رمان قلعه داریان / قسمت پنجاه و پنجم
نوشته:جلیل زارع
جمشید، پس از آن که برای یافتن فرهاد به ملایر رفته و متوجه شده بود که فرهاد بعد از مجروح شدن به دست سربازان رضاقلی بیگ، فوت کرده و همان جا به خاک سپرده شده است، به داریان برگشته و به مادرش گفته بود که بدون فرهاد، دل و دماغ ماندن در داریان را ندارد. به پیشنهاد طاهر، شال و کلاه کرده و رفته بود سه چشمه. در آن جا چند ماهی با سرمایه ی طاهر به کار تجارت پرداخته و کلی پول و پله به هم زده بود. بعد هم برگشته بود داریان. برای خودش خانه ای ساخته بود. دستی هم به سر و گوش باغی که از پدرش برایش به ارث رسیده بود کشیده و یک درشکه ی زیبا هم خریده بود و یک راست حلقه ی در خانه ی پدر ماهرخ را به صدا درآورده و از ماهرخ خواستگاری کرده بود.
درشکه ی جمشید، رو به روی بقعه ی مطهر امامزده ابراهیم، درست کنار چشمه ی آب گوارای سرچشمه ایستاد. نازگل و ستاره و ماهرخ از آن پیاده شدند. ماهرخ، چند قدم به سمت امامزاده رفت ولی وقتی دید نازگل و ستاره راهشان را کج کرده اند و دارند به طرف قبرفرنگیس می روند، بر گشت و با آن ها همراه شد.
نازگل، به محض رسیدن، زد زیر گریه و خود را انداخت روی قبر مادر. ولی ستاره، غمگین و ناراحت بدون آن که حتا یک قطره اشک از چشمانش سرازیر شود، کنار قبر نشست و در افکار دور و دراز خود غرق شد. دقایقی بعد، ماهرخ که معلوم بود حال و حوصله ی گوش دادن به گریه و زاری را ندارد، شانه های نازگل را گرفته، او را از سنگ قبر مادرش جدا کرد و گفت : « بس است دیگر ! خودت را هلاک کردی نازگل جان ! گریه و زاری، جز آن که تن مادرت را در گور می لرزاند و آرامش روح او را به هم می ریزد، چه فایده ای دارد ؟ بلند شو فاتحه ای بخوان ! قرآن بالای سرش بخوان ! »
و بعد، مثل این که فکری به خاطرش رسیده باشد، ادامه داد : « اصلا بلند شو برویم زیارت امامزاده ابراهیم ! » و بی آن که منتظر جواب باشد زیر بغل او را گرفت و بلندش کرد و بعد هم رو کرد به ستاره و گفت : « تو هم بلند شو دختر ! بلند شو برویم؛ زیارت امامزاده آرامت می کند. »
ستاره شانه هایش را بالا انداخت و گفت : « شما بروید. می خواهم کمی با مادر تنها باشم. خودم می آیم. »
نازگل، لب باز کرد که چیزی بگوید، ولی نگاهش که در نگاه معصوم و محزون ستاره گره خورد، ساکت ماند و چیزی نگفت. تازه، بعد از رفتن آن ها بود که چند قطره اشک از گوشه ی چشمان ستاره بر روی گونه هایش جاری شد. سنگ ریزه ای برداشت؛ چند بار به سنگ قبر فرنگیس زد و آهسته گفت : « بلند شو مادر ! کجا رفتی و ستاره ات را تنها گذاشتی ؟ نمی گویی عزیز در دانه ات این جا تک و تنها چه کار می کند ؟ چه طور شب های ظلمانی قلعه ی داریان را به صبح می رساند ؟ »
بعد، خود را روی قبر ولو کرد و گفت : « بلند شو مادر ! تو که این قدر ظالم نبودی ! می دانی چند وقت است کسی دخترت را نوازش نکرده ؟ بلند شو موهای بلندش را شانه کن ! دق کردم مادر از تنهایی؛ از غریبی و بی کسی؛ از غم و رنج انتظار؛ ببین مادر ! ببین دستانم دارند می لرزند؛ جلو چشمانم سیاهی می رود؛ خنده روی لب هایم مرده است. بعد از تو دیگر کسی برایم آواز نمی خواند؛ در گوشم زمزمه نمی کند؛ لالایی نمی گوید.
یادت هست مادر ؟ یادت هست وقتی از رفتار و کارهای پسرت گله می کردم، چه طور با حرف هایت آرامم می کردی ؟ چه طور به من امید می دادی ؟ وقتی از زمین و زمان دلگیر می شدم تو با حرف هایت به من قوت قلب می دادی و مرا به آینده امیدوار می کردی. ولی حالا تک و تنها با این همه درد و رنج و انتظار چه کنم ؟ چه خاکی به سرم کنم مادر ؟ دیگر از بی وفایی پسرت پیش چه کسی گله کنم ؟
تو رفتی. رفتی پیش پهلوان حیدر که قصه هایش را در گوشم نجوا می کردی. رفتی پهلوی پسرت داراب. تو که با داشتن داراب، تنها نبودی، چرا فرهاد مرا هم با خودت بردی ؟ گله ی تو را دیگر پیش چه کسی بکنم مادر ؟ »
ولی به یکباره، مثل این که چاره ی درد بی درمانش را یافته باشد، سرش را از روی قبر بلند کرد. نشست و به آسمان خیره شد و گفت : « فرهاد جان ! تو که باز هم بی وفا شدی ! گفتی می روی و زود برمی گردی ! پس چه شد قول و قرارت فرهاد جان ؟ می دانی چند وقت است چشمانم به در است تا بازگردی ؟ تا باز هم ستاره ات را صدا کنی ؟ برایش از انارستان انار بچینی ؟ دانه دانه کنی و کف دستش بریزی ؟
می دانم با تو و دل خودم بد کردم؛ دم رفتن ناامیدت کردم؛ آب پاکی روی دستت ریختم. ولی بی مروت، چرا از چشمانم نخواندی آن چه را که نمی توانستم با زبان بگویم ؟ سکوت تو مرا دیوانه کرده بود. تو به فکر همه بودی جز من. به فکر دوستت طاهر که دوران کودکیش را با تو گذرانده بود؛ به فکر خان که حق پدری بر گردنت داشت؛ به فکر رعیت داریان که برایشان سینه سپر کردی و به قلب دشمن زدی. پس چرا به فکر دل ریش ریش ستاره ات نبودی عزیز ؟ من سهمی توی زندگیت نداشتم ؟ توی قلبت لانه نکرده بودم ؟
آن روز را یادت می آید فرهاد ؟ توی باغ را می گویم. توی انارستان. یادت هست ؟ تو شاخه ی درخت انار را پایین کشیدی و من دست بردم و محکم اناری را گرفتم و به سمت خود کشیدم. انار از شاخه جدا شد. چشمان خود را بستم و آن را بو کردم. بوی کودکیمان می داد فرهاد !
شاخه را رها کردی. رفتیم گوشه ای روی زمین نشستیم. انار را به تو دادم. آن را دو تکه کردی و تکه ای از آن را در دست من گذاشتی. آخ که چه لذتی داشت آن دانه های شیرین انار ! بعد بلند شدیم و رفتیم کنار جوی آب و دست و صورتمان را در آب زلال آن شست و شو دادیم. درست همان موقع بود که تو بالاخره دل به دریا زدی، سرت را از شرم پایین انداختی و به یکباره گفتی: ” اجازه می دهی مادر، تو را برای من از پدر خواستگاری کند ؟ ”
غافلگیر شده بودم؛ خون در رگ هایم می دوید؛ زبانم بند آمده بود؛ نمی دانستم چه بگویم. ولی تو سرت را بالا آوردی، در چشمان ستاره ات خیره شدی و بار دیگر درخواستت را تکرار کردی. خیلی وقت بود انتظار چنین لحظه ای را می کشیدم. انتظار به پایان رسیده بود. دیگر مجبور نبودم لب فرو بندم و سکوت کنم؛ سکوت کنم و چیزی نگویم. شور و شوق، سراسر وجودم را فرا گرفته بود. دلم می خواست چشم در چشمت بدوزم و با تو درد دل کنم؛ از انتظار تلخ و طولانی بگویم؛ از سنگدلی های تو؛ از جور زمین و زمان؛ از پایان هجران و آغاز وصال؛ از پشت سرگذاشتن شب ظلمانی یاس و نومیدی و آغاز عشق و امید؛ از زندگی و شور و نشاط.
آرزو می کردم کاش زمان متوقف می شد و آن لحظه ی شیرین با پاسخی تلخ، خراب نمی شد. ولی انگار سرنوشت، خواب دیگری برایمان دیده بود. کاش زبانم لال می شد و مثل همیشه پاسخت را فقط با سکوت می دادم ! کاش آن کلام ناامید کننده را نمی گفتم ! کاش به جای زبان، فقط با چشم و دلم با تو گفت و گو می کردم !
یادت هست چه جوابی به تو دادم ؟ چه جواب بی رحمانه ای ؟ شرم داشتم چشم در چشمت بدوزم و با چنین پاسخی ناامیدت کنم. پاسخی که حرف دلم نبود، لقلقه ی زبانم بود. زبانی که نه با تو رو راست بود نه با خودم ! یادت هست من سنگدل چه جوابی به تو دادم که ؟ گفتم : ” فرهاد، من تو را دوست دارم؛ خیلی هم دوست دارم؛ ولی مثل یک برادر. من نمی توانم با تو ازدواج کنم. من و تو برای هم ساخته نشده ایم. ”
دلم می خواست کمی برایت ناز کنم؛ جواب سکوت های طولانیت را بدهم. دوست داشتم بیش تر از زبانت بشنوم. می خواستم دق دلی هایم را سر تو خالی کنم. ولی کاش به تو فرصت داده بودم ! کاش منتظر عکس العمل دوباره ات شده بودم ! نمی دانم. باور کن نمی دانم چرا کمی بیش تر صبر نکردم و دویدم و از باغ بیرون رفتم ! »
ستاره که حالا با به زبان آوردن این حرف ها، آن هم به فرهاد که بیش از هر زمانی حضورش را حس می کرد، کمی آرام شده بود، بار دیگر نگاهش را از آسمان به سنگ قبر کشاند و باز هم فرنگیس را مورد خطاب قرار داد و گفت : « می دانی مادر ؟ می دانی چرا فرهاد را در باغ یکه و تنها گذاشتم و فرار کردم ؟ آمدم تا سفره ی دلم را پیش تو باز کنم؛ پیش تو که سنگ صبورم بودی؛ مرهم زخم هایم بودی؛ با حرف هایت آرامم می کردی.
یادت هست مادر ؟ سراسیمه خود را بر بالینت رساندم. بمیرم برای مظلومیتت مادر ! یادم که به آن لحظه می افتد جگرم کباب می شود. روی تخت، دراز کشیده بودی و با مرگ دست و پنجه نرم می کردی. می دانم فقط به خاطر این که دست من و پسرت را در دست هم بگذاری چشم از جهان فرو نمی بستی. این شده بود تمام آمال و آرزویت و جلو رفتنت را می گرفت. ؛ دستان لرزانت را در موهایم بردی و مثل همیشه نوازشم کردی و به من امید دادی.
یادت هست مادر ؟ یادت هست چه چیزی در گوشم نجوا کردی ؟ با زحمت در میان تک سرفه ها نالیدی و گفتی : ” گریه نکن دخترم ! انتظار به پایان رسیده. تا چند روز دیگر دست تو را در دست فرهاد می گذارم. آن وقت … ” سرفه ها اجازه ی تمام کردن کلامت را ندادند. من گفتم : ” همه چیز تمام شد مادر ! همه چیز تمام شد ! ” ولی تو دست های ناتوان و لرزانت را بر گونه هایم لغزاندی و گفتی به خدا توکل کنم و همه چیز را به تو بسپارم. و بعد مرا به بهانه ی آن که بروم و به نازگل بگویم فرهاد را پیش تو بیاورد، از خودت دور کردی. دور کردی تا در تنهایی و غریبی بمیری مادر؛ بروی و دختر بیچاره ات را تنها بگذاری.
چرا مادر ؟ من که همه چیز را به تو سپردم. چرا صبر نکردی فرهادت بیاید ؟ چرا حرف دل مرا به او نزدی ؟ چرا به قولت عمل نکردی ؟ تو که بی وفا نبودی نازنین ! چرا نماندی و دست ما را در دست هم نگذاشتی ؟ »
بعد، دوباره نگاهش را به آسمان دوخت و فرهاد را صدا زد و گفت : « حالا چه می گویی فرهاد ؟ کجایی بی وفا ؟ کجایی که تنهایی ستاره ات را پر کنی ؟ می دانم از من دلگیری؛ از من که حتا لحظه ی آخر هم دلت را شکستم و چیزی نگفتم؛ چیزی نگفتم و به تو هم فرصت حرف زدن ندادم.
ولی تقصیر خودت بود فرهاد ! تو با دل من بازی کردی؛ غرور مرا شکستی؛ طاهر را به من ترجیح دادی؛ به خاطر او از من گذشتی؛ از عشقت گذشتی فرهاد ! اگر آن طور که ادعا می کردی مرا دوست داشتی نباید تسلیم می شدی؛ نباید مرا تنها می گذاشتی. تو ناخواسته مرا مجبور کردی به وصلت با طاهر تن دهم. تو حتا زحمت یک خواستگاری خشک و خالی از من را هم به خودت ندادی و اجازه دادی طاهر پا پیش بگذارد و مرا از پدرم خواستگاری کند. و تو نشستی و فقط تماشا کردی؛ تماشا کردی تا من بشوم عروس حسن خان.
حالا این ها به کنار، تو حتا بعد از گذشت یک سال، وقتی برای به هم زدن نامزدیم با طاهر به هر دری می زدم و رو در روی همه ایستادم هم مرا تنها گذاشتی. فرهاد جان، بی انصاف نباش و به من هم حق بده ! تو خودت با زبان من، دست رد به سینه ی خودت زدی. »
دیگر طاقتش تمام شده بود. گاهی به آسمان نگاه می کرد و با فرهاد حرف می زد. گاهی هم خودش را روی قبر می انداخت و مادر را صدا می زد. حالا دیگر حسابی بغضش ترکیده بود. زار می زد؛ می نالید؛ خون می گریست؛ از خود بی خود شده بود.
صدای ناله و فریاد دلخراشش در قبرستان پیچید : « مادر، غلط کردم. بلند شو دخترت را بغل کن ! نوازشش کن ! فرهاد بیا مرا از این جا ببر ! نه، نه، تو نمرده ای ! اگر مرده بودی حضورت را این طور حس نمی کردم ! مثل مادر به خوابم می آمدی که در خواب هم می دانم مرده است و از پیشم رفته است. ولی تو همیشه در خواب هایم زنده ای. »
مثل مار به خود می پیچید و مثل مرغ سر کنده، یک لحظه خودش را به سنگ قبر مادر می کوبید و لحظه ی دیگر به آسمان متوسل می شد. فریادش در قبرستان پیچید : « فرهاد بیا ! بیا فرهاد ! بیا ! بیا ! بیا … »
نازگل و ماهرخ، حالا دیگر داشتند از زیارت امامزاده ابراهیم برمی گشتند. با شنیدن ناله و فریاد ستاره، دویدند و او را در آغوش گرفتند و شروع به نوازش کردند. کمی که آرام شد، زیر بغلش را گرفته و او را از قبرفرنگیس جدا کرده و بردند سوار درشکه اش کردند و به قلعه ی داریان بازگشتند.