی است. بهتر است متفرق شویم. بودنمان با هم، بیش تر تولید شک و تردید می کند. »