رمان قلعه داریان / قسمت پنجاه و هشتم
نویسنده: جلیل زارع
کمی بعد، دوستش هم که برای کسب خبر به قلعه ی داریان رفته بود، از راه رسید. از اسب پیاده شد و یک راست به طرف فرهاد آمد.
فرهاد رو به او کرد و گفت : « اسبت را به درختی ببند و بیا تعریف کن ببینم چه کار کردی ؟ »
او هم بلافاصله افسار اسبش را کنار جوی آب به درختی بست و در حالی که به سمت فرهاد می آمد، بی مقدمه گفت : « از قرار معلوم عروسی دختر خان است. می گویند داماد هم خان زاده است. پسر خان سه چشمه. »
این خبر، مثل پتک بر مغز فرهاد فرود آمد و چنان شوکی بر او وارد آورد که برای یک لحظه احساس کرد نمی تواند روی پاهای خود بند شود. دوستش که متوجه دگرگونی و تغییر حالت ناگهانی او شد، با یک خیز خود را به او رساند و زیر بغلش را گرفت.
فرهاد که نمی خواست در برابر دوستش از خود ضعف نشان دهد، خود را کنار کشید و در حالی که نهایت سعی خود را می کرد تا جلو سقوطش را بگیرد، با انگشتان دست راست خود پیشانیش را فشار داد و گفت : « چیزی نیست. کمی سرم گیج رفت. به گمانم به خاطر پایین آمدن سریع از کوه باشد. »
هر چند دوستش به خوبی می دانست دلاور مردی مثل فرهاد کسی نیست که به این سادگی ها پایین آمدن از کوه تعادلش را به هم بزند و مطمئن بود که تغییر حالت او قطعا به خبری که شنیده است مربوط می شود، ولی به روی خود نیاورد و گفت : « بهتر است بنشینیم پهلوان ! »
فرهاد، برای آن که هم وانمود کند حالش خوب است و هم صحبت هایشان را همراهان دیگرش که حالا با صدای آن ها از خواب بیدار شده بودند نشنوند، کمی از آبشار فاصله گرفت و روی تخته سنگی نشست. دوستش هم آمد و کنارش نشست.
فرهاد رو به دوستش کرد و پرسید : « نفهمیدی چندمین روز جشن است ؟ »
– « چرا. پنجمین روز . می گفتند مراسم تا دو روز دیگر هم ادامه دارد. »
این خبر، دومین ضربه ای بود که بر روح خسته ی فرهاد وارد شد. لب باز کرد که بپرسد آیا مراسم عقد کنان هم انجام شده است یا نه، ولی برای آن که این اتفاق را بی اهمیت جلوه دهد، لب فرو بست و چیزی نگفت. بر گشت کنار آبشار. آبی به سر و صورت خود زد و به طرف اسبش رفت و خطاب به دوستش گفت : « بسیار خوب. تو هم خسته هستی. برو استراحت کن. من هم سری به قلعه ی داریان می زنم و زود بر می گردم. »
بعد هم بدون آن که حتا نگاهی به او بیندازد، سوار بر اسبش شد و راه قلعه را پیش گرفت. ولی نزدیکی های قلعه راهش را کج کرد و به سرعت به طرف سرچشمه تاخت.
کنار چشمه از اسب پیاده شد. افسار اسب را به درختی بست و به طرف حرم امامزاده ابراهیم به راه افتاد. چشمش به گنبد حرم بود. فقط یک پرچم سبز کوچک روی گنبد جا خوش کرده بود. جای پرچم بزرگ که میله ی آن درست نوک گنبد خودنمایی می کرد، خالی بود.
خیالش کمی آسوده شد و نفس راحتی کشید. به طرف چشمه برگشت. با آب زلال و خنک آن وضو ساخت و وارد حرم شد. دو رکعت نماز شکر به جای آورد و آرزو کرد دستان خودش پرچم سبز بزرگ را بالای گنبد بیاویزد.
در داریان رسم بر این بود که روز عقد کنان، قبل از طلوع آفتاب، جمعی از مردان داریان به سرچشمه می آمدند و پرچم سبز کوچک را از بالای گنبد باز کرده و با خود به قلعه می بردند. داماد هم قبل از خطبه ی عقد، به زیارت امامزاده ابراهیم می آمد و پس از به جای آوردن دو رکعت نماز شکر، بر بالای گنبد می رفت و پرچم سبز دیگری را که با خود آورده بود جایگزین آن می کرد.
پرچم سبز بزرگ، مخصوص خانواده ی خان بود. میله ی خالی پرچم بزرگ، فقط یک مفهوم داشت. هنوز صیغه ی عقد طاهر و ستاره جاری نشده است.
مراسم عروسی در داریان سه روز طول می کشید و هر روز، مردم ناهار و شام، میهمان خانواده ی عروس و یا داماد بودند.
اگر عروس و داماد قبل از مراسم جشن عروسی به عقد هم در نیامده بودند، خطبه ی عقدشان روز اول جشن خوانده می شد و عروس و داماد از خان هدیه می گرفتند. شب دوم مراسم حنا بندان بود و شب سوم هم عروس به خانه ی بخت می رفت.
مراسم عروسی خانواده ی خان، هفت روز طول می کشید و تمام این هفت روز، رعیت داریان و آبادی های اطراف، ناهار و شام، میهمان سفره ی خان بودند. در طول روز هم بساط چای و شیرینی و شربت و میوه برپا بود.
با طلوع خورشید، مراسم جشن و سرور همراه با نواخته شدن ساز و نقاره توسط نوازندگان آغاز می شد و تا غروب آفتاب ادامه داشت. و روزهای دیگر باز روز از نو و روزی از نو.
اگر پیش از این، عروس و داماد به عقد هم در نیامده بودند، روز پنجم، خطبه ی عقد خوانده و صیغه جاری می شد. شب ششم هم مراسم حنا بندان بود و شب هفتم، عروس به خانه ی بخت می رفت.
امروز، روز پنجم بود. با این حساب اهالی داریان قبل از طلوع آفتاب آمده بودند و پرچم سبز بزرگ را از نوک گنبد حرم باز کرده و با خود برده بودند. مسلما همین امروز پیش از آن که عاقد، خطبه ی عقد را جاری کرده و ستاره و طاهر را زن و شوهر اعلام کند، طاهر به اتفاق چند نفر از مردان داریان به سرچشمه می آمد و بعد از زیارت امامزاده ابراهیم و ادای نماز شکر، بر بالای گنبد می رفت و پرچم سبز بزرگ مخصوص خانواده ی خان را بر فراز گنبد به اهتزاز در می آورد.
فرهاد، بعد از زیارت و ادای نماز شکر، از حرم بیرون آمد و یک راست رفت سر قبر مادرش. خیلی دلتنگ او بود. برایش فاتحه ای خواند و در خلوت خود، اشک ریخت و با مادرش درد دل کرد.
وقت زیادی نداشت. نباید فرصت را از دست می داد. باید قبل از آن که طاهر برای نصب پرچم مخصوص خانواده ی خان به سرچشمه بیاید، خودش را به قلعه ی داریان می رساند. بار دیگر، فاتحه ای نثار روح مادرش کرد و بلند شد و رفت لب چشمه؛ دست و صورتش را شست؛ سوار بر اسبش شد و به طرف قلعه ی داریان تاخت.