رمان قلعه داریان / قسمت پنجاه و دوم
نویسنده:جلیل زارع
خان قاجار را در جریان جمع آوری عشایر کرمانشاهان توسط اصلان خان والی آذربایجان قرار داد و گفت : « قرار است به زودی ابراهیم خان برادر عادلشاه و حاکم عراق، سپاه عظیمی از عشایر کرمانشاهان اجیر کرده و به همراه قشون قزلباش و ازبک و افغان که در حال حاضر در اختیار دارد به کمک برادرش عادلشاه بیاید تا با شما بجنگند. »
تمام اطلاعاتی را هم که در مورد تعداد نفرات و ساز و برگ جنگی و نحوه ی مبارزه ی سربازان ابراهیم خان داشت در اختیار او قرار داد.
محمد حسن خان با وجود اطلاعات ارزشمندی که از طریق فرهاد در اختیارش قرار گرفت، اوایل خیلی او را جدی نگرفت. ولی وقتی چند باری او را برای کسب خبر به شهرهای دور و نزدیک فرستاد، به استعداد ذاتی و رشادت های او پی برد و نهایتا به توصیه ی همسرش جیران که زن با هوش و دانا و آگاهی بود، او را در راس گروهی در نقش تاجر برای جمع آوری اطلاعات از قشون عادلشاه که در تهران اطراق کرده بود به آن جا فرستاد.
فرهاد، در این سفر، موفق شد اخبار دقیقی از تعداد نفرات قشون، وضعیت و امکانات شهر تهران، مرمت حصار دور تا دور شهر و نقشه های عادلشاه را برای چگونگی حمله به استرآباد در اختیار محمد حسن خان قرار دهد.
این امر باعث شد که به توصیه ی جیران به فرماندهی گروه شناسایی قشون اشاقه باش منصوب شود. حالا دیگر در همین مدت کوتاه چنان اعتماد و اطمینان خان قاجار را نسبت به خود جلب کرده بود که او را هم مانند جیران و سران طایفه ی اشاقه باش در جلسات محرمانه و تصمیم گیری های مهم می پذیرفت و از او نظر می خواست.
سرانجام، بعد از گذشت چهار ماه از اقامت فرهاد در استرآباد، محمد حسن خان برای تصمیم گیری در مورد حمله به تهران تشکیل جلسه داد و گفت : « ما امروز تمام مازندران را تا گیلان در اختیار داریم و اگر بخت با ما یار باشد و بتوانیم تهران را نیز به اشغال در آوریم، راه برای تصرف سراسر عراق یعنی ولایات مرکزی ایران بر ما هموار می شود. خودتان بهتر می دانید که بدون در اختیار داشتن تهران، تصرف عراق، رویایی بیش نیست. »
یکی از سران قبیله که پبرترین فرد جمع بود و صد بهار را پشت سر گذاشته بود، رو به محمد حسن خان کرد و گفت : « خان، خودتان می گویید که ما امروز تمام مازندران را در اختیار داریم، پس می توانیم با خیال راحت یک زندگی بدون دغدغه و دردسر داشته باشیم. دیگر نیازی به بلند پروازی نیست. چرا باید به هوای دست گذاشتن روی ولایات مرکزی ایران که نگه داریش هم بدون دردسر نیست و هر روز یکی هوای باز پس گیری آن به سرش می زند و زندگی را بر ما تلخ می کند، بیهوده خود را به دردسر بیندازیم. من می گویم سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند. »
خان، رو به جیران کرد و نظر او را پرسید. جیران گفت : « هیچ زنی دوست ندارد شوهرش او و بچه هایش را تنها بگذارد و راهی میدان جنگ شود. سفری که شاید برگشتی هم نداشته باشد. اگر با ما زنان باشد، حتا تمام مازندران را هم نمی خواهیم. منطقه ی استرآباد هم از سر ما زیاد است.شما همه به یاد دارید که ما در گذشته در صحرای ترکمن کنار رودخانه، زندگی راحت و بی دردسری داشتیم و به ندرت چیزی زندگی ما را دست خوش تغییر می داد. ولی امروز با زمان نادر فرق می کند. خودتان می بینید که جانشینان نادر حتا از نزدیک ترین کسان خود هم نمی گذرند و به هوای سلطنت، از فرزند و برادر کشی هم ابایی ندارند. اگر هم ما نخواهیم بجنگیم، امروز عادلشاه، فردا ابراهیم خان و روز دیگر شاهرخ میرزا و سایر کسانی که آرزوی تاج و تخت را در سر می پرورانند، ما را راحت نمی گذارند. ما به عادلشاه حمله نکنیم، او به ما حمله می کند و مردانمان را می کشد، زنان و کودکان و سالخوردگانمان را به اسارت می برد و ما را از سرزمین اجدادیمان بیرون می کند. پس چاره ای جز حمله نداریم و اگر ما آغازگر حمله نباشیم، آن ها پیش دستی کرده و ما را در سرزمین خودمان زمین گیر می کنند. »
بحث بالا گرفت. موافق و مخالف، نظر خود را می گفتند. محمد حسن خان رو به فرهاد کرد و گفت : « تو از اول جلسه تا حالا سکوت کرده ای و لام تا کام سخن نگفته ای. می خواهم بدانم نظرت چیست ؟ »
فرهاد گفت : « با وجود بزرگان و سران طایفه، من قصد جسارت نداشتم. ولی حالا که می پرسید نظرم را می گویم.
من فکر نمی کنم عادلشاه، برادرش ابراهیم خان را فقط به خاطر این که دیداری تازه کنند با سپاهی عظیم به تهران دعوت کرده باشد. او قطعا قصد جنگ با شما دارد و اگر فرصت پیدا کند حتما این کار را می کند.به جای آن که این جا برای حفظ جان زن و کودکان بی گناه و حراست از ملک و املاکتان درصدد دفاع برآیید، به او حمله کنید و در سرزمین خودش با او بجگید. »
محمد حسن خان گفت : « من هم با حمله به تهران موافقم. ولی همان طور که می دانید ابراهیم خان با سپاهی عظیم عازم تهران است. ما باید قبل از آن که سپاه او و برادرش به هم بپیوندند به تهران حمله کنیم و کار عادلشاه را یکسره نماییم. نظرت چیست ؟ »
فرهاد گفت : « اگر نبرد در صحرای آزاد صورت می گرفت، همین طور بود که شما می فرمایید. ولی امروز عادلشاه حصار تهران که به دستور شاه طهماسب اول پادشاه صفوی دور تا دور شهر تهران ساخته شده را تعمیر کرده است که می تواند در پناه آن، آن قدر مقاومت بکند تا سپاه عظیم ابراهیم خان از گرد راه برسد و به کمکش بشتابد. آن وقت سپاه شما از داخل و بیرون شهر محاصره خواهند شد. »
محمد حسن خان گفت : « اگر هم صبر کنیم تا سپاه ابراهیم خان سر برسد، باز هم با هر دو سپاه رو به رو خواهیم بود. »
– « ولی من فکر نمی کنم سپاه ابراهیم خان برای کمک به عادلشاه بیاید. »
– « پس برای چه می آید ؟ »
– « طبق تحقیقات من، ابراهیم خان به تحریک اصلان خان حاکم آذربایجان و پسر عمه ی نادر شاه، به خون خواهی نادر و فرزندان و نوه هایش می آید. می آید تا بر برادر بتازد و او را از اریکه ی قدرت پایین بکشد. »
سران طایفه ی اشاقه باش که سراپا گوش بودند، دهانشان از تعجب باز ماند.
جیران گفت : « شما به این حرف هایی که می زنید اطمینان دارید ؟ »
– « بله. »
جیران ادامه داد : « با این حساب باید صبر کنیم و انتظار بکشیم ببینیم بعد از آن که دو برادر بر سر تاج و تخت به جان هم افتادند کدام یک پیروز میدان است. مسلما در این جنگ، خیلی از نفرات دو طرف به هلاکت رسیده و یا زخمی می شوند و تدارکات و ساز و کار آن ها نیز تحلیل می رود. آن گاه، نیروهای تازه نفس ما می توانند با خیال آسوده تر به نبرد با دشمن بروند. »
فرهاد گفت : « بر فرض هم که تحقیقات من اشتباه باشد و دو سپاه به هم بپیوندند و بر علیه ما بسیج شوند، نیاز نیست حصاری فتح شود و ما می توانیم در صحرای آزاد با سپاه عادلشاه و ابراهیم خان بجنگیم. »
بار دیگر سکوت بر جمع حکمفرما شد. و فرهاد ادامه داد : « طبق تحقیقات من، تهران سرباز خانه ی وسیعی ندارد تا این همه قشون را در خود جای دهد. همین الآن هم قشون عادلشاه بیرون تهران اردو زده است. شاید اگر الآن به جنگ عادلشاه برویم او بتواند سپاه خود را به گونه ای در تهران جای دهد و با ثروت هنگفتی که عادلشاه به چنگ آورده و آذوقه ای که فراهم کرده است تا رسیدن سپاه ابراهیم خان، مقاومت کند. ولی تهران و آذوقه ی موجود در آن هرگز کفاف هر دو سپاه را نخواهد داد. و جنگجویان ترکمان که تجربه ی نبرد در فضای باز دارند، بی شک برنده ی میدان خواهند بود. »
محمد حسن خان به هوش و ذکاوت دلاور داریان آفرین گفت و نقشه ی او را پسندید.
جیران گفت : « جوان، آیا خبر دیگری هم هست که ما از آن بی اطلاعیم ؟ »
فرهاد گفت : « بله. به احتمال زیاد در این نبرد، برنده ی میدان ابراهیم خان است. طی مدتی که در سپاه ابراهیم خان بودم متوجه شدم که ابراهیم خان خیلی زیاد کینه ی قاتلین نادر شاه را دارد. آن ها بخش هنگفتی از گنج نادری موجود در کلات را تصاحب کرده و در زادگاه خود، خمسه زندگی می کنند و حالا دیگر جزو ثروتمندترین افراد خمسه و شاید هم ایران هستند. عادلشاه، خودش به واسطه ی همکاری آن ها در اجرای قتل نادرشاه، چنین گنجی را در اختیار آن ها قرار داده و آن ها پشتشان به حمایت پادشاه ایران گرم است. روزی که عادلشاه شکست بخورد ، با شناختی که من از ابراهیم خان دارم، او هرگز از گنج نادری نخواهد گذشت و پس از به دست آوردن قسمتی از ثروت نادری که نزد عادلشاه هست به فکر باز پس گیری بقیه ی آن خواهد افتاد. قاتلین نادر شاه هم با ثروت هنگفتی که دارند شروع به جمع آوری قشون کرده و رو در روی ابراهیم خان خواهند ایستاد. »
جیران، حرف او را کامل کرد و گفت : « خان، خودتان بهتر می دانید شاهرخ میرزا که تنها بازمانده ی مستقیم از نسل نادر است، از سر ناچاری سکوت کرده و خانه نشین شده است. او قدرت در افتادن با عادلشاه را ندارد. ولی وقتی ابراهیم خان بر عادلشاه پیروز شود به کمک اهالی خراسان که همان طور که به نادر وفادار بودند، به نوه ی او هم وفادار خواهند بود ، رو در روی ابراهیم خان صف خواهد کشید. »
محمد حسن خان، یک بار دیگر نظر بقیه را هم پرسید. حالا دیگر بیش تر سران طایفه با پیشنهاد فرهاد موافق بودند و منتظر بودند تا خان قاجار حرف آخر را بزند.
محمد حسن خان به عنوان حسن ختام جلسه گفت : « فعلا صبر می کنیم ببینیم چه پیش می آید. اگر پیش بینی های ما درست از آب در بیاید، داعیان سلطنت یکی یکی به دست هم هلاک می شوند و شاید به این زودی ها نیازی به لشکر کشی ما نباشد. اگر هم مجبور به جنگ شویم با سپاهی رو به رو خواهیم بود که از همه طرف مورد هجوم قرار می گیرد و این شانس ما را برای پیروزی افزایش می دهد. »
فرهاد، به یاد حرف های کهزاد افتاد و خواست بگوید شخص دیگری هم منتظر چنین فرصتی است و در آینده رو در روی همه خواهد ایستاد و شاید هم پادشاه مطلق سراسر ایران شود و آن کسی نیست جز کریم خان زند که در حال حاضر سکوت کرده است و آتش زیر خاکستر است ، ولی ترجیح داد سکوت کند و چیزی در این مورد به زبان نیاورد.
محمد حسن خان، ختم جلسه را اعلام نمود، رو به فرهاد کرد و گفت : « برو و امشب را خوب استراحت کن. فرادا باید به اتفاق گروه شناسایی راهی حومه ی تهران شوی و اخبار تازه ای را از قشون دشمن و نقشه های او برایمان بیاوری. »