رمان قلعه داریان / قسمت شصت و چهارم
نویسنده: جلیل زارع
محمد خان گفت : « از کدام پیک حرف می زنی ؟ کی گفته من بیمارم ؟ من شما را راهی سه چشمه کردم تا از شر رضاقلی بیگ در امان باشید، آن وقت شما توی این وضعیت، سر از خود، شال و کلاه کرده اید، آمده اید این جا که چه بشود ؟ »
طاهر گفت : « یعنی می خواهید بگویید آن پیک از جانب شما نبوده ؟ »
خان گفت : « من اگر در حال احتضار هم باشم در این وضعیت که رضاقلی بیگ دوباره سر و کله اش توی شیراز پیدا شده، محال است راضی شوم شما به داریان بیایید. »
طاهر گفت : « پس حتما نقشه ای در کار است. ما را این جا کشانده اند تا ….»
خان با عصبانیت گفت : « من می دانم، همه ی این ها کار رضاقلی بیگ است. شما جوانید و خام. من از حسن خان در عجبم ! او دیگر چرا خام رضاقلی بیگ شد و متوجه نقشه ی او نشد ؟ او که می دانست من برای چه بلافاصله پس از عروسی، شما را راهی سه چشمه کردم ! »
ستاره گفت : « حسن خان برای انجام کاری به آباده رفته بود و معلوم نبود کی برمی گردد. من خیلی نگران حالتان بودم؛ طاهر را وادار کردم سریع راه بیفتیم. »
خان خیلی عصبانی بود. از جایش بلند شد. چرخی توی اتاق زد و برگشت به طرف ستاره و گفت : « تو می دانی چه کار کرده ای دختر !؟ حتما پیکی را که شما می گویید از جاسوسان رضاقلی بیگ بوده. رضاقلی بیگ با این ترفند خواسته شما را به این جا بکشاند تا به مراد دلش برسد. باز جای شکرش باقی است که در راه غافلگیرتان نکرده است. »
بعد رو به طاهر کرد و گفت : « فورا برو افراسیاب را خبر کن. باید به فکر راه چاره ای باشیم. نمی شود دست روی دست گذاشت تا رضاقلی بیگ به داریان لشکر کشی کند که ! »
طاهر رفت و خیلی زود با افراسیاب نزد خان بازگشت. افراسیاب گفت : « با من امری داشتید، خان ؟ »
خان ماجرا را برای افراسیاب تعریف کرد و از او راه چاره خواست.
افراسیاب گفت : « شک نکنید کار، کار رضاقلی بیگ نامرد است تا …. »
حرفش را خورد و نیمه تمام گذاشت.
خان گفت : « حالا کاری است که شده. با این وضعیت که شیراز به دست فرستادگان ابراهیم شاه افتاده، لابد رضاقلی بیگ هم به شغل سابقش منسوب شده و برای خودش کلی برو و بیا دارد. من مطمئنم با قشونش به داریان حمله می کند. در غیاب پهلوان خدر و جنگجویان داریانی و آبادی های اطراف، بعید می دانم در صورت حمله قشون رضاقلی بیگ بیش تر از چند روز دوام بیاوریم و بتوانیم از قلعه محافظت کنیم. »
افراسیاب گفت : « اگر اجازه بفرمایید تا دیر نشده، پیکی روانه ی داراب کنیم و از جناب صاحب اختیار بخواهیم پهلوان خدر و جنگجویان داریانی را هر چه سریع تر به داریان باز گرداند. »
خان گفت : « چاره ای نیست. هر کاری می کنی زودتر. هر لحظه ممکن است قشون رضاقلی بیگ سر برسد. طاهر و ستاره را هم از داریان دور کن. اصلا بفرستشان بردج. پهلوی حاج یونس خان که باشند خیال من هم راحت تر است. »
افراسیاب گفت : « در این اوضاع و احوال اصلا صلاح نیست از قلعه خارج شوند. اگر این کار، نقشه ی رضاقلی بیگ باشد که هست، حتما کسانی را هم همین حوالی دارد که اخبار داریان را به او برسانند. شاید هم قشونش الان همین نزدیکی ها باشد. ما اگر بتوانیم پیکی را بدون آن که اسیر آدم های رضاقلی بیگ شود از راه خرامه راهی داراب کنیم، شانس آورده ایم. »
خان گفت : « فعلا تو برو پیکی مطمئن و زبر و زرنگ را بفرست داراب تا بعد ببینیم چه می شود ؟ » و آرزو کرد کاش الان فرنگیس کنارش بود. بعد از مرگ فرنگیس، خیلی احساس تنهایی می کرد.
افراسیاب، پیکی را روانه داراب کرد و بعد هم جوانان داریانی را مسلح کرد و در حال آماده باش نگه داشت تا اگر قلعه محاصره شد بتوانند تا رسیدن پهلوان خدر از قلعه دفاع کنند.
پیش بینی های خان درست از آب درآمد. فردای همان روز ، وقت طلوع آفتاب، افراسیاب به او اطلاع داد که قشون رضاقلی بیگ دور تا دور قلعه را محاصره کرده است.
خان گفت : « می توانید تا رسیدن پهلوان خدر از قلعه دفاع کنید ؟ »
افراسیاب گفت : « تعدادشان زیاد است. نمی توانیم به آن ها حمله کنیم. چاره ای جز دفاع نداریم. »
خان گفت : « بهتر است پیکی نزد رضاقلی بیگ بفرستیم و از او بپرسیم ببینیم منظورش از این کارها چیست و از ما چه می خواهد ؟ »
افراسیاب می خواست بگوید منظور رضاقلی بیگ مشخص است ولی شرط ادب ندانست چنین جمله ای را بر زبان جاری کند. سرش را پایین انداخت و ساکت شد.
خان رو به افراسیاب کرد و گفت : « معلوم است این روباه مکار برای چه به داریان لشکر کشی کرده. ولی این آرزویش را به گور می برد. مگر خان زنده نباشد که رضاقلی بیگ بتواند از این غلط ها بکند. اگر می گویم پیکی بفرستید پهلوی این ملعون، برای دفع الوقت کردن است. باید دسیسه ی دشمن را با دسیسه جواب داد. تا آن جا که می شود دفع الوقت کنید تا پهلوان خدر سر برسد و از پشت محاصره اشان کند. آن وقت از داخل و بیرون قلعه به آن ها حمله می کنیم و رضاقلی بیگ را به سزای اعمالش می رسانیم. »
افراسیاب، سرش را بلند کرد و خطاب به خان گفت : « ولی نیازی به این کار نیست، خان ! »
خان با تعجب گفت : « منظورت از این حرف چیست ؟ نقشه ی دیگری داری ؟ »
افراسیاب گفت : « نقشه ی شما خیلی خوب است. ولی همین الان پیکی از جانب رضاقلی بیگ پشت در قلعه است و اجازه ی ورود می خواهد تا خدمت شما برسد. »
خان گفت : پس این نابکار پیش دستی کرده. معلوم است چه در سر دارد. ولی خب ! این طوری بهتر شد. ما فرصت بیش تری برای چک و چانه زدن و دفع الوقت کردن داریم. بروید با احتیاط کامل بدون آن که در قلعه را باز کنید، او را با طناب بالای برج بکشید و بیاورید این جا ببینیم حرف حسابشان چیست ؟ »
پیک را نزد خان آوردند. خان گفت : « پیامتان چیست ؟ بگویید و بروید.