رمان قلعه داریان: قسمت چهل و دوم
نویسنده: جلیل زارع
سرش را بلند کرد تا دور و برش را برانداز کند. جمشید، با سرعت اسب می تاخت و از او دور می شد. عده ای نیز او را تعقیب می کردند. سربازان قشون رضاقلی بیگ، لحظه به لحظه به فرهاد نزدیک تر می شدند. احساس کرد اگر دیر بجنبد، مرگش حتمی است. به زحمت بلند شد و خود را به اسب رساند. یال اسب را با دست چپ گرفت و پای چپ را در رکاب قرار داده، با یک خیز بر پشت اسب سوار شد و آن را به حرکت در آورد.
پای راستش غرق در خون بود و به شدت آزارش می داد ولی او در وضعیتی نبود که بتواند به درد و خونریزی فکر کند. یکی از سربازان به او رسید و بر او شمشیر کشید. اما قبل از آن که موفق به فرود آوردن شمشیر خود شود، شمشیر فرهاد، پهلوی او را درید و از اسب سرنگونش کرد. چند سوار دیگر هم به او نزدیک شدند و از هر طرف محاصره اش کردند.
فرهاد، پی در پی تغییر جهت می داد و چنان سریع و بی وقفه شمشیر می زد که سواران فرصت مشاهده ی ضربات وارد شده را نمی یافتند و قدرت هر گونه دفاعی از آن ها سلب می شد. لحظه به لحظه بر تعداد سواران افزوده می شد.
اما، حادثه ای پیش آمد که فرصت فرار را در اختیار فرهاد قرار داد.سربازانی که برای تعقیب جمشید رفته بودند، با عجله بر گشتند و فریاد زدند : « سوارانی ناشناس دارند به سرعت به ما نزدیک می شوند. باید هر چه زودتر این جا را ترک کنیم و به اردوگاه برگردیم. »
فرهاد، از این وضعیت استفاده کرد و دهنه ی اسب را کشید و به سرعت از آن جا دور شد. ولی از پشت، هدف گلوله های دشمن قرار گرفت. گلوله ای سینه ی فضا را شکافت و بر گوشه ی پهلوی چپش فرود آمد و بار دیگر او را زخمی کرد. اما فرهاد به هر زحمتی بود درد را تحمل و از سقوط خود جلوگیری کرد.
سربازان قشون رضاقلی بیگ، فرصت تعقیب او را پیدا نکردند و از ترس سواران ناشناس به سوی اردوگاه، اسب تاخته و از آن جا دور شدند.
درد بر جان فرهاد، چنگ انداخته بود و خون از پهلوی چپ و کشاله ی ران پای راستش بیرون می زد. لحظه به لحظه، ضعف بیش تری بر او مستولی می شد. اما دیگر به اندازه ی کافی از سواران ناشناس و سربازان رضاقلی بیگ دور شده بود.
حرکت یورتمه ی اسب به قدم آهسته تبدیل شد. فرهاد، تقریبا به روی اسب افتاد. حالا دیگر، این اسب بود که او را به هر کجا می خواست می برد.
اسب، رو به طلوع خورشید پیش رفت و وارد جنگلی کوهستانی شد. کنار رودخانه ای در دامنه ی کوهی عظیم و سر به فلک کشیده ایستاد. این کوه استوار، آفتاب گیر نبود. بنابراین، در این فصل از سال، پوشیده از برف بود. کوهی دیگر، در فاصله ی زیادی درست رو به روی آن، خود نمایی می کرد که چون آفتاب گیر بود، اثری از برف بر آن به چشم نمی خورد. شهر ملایر، در دشتی بسیار سر سبز، درست بین این دو کوه قرار داشت.
آن قدر خون از فرهاد رفته بود که دیگر رمقی برایش نمانده بود. خودش را از اسب به زیر انداخت. سعی کرد کشان کشان به لب رودخانه برسد، آبی بنوشد و زخم هایش را هم ببندد ولی از حال رفت.
زمین، پوشیده از برف و هوا بسیار سرد بود. کم کم، مه غلیظی فضای آن جا را فراگرفت و ساعتی بعد، برف هم شروع به باریدن کرد.
اسب، صاحب خود را تنها گذاشت و راه خود را کشید و رفت. ولی فرهاد، هم چنان بی هوش بر روی برف ها افتاده بود.
سواران ناشناس، سربازان قشون رضاقلی بیگ را تا اردوگاه تعقیب کردند. سپس، سر دسته ی آن ها فریاد زد : « شما کیستید ؟ این جا چه کار می کنید ؟ رئیستان کیست ؟ »
یکی از افراد رضاقلی بیگ که حالا با زخمی شدن او، نقش فرمانده ی قشون را بازی می کرد، جلو آمد و پاسخ داد : « ما سربازان ابراهیم خان، حاکم عراق و برادر عادلشاه و به دستور ایشان عازم کرمانشاه هستیم. این جا اطراق کرده ایم تا امیر اصلان خان حاکم آذربایجان به ما بپیوندد. بعد راهمان را می کشیم و می رویم. حالا بگویید ببینم شما کیستید و از ما چه می خواهید ؟ »
سر دسته ی سواران ناشناس گفت : « ما سربازان کریم خان زند حاکم ملایر و سراسر لرستان هستیم. شما به چه اجازه ای این جا اردو زده اید ؟ »
فرمانده ی قشون رضاقلی بیگ، گفت : « فرمانده ی ما زخمی شده و همان طور که گفتیم به محض آمدن امیر اصلان خان، این جا را ترک می کنیم. »
– « ولی ما نمی توانیم اجازه ی این کار را به شما بدهیم. اگر جانتان را دوست دارید، همین الان بار و بنه اتان را ببندید و از این جا دور شوید. »
– « بگذارید من با شما بیایم و از خان زند درخواست کنم اجازه دهند چند روزی این جا بمانیم تا هم حال فرمانده امان بهتر شود و هم امیر اصلان خان از راه برسد. اگر اجازه نداد از این جا می رویم. »
سردسته ی سواران، موافقت خود را اعلام کرد و فرمانده ی قشون رضاقلی بیگ به اتفاق سواران کریم خان زند، راهی ملایر شد.
کریم خان زند، بعد از آن که به نیت آن ها پی برد، به قشون رضاقلی بیگ اجازه داد تا آمدن امیر اصلان خان، آن جا اطراق کنند ولی به محض آمدن او، از آن جا دور شوند. بعد هم دستور داد رضاقلی بیگ را برای مداوا به ملایر بیاورند.
او با این کار خود، می خواست فرمانده ی قشون را نیز به گروگان بگیرد تا قشون او و یا امیر اصلان خان، دست از پا خطا نکنند.
رضاقلی بیگ، قبل از رفتن به ملایر، دستور داد همه جا را دنبال فرهاد و جمشید بگردند و آن ها را یافته، به اردوگاه بیاورند تا به سزای اعمالشان برسند. ولی جمشید، به اندازه ی کافی از اردوگاه، دور شده بود و هر چه گشتند اثری هم از فرهاد نیافتند. اما اسب او را پیدا کردند و به اردوگاه آوردند.
سه روز بعد، امیر اصلان خان نیز به اتفاق صد سوار از راه رسید و فردای روز چهارم، قشون در حالی که رضاقلی بیگ از درد به خود می پیچید، ملایر را به سمت کرمانشاه ترک کرد.