رمان قلعه داریان / قسمت پنجاه و چهارم
نویسنده: جلیل زارع
محمد خان، نازگل را فراخواند و به او گفت : « دیروز پیکی از سوی جناب صاحب اختیار به داریان آمد. »
نازگل گفت : « خیر باشد. اتفاقی افتاده ؟
– « متاسفانه پیک، حامل خبر خوبی نبود. »
نازگل، نگران چشم به دهان خان دوخت. خان، ادامه داد : « ابراهیم خان، با سپاهی عظیم به جنگ عادلشاه رفته و او را شکست داده و خود به جای برادر بر تحت سلطنت نشسته است. »
نازگل، شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت : « برای ما چه فرقی می کند ! عادلشاه، پادشاه ایران باشد یا ابراهیم خان ! آن یکی چه گلی به سرمان زد که این یکی بزند !؟ »
ولی به یکباره یادش آمد که رضاقلی بیگ هم جزو سپاه ابراهیم خان است و حالا دیگر خیلی راحت می تواند با قشون خود به داریان حمله کند و چون حمایت پادشاه ایران را هم دارد، کسی جرات نمی کند به او بگوید بالای چشمت ابرو ! این بود که نگران تر از قبل گفت : « نکند رضاقلی بیگ… »
محمد خان، حرف او را قطع کرد و گفت : « بله، درست حدس زدی دخترم ! رضاقلی بیگ با یک قشون بزرگ راهی شیراز است. تو فکر می کنی برای چه به شیراز می آید ؟ »
رنگ از رخسار نازگل پرید. جرات نداشت آن چه را فکر می کرد به زبان بیاورد.
محمد خان، ادامه داد : « پادشاه ایران در نامه ای از جناب صاحب اختیار خواسته است به محض رسیدن قشون، رضاقلی بیگ را برای وصول مالیات، راهی توابع شیراز نماید. این بار دیگر رضاقلی بیگ سمبه ی پر زور دارد و ابراهیم خان که حالا دیگر خود را پادشاه ایران می داند، دست او را باز گذاشته است تا برای وصول مالیات، از هر ترفندی می خواهد استفاده کند و اجازه دارد هر مجازاتی را که صلاح می داند برای خاطیان در نظر بگیرد. »
نازگل گفت : « حالا دیگر وضع ما مثل قبل نیست و می توانیم مالیات داریان و وجوه عقب افتاده از سال های قبل را به هر میزانی هم که باشد، بپردازیم. با این حساب رضاقلی بیگ، دیگر بهانه ای برای حمله به داریان ندارد. »
خان، از جای خود برخاست. به سمت پنجره ی اتاق رفت و آن را گشود. یکی دو هفته بیش تر به پاییز نمانده بود و دیگر از گرمای شدید تابستان خبری نبود. نسیم خنکی از سوی باغ به داخل اتاق وزید. خان، نفس عمیقی کشید و دوباره به سوی نازگل بازگشت و گفت : « اگر قضیه به همین جا ختم می شد، جای امیدواری بود. »
تپش قلب نازگل باز هم بیش تر شد. مثل گنجشکی که در دستان کودکی بازیگوش، گرفتار شده باشد. با ترس و وحشتی که کاملا در چهره ی او نمایان بود، گفت : « دیگر چه شده است، خان ؟ »
– « ابراهیم خان، علاوه بر رضاقلی بیگ، دو نفر از افراد مورد اعتماد خود را نیزهمراه قشون فرستاده و از جناب صاحب اختیار خواسته است که به محض رسیدن قشون، هر چه زودتر حکومت فارس و ولایت شیراز را به آن ها بسپارد. این یعنی این که جناب نواب میرزا حسین شریفی، دیگر صاحب اختیار فارس نخواهد بود و رضاقلی بیگ از او دستور نمی گیرد که نتواند بدون عذر و بهانه به داریان حمله کند. صاحب اختیار فارس و والی شیراز افراد دیگری خواهند بود و رضاقلی بیگ از آن ها دستور می گیرد نه جناب صاحب اختیار ! تازه رضاقلی بیگ، سفارش شده ی پادشاه ایران هم هست ! »
– « حالا باید چکار کنیم ؟ »
– « باید جلو این فاجعه را هر طور که می شود گرفت. من نگران خودم نیستم. نگران ستاره و رعیت داریان هستم. تا زمانی که ستاره در داریان باشد، رضاقلی بیگ دست از سر ما برنمی دارد. با قدرتی که پیدا کرده، حتما به داریان حمله خواهد کرد. اگر چنین اتفاقی بیفتد، ما دو راه بیش تر نداریم. یا باید به وصلت ستاره با رضاقلی بیگ تن در دهیم و یا در مقابل قشون او بایستیم که در این صورت هم شکست ما قطعی است و آن سنگدل از خدا بی خبر، همه را از دم تیغ می گذراند و عاقبت هم ستاره را با خود می برد. »
نازگل، کمی این دست و آن دست کرد. ولی بالاخره به خود جرات داد و گفت : « خان ! نکند شما خیال دارید ستاره ی بیچاره را به عقد رضاقلی بیگ مکار درآورید ؟ »
– « نه، دخترم ! من سرم برود زیر بار چنین خفت و خواری نمی روم و اجازه نمی دهم دخترم گرفتار چنین جانور پلیدی بشود. »
– « پس می خواهید چکار کنید ؟ »
خان، باز هم به سمت پنجره رفت و نگاهش را از نازگل به درختان سر به فلک کشیده ی باغ کشاند و گفت : « تنها یک راه داریم و آن هم وصلت ستاره با طاهر است. این طوری ستاره بعد از ازدواج با طاهر می تواند به سه چشمه برود و از حمایت حسن خان، برخوردار باشد. رضاقلی بیگ هم از سوی هر کسی که حمایت بشود جرات ندارد نگاه چپ به عروس خان سه چشمه بکند ! جیران، چند وقت پیش، باز هم ستاره را برای پسرش خواستگاری کرد و منتظر جواب است. »
نازگل، دهان باز کرد که بگوید ستاره هنوز نتوانسته است مرگ فرهاد را باور کند، چه طور می تواند به ازدواج با دیگری فکر کند، ولی حرف خود را عوض کرد و گفت : « ستاره هم مثل ما، داغدار مادر و فرهاد است و آمادگی ازدواج ندارد. »
خان، از همان کنار پنجره، رویش را به طرف نازگل برگرداند و گفت : « من هم این را می دانم. ولی چاره ای نیست. خودت بهتر می دانی که اگر طاهر و ستاره نامزدیشان را به هم زدند، فقط به خاطر فرهاد بود. حالا که دیگر آن خدابیامرز دستش از این دنیا کوتاه است. ستاره هم دیر یا زود باید ازدواج کند. چه کسی بهتر از طاهر ؟ هم خان زاده است و دستش به دهانش می رسد و می تواند وسایل آسایش و رفاه ستاره را فراهم کند، هم از رگ و ریشه ی خودمان است و غریبه نیست. هر چند، اگر خطر حمله ی رضاقلی بیگ نبود، تا سال مادر و برادرت، به این وصلت رضا نبودم، ولی خب، حالا وضع فرق می کند. خودت شاهدی که در این مدت، من همه ی خواستگارهای ستاره را رد کردم. حتا محمدحسن خان پسر حاج یونس خان بردجی که برای خودش کلی برو و بیا دارد. »
هر چند نازگل هم مثل ستاره هنوز نتوانسته بود مرگ فرهاد را باور کند،ولی تا اندازه ای به خان حق می داد. با خود گفت : « بالاخره که چه ؟ باید ستاره ازدواج کند یا نه ؟ فرهاد که دیگر نیست. اگر هم با طاهر ازدواج نکند، دیر یا زود باید به یکی از خواستگارها جواب مثبت بدهد. از مرگ فرهاد هم چیزی حدود شش ماه می گذرد و دیگر بهانه ای برای جواب کردن خواستگارها نیست. تازه، ستاره چاره ای جز پذیرش این وصلت ندارد. تا زمانی که او ازدواج نکرده و از داریان دور نشده، همان آش است و همین کاسه و هر لحظه احتمال خطر حمله ی رضاقلی بیگ می رود. »
این بود که سرش را پایین انداخت و گفت : « هر چه شما بفرمایید، خان ! اگر هم کاری از دست من ساخته باشد کوتاهی نمی کنم. »
خان که منتظر همین جواب بود، دوباره به سمت نازگل برگشت و گفت : « اتفاقا من روی کمک تو خیلی حساب می کنم. در این وضعیت، هیچ کس از تو به ستاره نزدیک تر نیست و حرفش به اندازه ی تو خریدار ندارد. تو زن عاقل و فهمیده ای هستی و بهتر از هر کسی شرایط موجود را درک می کنی. هر چند من به عنوان یک پدر حق دارم هر تصمیمی می خواهم برای سرنوشت دخترم بگیرم، ولی نمی خواهم از من دلگیر شود و به اجبار تن به این وصلت دهد. اگر تو قبل از فوت مادرت فقط خواهر ستاره بودی، حالا دیگر در نبود او، جای مادرش را هم پر کرده ای. پس انتظار دارم در حقش مادری کنی و او را متقاعد کنی که به صلاح خودش و ملک داریان است که دست از این همه لجبازی و یکدندگی بردارد و بیش از این با سرنوشت خودش و مردم داریان بازی نکند. من که دشمنش نیستم. پدرش هستم و جز خیر و صلاحش نمی خواهم. »
نازگل، حرف خان را تصدیق کرد و قول داد از هیچ کوششی برای راضی کردن ستاره دریغ نورزد. بعد هم اجازه خواست و آن جا را ترک کرد.