رمان قلعه داریان / قسمت شصت و ششم
نویسنده: جلیل زارع
خان بدون آن که نظر بقیه را بپرسد، رو به افراسیاب کرد و گفت : « من سرم برود ناموسم را به دست آدم بی شرم و بی غیرتی مثل رضاقلی بیگ نمی دهم. ولی تا آن جا که بشود دوست ندارم جان مردم بی گناه داریان به خطر بیفتد. شما باز هم بروید و تلاش خودتان را بکنید بلکه قبل از رسیدن پهلوان خدر، کار به نزاع نکشد. با امثال رضاقلی بیگ باید مثل خودشان رفتار کرد. ما فعلا به فرصت نیاز داریم. من مطمئنم به زودی جناب صاحب اختیار بر فرستادگان ابراهیم شاه پیروز می شود و آن ها را از فارس عقب می راند. به رضاقلی بیگ هم به وقتش نشان می دهیم یک من ماست چند من کره می دهد. به قول خودش باشد به وقتش. حالا بروید و تمام تلاشتان را بکنید هر چه قدر می شود حمله به داریان به تعویق افتد. اگر هم نشد چاره ای نیست می ایستیم و تا آخرین قطره خونمان دفاع می کنیم. »
صبح روز بعد، وقت طلوع آفتاب، افراسیاب مجددا نزد رضاقلی بیگ رفت و گفت : « خان می گوید من سرم هم برود ناموسم را در اختیار کسی قرار نمی دهم. ولی پیشنهاد جدیدی دارد. »
رضاقلی بیگ گفت : « من سراپا گوشم. پیشنهاد جدیدش چیست ؟ »
– « شما هر وقت صلاح دانستید چند نفر را بفرستید شاهد طلاق دختر خان باشند. بعد هم او در داریان می ماند تا عده اش تمام شود و به عقد شما در آید. »
– « باز هم که رفتید سر خانه ی اول. این که شد همان حرف دیروز. یا حرف جدید بزنید یا خودتان را برای مردن آماده کنید. انگار خان داریان سرش به تنش زیادی می کند. »
– « بسیار خوب. شما تا پایان تمام شدن عده ی دختر خان، هم چنان قلعه را در محاصره ی خود داشته باشید. اگر خان سر موعد به وعده اش عمل نکرد کاری را که الان می خواهید بکنید آن وقت بکنید. »
– « یعنی شما می گویید من چهار ماه و ده روز آزگار تمام خرج قشون را بدهم تا عده ی دختر خان تمام بشود ؟ مگر من مغز خر خورده ام ! »
– « هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. لابد دختر خان به این اندازه ها برایتان مهم بوده است که قریب دو سال است به این در و آن در می زنید برای به دست آوردنش. تازه قشون هم که مال صاحب اختیار فارس است و اگر محاصره ای هم در کار نباشد قرار نیست منحل شود و خرج دارد. از آن گذشته فکر نکنید اگر به زور متوسل شوید مردم داریان ساکت می نشینند و گردنشان را زیر تیغ شما می گذارند. برای کشتن هر نفر از ما باید قید جان چند نفر از قشونتان را بزنید. حفط جان قشونتان به اندازه ی خرج چند ما آن ها نمی ارزد ؟ طی این مدت هم باغ ها و مزارع داریان در اختیارتان هست. منتها باید اجازه دهید خودمان هم بتوانیم آمد و شد کنیم و از باغ ها و مزارع مان سرکشی کنیم. »
رضاقلی بیگ کمی فکر کرد و گفت : « هر چند الان برگ برنده در دست من است و می توانم در عرض چند ساعت به مقصود برسم ولی به قول شما گره ای که با دست باز می شود با دندان باز نمی کنند. من حرفی ندارم. ولی دو شرط دارد. یکی این که احدی از مردم داریان حق ندارد بدون اجازه ی من آمد و شد کند. دیگر این که در حضور افراد مورد وثوق من، صیقه ی طلاق جاری شود. منتها طلاق بائن نه رجعی. من هم باید مطمئن شوم که در این مدت پسر خان سه چشمه شرعا نمی تواند به دختر خان داریان رجوع کند یا نه ؟ حالا بروید و به خان اطلاع دهید. اگر شرط و شروط مرا پذیرفت که هیچ. اگر نپذیرفت آماده ی جنگ باشید. همین. »
افراسیاب گفت : « نیازی به این کار نیست. من از جانب خان، اختیار تام دارم. می پذیریم. فقط چند روز مهلت بدهید دختر خان و شوهرش را به این کار راضی کنیم. »
– « آمدیم و من چند روز به شما مهلت دادم. آن وقت اگر راضی نشدند چه می شود ؟ »
– « این تصمیم خان است و خان هم سرش برود از تصمیمش برنمی گردد. خان همین الان هم می تواند به آن ها حکم کند و حکمش هم لازم الاجراست. چند روز فرصت را برای این می خواهیم که وضعیت روحی آن ها بهتر شود. »
رضاقلی بیگ گفت : « باشد. سه روز به شما مهلت می دهم. روز چهارم افراد مورد وثوق خود را می فرستم شاهد جاری شدن صیغه ی طلاق باشند. عاقد را هم خودم می فرستم برای جاری شدن صیغه ی طلاق. حالا می توانید بروید. »
افراسیاب به قلعه بازگشت و ماجرا را برای خان تعریف کرد. خان، از نازگل خواست با ستاره صحبت کند و به او بفهماند که این کار فقط برای دفع الوقت است.چند ماه دیگر دوباره به عقد طاهر در خواهد آمد. خودش هم با طاهر صحبت کرد و او را مطمئن کرد که خیالی جز دفع الوقت ندارد و دوباره صیغه ی عقد بین او و ستاره جاری می شود.
چاره ای جز تن دادن به این طلاق صوری نبود. خان، تمام این سه روز انتظار می کشید. انتظار می کشید شاید پهلوان خدر سر برسد و نیازی به تن دادن به خواسته ی رضاقلی بیگ نباشد. ولی چنین اتفاقی نیفتاد. سه روز هم مثل برق گذشت و از قشون پهلوان خدر خبری نشد.
روز چهارم، عاقد و افراد مورد وثوق رضاقلی بیگ وارد قلعه شدند. صیغه ی طلاق جاری شد. باز هم ستاره با طاهر نامحرم شد. حالا دیگر تا چند ماه آینده نمی توانست با کسی ازدواج کند. طاهر هم شرعا اجازه ی رجعت نداشت و جز صبر کاری از دستش ساخته نبود.
صیغه ی طلاق جاری شده بود. آن هم طلاق بائن نه رجعی. طاهر، شرعا نمی توانست قبل از تمام شدن عده، با ستاره ازدواج کند. حتا اگر هم قشون پهلوان خدر از گرد راه می رسید و با یک حمله ی غافلگیر کننده ورق برمی گشت و رضاقلی بیگ شکست می خورد.
طاهر، نگران یک اتفاق دیگر هم بود. می ترسید طی این مدت، فرهاد هم از گرد راه برسد و دستش رو شود. آن وقت دیگر ازدواج مجددش با ستاره محال بود. ولی چاره ای نبود جز صبر.
پیک خان به محض ورود به داراب، سراغ جناب صاحب اختیار را گرفت. ولی صاحب اختیار در داراب نبود. رفته بود تا برای جمع آوری قشون بیش تر با خوانین آبادی های اطراف مذاکره کند. او را نزد صالح خان بیات بردند. درخواست خان را به اطلاع او رساند. صالح خان بیات گفت : « با این حساب الان قلعه توسط قشون رضاقلی بیگ محاصره شده است و تو اگر هم بخواهی نمی توانی زودتر از پهلوان خدر به داریان مراجعت کنی. چند روزی میهمان ما باش تا مقدمات بازگشت قشون پهلوان خدر را فراهم کنیم. »
بعد هم یکی از افراد مورد اعتمادش را مامور پذیرایی از پیکِ خان کرد و به او گفت : « جایی دور از چشم مردم او را ساکن کن و وسایل رفاه و آسایشش را هم مهیا کن. اما اجازه نده با هیچ کس رفت و آمد و گفت و شنود داشته باشد. »
چند روز بعد، صاحب اختیار به داراب بازگشت ولی صالح خان بیات که نمی خواست عده ای از نیروهای زبده اش آن هم به فرماندهی کسی مثل پهلوان خدر که راه و رسم جنگیدن را خوب می دانست، از دست بدهد، موضوع را از صاحب اختیار، پنهان کرد و چیزی در این مورد به او نگفت.