رمان قلعه داریان / قسمت پنجاه و یکم
نویسنده: جلیل زارع
فردای آن روز، از این و آن در مورد قشون رضاقلی بیگ و دوستانش پرس و جو کرد.
می گفتند : « عده ای از قشون ابراهیم خان، مدتی پیش بیرون از ملایر اردو زدند. چهار تن از افراد قشون، بر علیه رئیسشان، توطئه کرده، به او حمله کردند و بعد از زخمی کردن او متواری شدند.یک نفرشان هم زخمی شد ولی فرار کرد. نفر آخر هم صحیح و سالم موفق به فرار شد. کریم خان زند، اجازه داد قشون چند روزی حوالی ملایر در اردوگاهشان اطراق کنند. رئیس قشون زخمی شده را هم برای مداوا به ملایر آورد. او پس از درمان اولیه، به اتفاق قشونش، برای اجیر کردن سرباز، راهی کرمانشاه شد. »
جمشید، چند روز دیگر ماند و باز هم به تحقیق خود ادامه داد. ولی هیچ کس از وضعیت فرهاد خبری نداشت. فقط می دانستند که زخمی و متواری شده است. همین.
بنابراین، پس از آن که احساس کرد بیش از این نمی تواند خبری کسب کند و ماندن بیش تر در ملایر هم به صلاح نبود، تصمیم به بازگشت گرفت.
موقع رفتن، صاحب کاروانسرا رو به او کرد و پرسید : « به نظر نمی رسد مال این طرف ها باشی؛ برای کاری این جا آمده ای ؟ کمکی از دست من بر می آید ؟ »
جمشید، جواب داد: « شنیده ام مدتی پیش، چند نفر از سربازان قشون ابراهیم خان در نزدیکی ملایر به رئیس قشون حمله کرده و متواری شده اند. راستش را بخواهید یکی از این افراد از دوستان من بود، می خواستم بدانم چه بر سرش آمده ؟ »
– « آن ها چهار نفر بودند. من فقط می دانم که سه نفرشان کشته شده و یک نفر هم فرار کرده است. رئیس قشون بد جوری ناکار شده بود. ولی پس از مداوای اولیه با سربازانش برای اجیر کردن سرباز به کرمانشاه رفت. »
– « آن ها چه طور کشته شدند ؟ »
– « دو نفرشان موقع فرار هنگام درگیری با سربازان قشون، کشته شدند. یک نفرشان هم زخمی شده و فرار کرد. سربازان قشون هر چه گشتند پیدایش نکردند. ولی یکی از اهالی ملایر، اتفاقی او را در جنگل دیده و دفن کرده است. »
– « آیا او را می شناسی ؟ »
– « بله. اتفاقا دوست من است. اگر بخواهی می فرستم دنبالش بیاید؛ خودت هر چه می خواهی از او بپرس. »
چند ساعت بعد، صاحب کاروانسرا به سراغ جمشید آمد و گفت : « آن بنده خدایی که نفر سوم را دفن کرده ، این جاست. خودت بیا هر چه می خواهی از او بپرس. »
جمشید، همراه صاحب کاروانسرا نزد او رفت و پرسید : « وقتی بالای سر او رسیدی، زنده بود یا مرده ؟ »
– « خون زیادی ازش رفته بود. داشت نفس های آخرش را می کشید. »
– « چیزی به تو نگفت ؟ »
– « چرا. آدرس یکی از آشنایانش را داد و از من خواست تا خبر مرگش را برای او ببرم. »
– « اسمش را به خاطر داری ؟ این خبر را به کجا و چه کسی رساندی ؟ »
– « اسمش فرهاد بود. خبر را به دوستش طاهر در سه چشمه رساندم. »
– « می توانی مرا سر قبر فرهاد ببری ؟ »
– « می توانم. ولی از این خبر، جز صاحب کاروانسرا که مورد اعتماد کامل من است، کسی اطلاعی ندارد. باید قول بدهی این راز بین خودمان بماند و برای من دردسر نشود. می گویند رئیس قشون ابراهیم خان، به خون آن دو نفر تشنه است. اگر بو ببرد که من چنین کاری کرده ام، دست از سرم بر نمی دارد تا بروم و دوست فراریش را پیدا کنم و بیاورم. سری که درد نمی کند، دستمال نمی بندند. »
– « خیالت راحت باشد. من اهل این منطقه نیستم و کسی را هم در این جا ندارم که بخواهم به او خبر بدهم. به محض این که قبر او را دیدم، فاتحه ای می خوانم و راهم را می کشم و می روم. قول می دهم. »
صاحب کاروانسرا رو به دوستش کرد و گفت : « تضمینش با من. این بنده خدا چند روز است مسافر کاروانسراست. مرد خوب و بی شیله پیله ای به نظر می رسد. می خواهد از سرنوشت دوستش مطلع شود. ثواب دارد. تو که تا این جا آمده ای، او را ببر و قبر دوستش را نشانش بده. »
جمشید، پس از دیدن قبر بی نامی که معلوم بود مدت زیادی ازش نمی گذرد، از دوست صاحب کاروانسرا در مورد شکل و شمایل فرهاد پرسید و وقتی دید نشانی هایی که او می دهد کاملا با فرهاد جور در می آید، مطمئن شد که او و طاهر راست می گویند و فرهاد، دیگر در این دنیا نیست. بنابراین، ملایر را به قصد سه چشمه ترک کرد.