رمان قلعه داریان / قسمت شصت و دوم
جلیل زارع
محمدحسن خان، حرف همسرش را تصدیق کرد و رو به فرهاد کرده گفت : « در غیاب تو اتفاقات زیادی افتاده است. همان طور که حدس زده بودی، شاهرخ میرزا به نقشه ی ابراهیم خان پی برده و درخواست او را برای عزیمت به اصفهان رد کرده است. به او دستور داده برای نشان دادن حسن نیت خود با موجودی خزانه ی نادری که از علیشاه اخذ کرده به مشهد برود.
ابراهیم خان وقتی متوجه می شود حیله ی اش موثر واقع نشده و شاهرخ میرزا از قصد او مطلع گردیده است تصمیم می گیرد با او بجنگد. اول، امیر اصلان خان را از میان بر می دارد. امیر اصلان خان و برادرش به دستور ابراهیم خان برای پیوستن به او راهی تهران شده بودند. ابراهیم خان، به حاکم زنجان دستور می دهد که به محض ورود اصلان خان و برادرش، آن ها را دستگیر کرده و تحت الحفظ به تهران بفرستد. کسی نمی داند آن دو برادر بین زنجان و تهران چگونه و در کجا به قتل رسیدند. به جای آن بخت برگشته ها، سرشان را برای ابراهیم خان می برند. »
فرهاد گفت : « من از اول هم می دانستم که ابراهیم خان عاقبت، اصلان خان را هم از میان بر می دارد. ابراهیم خان می دانست که اصلان خان به نوه ی نادر شاه هم مثل خود نادر، وفادار است. اگر او را نمی کشت قطعا برایش دردسر می شد. »
محمد حسن خان سخنان فرهاد را تایید کرد و از جیران خواست تا بقیه ماجرا را او تعریف کند.
جیران رو به فرهاد کرد و گفت : « آن طور که جاسوسان ما به ما اطلاع داده اند، ابراهیم خان، بعد از این واقعه، به فکر تصاحب بقیه ی گنج نادرشاه می افتد و رضاقلی بیگ را که تازه از سفر مشهد برگشته بوده است راهی خمسه می کند تا پیغام او را برای امرای افشار که در قضیه ی کشتن نادر شاه دست داشته و بعد از تصاحب بقیه ی گنج نادری روانه زادگاه خودشان خمسه شده بودند برساند و از آن ها بخواهد که فورا به تهران بیایند و به حضور پادشاه ایران برسند. »
فرهاد، بار دیگر رو به محمد حسن خان کرد و گفت : « اگر شما قشونی در اختیار من قرار دهید، می توانم رضاقلی بیگ را در راه بازگشت از خمسه محاصره کنم و او را به سزای اعمال ننگینش برسانم. »
محمد حسن خان رو به او کرد و گفت : « فقط همین نیست. بعد از این وقایع، شاهرخ میرزا و ابراهیم خان به این نتیجه رسیدند که فقط جنگ می تواند پادشاه جدید ایران را مشخص کند. شاهرخ میرزا خود را پادشاه بی قید و شرط تمام ایران می داند و در مشهد تاج بر سر نهاده، خلعت برای من فرستاده و مرا به حکومت استرآباد گماشته است. ولی یک درخواست هم از من دارد. »
فرهاد گفت : « چه درخواستی ؟ »
محمد حسن خان پاسخ داد : « بعد از رفتن تو، نامه ای از شاهرخ میرزا به دست من رسید. شاهرخ میرزا در این نامه نوشته است چون برای جنگ با ابراهیم خان که علم طغیان برافراشته و یاغی شده است عزم دارم عازم تهران شوم و پوزه ی او را به خاک بمالم، انتظار دارم شما به عنوان حاکم استرآباد، هر چه زودتر قشونی بزرگ با تمام ساز و برگ جنگی بسیج کنی و در بسطام به من ملحق شوی. قول داده است هزینه ی قشون کشی و پاداش سران طایفه ی اشاقه باش را هم بپردازد.
شاهرخ میرزا در نامه ی دیگری که همین چند روز پیش رسید، نوشته است که در خمسه هم یک قشون بزرگ از طرف امرای افشار برای کمک به پادشاه ایران بسیج شده است و به زودی به طرف قزوین و تهران به راه می افتند و از من خواسته قشون اشاقه باش را هر چه زودتر مجهز کرده و راهی بسطام شوم تا به اتفاق برای جنگ با ابراهیم خان به سوی تهران حرکت کنیم. »
فرهاد گفت : « حالا تصمیم خان چیست ؟ »
محمد حسن خان گفت : « من بعد از دریافت نامه ی شاهرخ میرزا، با سران طایفه ی اشاقه باش مشورت کردم. بجز یکی دو نفر، بقیه متفق القولند بعد از مدت ها که طایفه ی اشاقه باش مورد خشم سلاطین ایران بوده است، حالا مورد مهر قرار گرفته و شاهرخ میرزا حکومت استرآباد و توابع آن را به ما واگذار کرده و در ازای آن مساعدت و ابراز محبت، از ما انتظار کمک دارد. اگر ما در این شرایط به او که به احتمال بسیار زیاد برنده ی جنگ و پادشاه ایران خواهد بود، کمک نکنیم این رابطه ی دوستانه که بعد از سال ها به وجود آمده است باز هم مبدل به رابطه ی خصمانه می شود. »
فرهاد به فکر فرو رفت. جیران بار دیگر لب باز کرد و گفت : « سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند. الآن که طبل جنگ بین شاهرخ میرزا و ابراهیم خان به صدا در آمده است، هرگونه حرکت اضافی از سوی ما، طغیان و شورش قلمداد می شود. اگر شما حتا با یک قشون کوچک به سمت خمسه بروی، هم ابراهیم خان و هم شاهرخ میرزا را به شک می اندازد و برای شما و ما دردسر می شود.
بعید می دانم در این اوضاع و احوال ابراهیم خان، رضاقلی بیگ را پس از برگشتن از خمسه به شیراز بفرستد. او به مشاوره و همکاری رضاقلی بیگ نیاز دارد. شما هم اگر قصد به هلاکت رساندن رضاقلی بیگ را دارید، باید تا شروع جنگ صبر کنید و در میدان جنگ حسابش را کف دستش بگذارید. »
فرهاد، همین که متوجه شد فعلا خطر حمله ی رضاقلی بیگ به داریان منتفی است، آرام شد و رو به محمد حسن خان کرد و گفت : « هر چه خان دستور بفرمایند. وظیفه ی من چیست ؟ »
محمد حسن خان دستش را روی شانه ی فرهاد گذاشت و با لبخند گفت : « خدمت صادقانه ی تو بر ما پوشیده نیست. فعلا تو خسته ای. چند روز استراحت کن. باز هم مسئولیت کسب خبر و اطلاع از وضعیت دشمن در طول جنگ با شماست. باید خود و نیروهایت را هر چه زودتر آماده کنی. »