رمان قلعه داریان | قسمت شصتم
نویسنده: جلیل زارع
با خود گفت : « تقصیر خودت هست فرهاد. تو با ستاره چه کرده ای مرد ؟ می دانی چند وقت است سراغی از او نگرفته ای ؟ چه انتظاری از یک دختر تنها و بی پناه داری ؟ او این همه مدت، چشم انتظار بوده است تا بیایی و او را از پدرش خواستگاری کنی. آن وقت تو چه کار کرده ای ؟ جز این که ماه ها او را بی خبر گذاشته ای ؟
زخمی بودی و نمی توانستی، قبول؛ ولی وقتی سر پا شدی چه طور ؟ چرا به جای آن که پیکی را روانه کنی تا خبر سلامتیت را برساند، خودت نیامدی و او را از انتظار بیرون نیاوردی ؟ توقع داشتی ستاره هم چنان دست روی دست بگذارد و به امید این که بالاخره یک روز فرهادش از راه می رسد، در برابر همه بایستد ؟ چه توقعی داری ؟ باید صبر می کرد تا قشون رضاقلی بیگ از راه برسد و داریان را با خاک یکسان کند و همه را از دم تیغ بگذراند ؟
اگر ستاره امروز به وصلت با طاهر تن داده است، باعث و بانیش فقط تو هستی ؟ ستاره این وسط هیچ تقصیری ندارد. تو با ندانم کاری هایت کار را به این جا کشانده ای. »
می دانست وقت زیادی ندارد ولی هم چنان اسبش را قدم آهسته به جلو می راند. اولین زنگ خطر به صدا در آمد. اتفاقی که از آن می ترسید، افتاد. سوارانی از قلعه بیرون آمدند. به اندازه ی کافی به قلعه نزدیک شده بود که بتواند آن ها را بشناسد.
طاهر را بین آن ها دید. جمشید هم کنارش بود. فورا خود را از دید آن ها پنهان کرد. همه مسلح بودند. هر کدام تفنگی بر دوش و تپانچه و شمشیری بر کمر داشتند. جمشید، لوله ی تفنگش را به سمت آسمان نشانه رفت. ماشه را فشار داد و تیری شلیک کرد. بعد هم صدای شلیک های پی در پی همراهان طاهر در هم پیچید، شاید فرهاد را از خواب غفلت بیدار کند.
سواران، دقایقی دور تا دور طاهر چرخیدند و در حالی که شمشیرها را دور سر خود می چرخاندند، شاد باش می گفتند. بعد هم اسب های خود را با حرکت یورتمه به سمت سرچشمه راندند. دور شدند و گرد و خاک پشت سرشان را نصیب فرهاد کردند.
فرهاد، بار دیگر اسبش را قدم آهسته به حرکت درآورد. به یاد سخنان پهلوان خدر و افراسیاب افتاد. جوانان غیور داریانی گوش به فرمان فرمانده اشان برای دفاع از حیثیت و شرف و ناموسشان در میدانگاه جمع شده بودند و مصمم و محکم و استواربرای رویاروی با دشمن، مشق رزم می کردند.
و فرهاد هم چنان با خودش درگیر بود : « می بینی ؟ همه به فکر دفاع از داریان و ناموس خان و جان و مال رعیت هستند. اما تو فقط به فکر خودت هستی. می خواهی هر چه زودتر خودت را به قلعه برسانی و جلو وصلت ستاره و طاهر را بگیری.
خجالت بکش فرهاد. این است راه و رسم مردانگی و جوانمردی ؟ دیر یا زود قشون رضاقلی بیگ با حکم پادشاه ایران به شیراز می رسد و یک راست به داریان حمله می کند. حمله می کند و همه را از دم تیغ می گذراند. ستاره را هم با خود می برد. آن گاه تو در این میان فقط به فکر خودت هستی. می خواهی به هر قیمتی شده ستاره مال تو باشد.
مگر این تو نبودی که ادعا می کردی ستاره حق انتخاب دارد ؟ خب، حالا انتخاب کرده است. نمی بینی ؟ انتخابش طاهر است ! ندیدی چه طور آن روز در باغ، آب پاکی روی دستت ریخت و گفت که تو را مثل یک برادر دوست دارد ؟ فقط مثل یک برادر ! می فهمی ؟ منتظر چه هستی ؟ دیگر از این واضح تر بگوید ؟ او تو را برای همسری خود انتخاب نکرده است، فرهاد. انتخاب او طاهر است و گرنه لزومی نداشت پس از به هم خوردن نامزدیش با طاهر، دوباره به این وصلت رضایت دهد. تو هم اگر او را دوست داری باید به انتخابش احترام بگذاری و سد راهش نشوی. »
افسار اسب را کشید و کمی بر سرعتش افزود و با خود گفت : « ولی ستاره حق من است. حق من، نه طاهر ! من از کودکی با او بزرگ شده ام. من … »
سرعت اسب را باز هم کم کرد : « باز هم که از حق خودت حرف می زنی فرهاد ! فقط خودت را می بینی. پس ستاره این میان هیچ کاره است ؟ حق انتخاب ندارد ؟ خب، حالا انتخاب کرده است. طاهر را، نه تو. چرا به تصمیم و انتخابش احترام نمی گذاری ؟ »
اسب را از حرکت باز داشت: « حالا می خواهی چه کار کنی ؟ بروی داخل قلعه ؟ خودت را به یکباره آفتابی کنی و فریاد بزنی خان، حق نداری دخترت را به طاهر بدهی ؟ ستاره حق من است و باید با من ازدواج کند ؟
اصلا تو دنبال چه هستی ؟ خواست خودت یا خواست ستاره ؟ خوشبختی خودت می خواهی یا خوشبختی ستاره را ؟ گیرم که همه چیز بر وفق مراد تو باشد و بار دیگر عروسی ستاره و طاهر به هم بخورد، انگار فراموش کرده ای که خان برای چه می خواهد ستاره را به عقد طاهر درآورد ؟
خان می خواهد با این کار، دخترش را از داریان دور کند تا از شر رضاقلی بیگ در امان باشد. می خواهد دخترش را بفرستد سه چشمه تا در پناه حسن خان باشد. می داند که وقتی فردی مثل حسن خان، حامی دخترش باشد، رضاقلی بیگ جرات ندارد نگاه چپ به او بکند.
گیرم که بتوانی خان را متقاعد کنی به جای طاهر، ستاره را به عقد تو درآورد، بعد می خواهی چه کار کنی ؟ رضاقلی بیگ کسی نیست که به این سادگی ها دست از سر ستاره بردارد. دیر یا زود به داریان حمله می کند. این بار دیگر به پشتوانه ی حکم شاهنشاهی با قشونی به مراتب بیش تر از قبل به داریان حمله می کند.
می آید تا ستاره را با خود ببرد. آن وقت تو چه طور می خواهی از ستاره در برابر حمله ی قشون رضاقلی بیگ محافظت کنی ؟ آیا می توانی مثل طاهر، ستاره را از داریان دور کنی ؟ او را به کجا می خواهی ببری که از حمله ی رضاقلی بیگ در امان باشد ؟ به چه قیمتی می خواهی ستاره را از آن خود کنی ؟ چه طور راضی می شوی مردم داریان یکی یکی جلوت پر پر شوند، فقط به خاطر خودخواهی تو ؟ به خاطر این که ستاره را حق خودت می دانی ؟
پس ادعای دفاع از خاک و شرف و ناموس، همه باد هوا بود ؟ به خاطر خودت این همه وقت، خود را با رضاقلی بیگ درگیر کردی و جابر و جهانگیر بیچاره را قربانی کردی ؟
بگذر فرهاد. بگذر از این همه خودخواهی ؟ ستاره هرگز با تو خوشبخت نمی شود. در به در می شود؛ می فهمی ؟ این است رسم جوانمردی ؟ »
بار دیگر اسب را به حرکت وا داشت. خیلی زود حرکت قدم آهسته به یورتمه تبدیل شد ولی در مخالف جهت قلعه ! پشت به قلعه به سمت آبشار داریان ! در راه یکی دو بار دیگر اسب را متوقف کرد و برگشت پشت سر خود را نگاه کرد ولی باز راه خود را ادامه داد تا به آبشار رسید.
همراهانش، منتظر او بودند. از اسب پیاده شد. هر چه کرد نتوانست وانمود کند که هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است. رو به آن ها کرد و گفت : « تا شما آماده می شوید، من هم بار دیگر سری به غار می زنم و زود برمی گردم. »
و بی آن که منتظر عکس العمل آن ها باشد، از دامنه ی کوه بالا رفت. سیزده بدر چند سال قبل را به یاد آورد : « آن زمان، هنوز ستاره رسما به نامزدی طاهر در نیامده بود. ستاره و نازگل، کنار آبشار نشسته بودند. سایر اعضای خانواده، درست جایی که آب از دل قنات ها بیرون می آمد و وارد جویبار می شد، اطراق کرده بودند.
فرنگیس، سینی کاهو وظرف پر از ترشی را به او داد و گفت : ” بگیر فرهاد. ببر کنار آبشار برای نازگل و ستاره. آن ها کاهو ترشی را خیلی دوست دارند. ببر بخورند. ”
و او که مرغ دلش پر پر می زد برای پر کشیدن و رفتن به سوی ستاره، از فرصت استفاده کرد و با سینی کاهو و ظرف ترشی، به سوی آن ها رفت. نازگل و ستاره از دیدن فرهاد، آن هم با دستان پر، خوشحال شدند و از او خواستند بنشیند با هم کاهو ترشی بخورند. او هم از خدا خواسته، کفش هایش را در آورد؛ کنار جوی نشست و پاهای خود را در آب زلال و خنک جوی قرار داد و با آن ها مشغول خوردن و گپ زدن شد.
کمی بعد، شیطنت ستاره گل کرد. بلند شد و گفت : ” من که رفتم بالای کوه. ”
کفش هایش را پوشید. چند قدمی از دامنه ی کوه بالا رفت. ولی به یکباره برگشت. کفش هایش را از پایش درآورد و به جای آن ها کفش های فرهاد را پوشید.
بعد هم رو به نازگل که حرکات او را زیر نظر داشت و می خندید کرد و گفت : ” چیه !؟ کفش های من مناسب کوه نیست. »
و بی آن که منتظر عکس العمل آن ها باشد، شروع کرد به بالا رفتن از دامنه ی کوه. فرهاد، چشم از ستاره بر نمی داشت. کفش هایش برای پای ستاره، گشاد بود و مرتب از پایش بیرون می آمد. ولی دست بردار نبود. دوباره آن را می پوشید و بالا می رفت. آن قدر رفت تا به غار رسید و روی تخته سنگی نشست تا خستگی صعود را از تن به در کند.
فرهاد، هر چه صبر کرد ستاره پایین نیامد. فرنگیس، از دور برایشان دست تکان داد و اشاره کرد که بیایند ناهار حاضر است.
فرهاد، رو به نازگل کرد و گفت : ” حالا چه طور با پای برهنه بروم ؟ ”
نازگل، خندید و گفت : ” کفش های ستاره که هست؛ بپوش و برو. ”
فرهاد، هاج و واج مانده بود چه بگوید که نازگل ادامه داد : ” یا پا برهنه از کوه بالا برو. کفش های ستاره را برایش ببر و کفش های خودت را از او بگیر و بپوش بیا. ”
فرهاد هم که منتظر چنین فرصتی بود، کفش های ستاره را برداشت و پا برهنه شروع کرد به بالا رفتن از دامنه ی کوه. جلوی غار، کنار ستاره نشست. تازه حرف هایشان گل انداخته بود که نازگل صدایشان کرد. شانه به شانه ی هم از کوه پایین آمدند و به اتفاق نازگل به راه افتادند و به جمع خانواده پیوستند. »
فرهاد، با یادآوری این خاطره ی شیرین، کمی از دامنه ی کوه، بالا رفت و وقتی مطمئن شد همراهانش متوجه ی حرکات او نیستند، کفش هایش را از پایش درآورده، به دست گرفت و به یاد آن روز، پا برهنه به طرف غار سنگ سوراخی به راه افتاد.
یادآوری خاطرات خوش گذشته، مرتب اراده اش را برای تن دادن به سرنوشت بی ستاره، سست می کرد. ولی درست لحظه ای که فکر رفتن به قلعه و پایان دادن به این ماجرای تلخ به ذهنش خطور می کرد، بر خود نهیب می زد و خوشبختی ستاره و سلامتی خان و رعیت داریان را به خواست خودش ترجیح می داد.