رمان قلعه داریان / قسمت چهل و هفتم
نویسنده: جلیل زارع
ظهر روز سیزده فروردین بود. مردم ملایر، شهر و خانه های خود را رها کرده و آمده بودند تا بعد از یک سال کار و تلاش بی وقفه، یک روز کامل را با خانواده و اقوام و خویشان در کنار رودخانه و دامنه ی کوه بگذرانند.
فرهاد، بیرون کلبه از دور مشغول تماشای جمعیتی بود که به صحرا آمده بودند تا هم گشت و گذاری داشته باشند و هم نحسی سیزده ماه اول سال را از خانه و کاشانه اشان به در کنند.
هوا، کاملا آفتابی بود. عده ای همراه با صدای ساز و نقاره به رقص و پایکوبی مشغول بودند. عده ای هم سفره های ناهار را در کنار رودخانه و یا زیر سایه ی درختان جنگلی گسترده و مشغول صرف ناهار بودند.
فرهاد، در رویاهای دور و دراز خود غرق بود که کهزاد و ایلدا به سویش آمدند. ایلدا رو به فرهاد کرد و گفت : « ما داریم می رویم کنار رودخانه. شما هم با ما می آیید ؟ »
فرهاد، گفت : « نه. شما بروید. من این جا می مانم. »
کهزاد، سرش را به علامت تصدیق تکان داد، رو به دخترش کرد و گفت : « حق با فرهاد است. بهتر است کسی از حضور او در این جا مطلع نشود. مردم، هنوز حادثه ی یک ماه پیش را از یاد نبرده اند. ممکن است کسی او را شناسایی کند و به طمع گرفتن پاداش به رضاقلی بیگ اطلاع دهد. رضاقلی بیگ و امیر اصلان خان، هنوز در کرمانشاه و حومه ی آن مشغول جمع آوری قشون هستند. اگر رضاقلی بیگ بو ببرد فرهاد این جاست، فورا برای دستگیری او به این جا حمله می کند. »
ایلدا نگاهی به پدر انداخت. احساس کرد پدرش نمی خواهد میهمانشان را تنها بگذارد و با او بیاید. این بود که خطاب به پدرش گفت : « پس اگر اجازه بدهید، من بروم، زود بر می گردم. دوستانم کنار رودخانه منتظرم هستند. »
کهزاد، گفت : « برو دخترم ! من پهلوی فرهاد می مانم تا احساس تنهایی نکند. »
ایلدا، شاد و سر حال، با لباس های رنگارنگ محلی از دامنه ی کوه به سمت رودخانه حرکت کرد.
فرهاد، با دیدن این منظره، به یاد ستاره افتاد. سیزده بدر دو سال پیش را به خاطر آورد. کنار غار سنگ سوراخی ایستاده بود و ستاره را که در لباس زیبا و رنگارنگ به سمت آبشار دامنه ی کوه می دوید، تماشا می کرد. مادر و نازگل، کنار آبشار نشسته بودند. ستاره، به آن ها نزدیک شد و از همان جا به فرهاد که به ستون غار تکیه داده بود، نگاه کرد. مادر، معنای نگاه او را فهمید و فرهاد را صدا کرد.
فرهاد، در خیال، از دامنه ی کوه، سرازیر شد و به سمت آن ها رفت. ولی یکباره، صحنه عوض شد و سیزده بدر پارسال را به خاطر آورد. حالا دیگر علاوه بر ستاره و نازگل و مادرش، جیران و طاهر هم آن جا بودند. طاهر، آمده بود تا سیزده بدر را نزد نامزدش بگذراند.
صدای کهزاد، فرهاد را از عالم خیال بیرون آورد. ایلدا، به کنار رودخانه رسیده بود و داشت به سمت دوستانش می رفت.
کهزاد، دوباره گفت : « بهتر است برویم داخل کلبه. ممکن است کسی متوجه ی حضورتان شود. »
و با هم وارد کلبه شدند.
فرهاد، بی مقدمه گفت : « اگر اجازه بفرمایید، من فردا از این جا بروم. »
کهزاد،با تعجب به او خیره شد و گفت : « کجا به این زودی؟هنوز حالت کاملا خوب نشده. تو که می گفتی نمی خواهی دست خالی به سوی خانواده ات باز گردی! »
– « الآن هم همین را می گویم. من به داریان بر نمی گردم. »
کهزاد متعجب تر گفت: « پس کجا می خواهی بروی؟ »
– « اگر اجازه بدهید، می خواهم بروم و به سپاه محمد حسن خان، بپیوندم. من مطمئنم که سپاهیان عادلشاه و ابراهیم خان، حریف خان قاجار نخواهند شد و به سختی شکست می خورند. اگر آن موقع، من بین سپاه محمد حسن خان باشم، می توانم از فرصت استفاده کرده، رضاقلی بیگ را که از فرماندهان قشون ابراهیم خان است، غافلگیر کرده، از پا در آورم. »
کهزاد که از اول هم متوجه منظور فرهاد شده بود، گفت : « ولی نباید بی گدار به آب زد. تو هنوز سلامتی کامل خود را به دست نیاورده ای. بهتر است کمی دیگر صبر کنی. قشون ابراهیم خان هم به این زودی نمی تواند به سپاه عادلشاه بپیوندد. به نظر من، بهتر است دوباره پیکی را روانه ی داریان کنی و از خان داریان بخواهی عده ای را بفرستد تا در این سفر همراهت باشند. »
فرهاد، گفت : « نه. دلم نمی خواهد باز افراد دیگری را به کشتن بدهم. تازه، تنها بروم بهتر است. این طوری جلب توجه نمی کنم و کسی هم به من شک نمی کند و نقشه هایم لو نمی رود. »
در همین موقع ، ایلدا وارد کلبه شد، سلام کرد و گفت : « بابا کهزاد، میهمانمان گرسنه است. اگر اجازه بدهید، سفره را بیندازم. »
و بدون این که منتظر جواب باشد، رفت تا بساط ناهار را پهن کند.