نوشته:جلیل زارع
عزیزت را با صلوات از هواپیما می آورند بیرون. تنها نیست. همسفری جوان با اوست. تابوت ها را روی دست بلند می کنند. شعار می دهند و آرام آرام می آورند به طرف گیت.
خیلی وقت است چشمانت کم سو شده، گوش تیز می کنی، آن هم سنگین شده. به زحمت می شنوی: صدای جمعیتی را: « این گل پر پر از کجا آمده؟ » و جمعیتی دیگر: « از سفر کرب و بلا آمده».
ولی تو جرات بلند شدن نداری. از چیزی می ترسی. خیلی وقت است این ترس در وجودت رخنه کرده است. از همان وقتی که…..
کسی می آید سراغت : «مادر …. مادر …. نمی خواهی شوهرت را ببینی؟ عزیزت، بابا جان، برگشته! همان که سی و دو سال انتظارش را می کشیدی!»
سر برمی گردانی و آرام در نگاهش خیره می شوی. دخترت هست. ته تغاری و عزیز دُردانه ی بابا جان. شهنازت را می گویم. همان که اسم پدر که می آید ابر دیدگانش بارانی می شود. پدرش که رفت یازده سالی بیش تر نداشت انگار. داشت آماده می شد تا برود کلاس اول راهنمایی که راهنمایی اش کردی به انتظار! انتظاری سخت و طولانی. ویرانگر و طوفانی!
هزار بار سوال کرد: « مادر ! پس بابا جانم کی می آید؟» و هر بار نگاهت را در نگاه خسته از انتظارش دوختی و گفتی: «صبر داشته باش عزیزکم! می آید قربانت بروم! به وقتش می آید!»
– «کی وقتش می شود مادر؟»
– «صبر داشته باش شهنازکم. وقتی غنچه ها گل کردند! همراه با شکفتن گل ها می آید.»
او دل خوش کرد به باز شدن غنچه ها و شکفتن گل ها! و تو در خلوت غریبانه ات خواندی ترانه ی گل ها را: «گل سرخ و سپیدم کی میایی؟ / بنفشه برگ بیدم کی میایی؟ / تو گفتی گل درآید من میایم / گل عالم تموم شد کی میایی؟!»
می خواهی از روی صندلی بلند شوی، پاهایت دیگر با تو یار نیستند! عصایت را طلب می کنی، عصایت می شود و بلندت می کند. خودت را با او می کشانی به طرف جمعیت. گل پرپرت را که صندوق پیچ می بینی گُر می گیری از تب ترس و وحشت!
یک بار دیگر هم گلی صندوق پیچ را نشانت داده اند. یادت هست؟ پسر ارشدت را می گویم. نامش چه بود؟ آهان! گودرز! گودرزت را می گویم.
37 سال از آن روز می گذرد. انتظارش را می کشیدی. پای دار قالی بودی که در زدند. سراسیمه دویدی سمت در. در که روی پاشنه چرخید، قاصدها داخل شدند. بی گودرزت! خبرش را آورده بودند.
خواستی تو را به او برسانند. رساندند. کنار صندوقی که وقتی گشوده شده سر بریده ای را دیدی خفته بر سینه ای. گلت را بو کشیدی و مدهوش نقش زمین شدی.
جمعیت به سویت می آیند. یکی تسلیت می گوید دیگری تبریک. تکلیفت با خودت روشن نیست! نمی دانی شاد باشی یا غمگین! بخندی یا بگریی! بخند مادر جان! یوسف گمگشته ات پیدا شده. ناله سر کن سبک بالیش را. ولولای دلت را بتکان بر پایان انتظار! بو بکش گلت را استخوان به استخوان.
پر پروانه ی بی کسی هایت را که می بینی آوار می شوی روی سه دهه انتظار. و دلهره ات بیش تر می شود!
دست دخترکت از دستت بیرون کشیده می شود. آوار می شود روی گلِ صندوق پیچ. پاهایت سست می شود. عصا از دستت می افتد! زانوهایت خم می شود. کسی زیر بغلت را می گیرد. کسی دیگر عصایت را می آورد. یکی می دود برایت یک بطری آب معدنی می آورد. جلو چشمت سیاهی می رود. کمی آب می نوشی. دور و برت را نگاه می کنی. وقتی خیالت راحت می شود که برگشته است، نفس عمیقی می کشی و از دور و بری هایت عذرخواهی می کنی!
همه چیز جلو دیدگانت ساخته و پرداخته می شود! سال های انتظار دست از سرت بر نمی دارند. جلو چشمت یکی یکی رژه می روند تا از پا بیندازنت!
نه… نه…. نمی خواهی به زبان بیاوری! یادآوریش هم دشوار است! آزار دهنده است! ویرانگر است…. تب می اندازد به جانت… آتشت می زند… از درون گر می گیری….
از کی این کابوس ها به سراغت آمد؟! کی رهایت می کنند این افکار تیره و تار! این سال های تلخ تر از تلخ…. این ویرانگری ها…. این گُر گرفتن ها…. از همان وقتی که….
از محوطه ی بسته، کشانده می شوی بیرون. پرتاب می شوی توی محوطه ی باز فرودگاه. ولوله ای برپاست اینجا و باز ولولا.
از کی ولولا افتاده است به جانت؟ ازکی ترس و وحشت، دست به گریبانت شده؟ از وقتی که …
مات و مبهوت اطرافت را نگاه می کنی. آمبولانسی آژیر می کشد و نزدیک می شود. حلقه های گل پرتاب می شود روی گل صندوق پیچ. پرواز می کند به سمت آمبولانس. دلت هری می ریزد تو…
از کی دست و دلت لرزید؟ از کی دو پاره شد دلت؟ از کی آسمانت به زمین رسید؟ از وقتی که…
تب رفته است و لرز آمده ! کز می کنی توی خودت؛ ابر دیدگانت بارانی می شود به گاه وزیدن به سمت حلقه های گل؛ سایه می افتد بر قاب عکس لحظه هات ! حلقه ها، تاج می شوند، تاج گل های سپید با روبان مشکی؛ تیره و تار می شود عکس توی قاب؛ طوفانی می شود به ناگاه، تاج ها را باد طغیانگر می چسباند روی کاپوت ماشین هولناکی که نامش را وارونه نوشته اند جلوش !
از کی قاب نگاهت سپید و سیاه ست؟ از کی بارانی شد ابر دیدگانت؟ از کی هوای دلت طوفانی است؟ از کی پلک هایت سنگین شده اند روی قاب عکس لحظه هات؟ از کی سیاهی افتاده است به جان سپید بی پروا؟ … از وقتی که…
قدم قدم خودت را می کشانی جلو؛ قدم هایت لرزان است؛ تمام تب و تابت را می ریزی توی توان پاهایت؛ می دوند انگار؛ می پرند توی قاب لحظه ها.
… و تو می لرزی در زمهریر ولولا … گُر می گیری در آتش افتاده به جان لحظه هات … مردمک چشم هایت گشاد می شود … سیاهی قاب را پر می کند … فرو می ریزی در ناکجای زمین و زمان !
می خواهی بشکنی سکوت تلخت را … فریاد بزنی بر هر چه داد است و بی داد … هوار شوی روی هر چه ولولاست !
از کی هول و ولا افتاد به جانت؟ از کی فرو ریختی به ناگاه؟ از کی رنگ سیاه پاشیده شد به روی هر چه سپیدی؟ از کی سکوت شد تمام فریادت؟ از وقتی که …
از وقتی که ذلیخا شدی و بی پناه! از وقتی یعقوب شدی در فراق یار! از وقتی سر بریده ای دیدی بر سینه ی جگر گوشه ات!
و حالا وقتش رسیده است. غنچه باز شده و گل شکفته. یک بغل استخوان شده است حاصل همه ی انتظارت ! تابوتی به سبکی پر کاه روی دست ها سنگینی می کند! پیراهن یوسف را آورده اند تا سرمه ی دو چشم انتظار بر در دوخته کنی.
دیگر منتظر چه هستی مادر؟ انتظار به سر آمده. عزیز دُردانه را بگو تشییع کند بابا جانش را به سمت گلزار شهدای داریون تا در کنار عزیز دلبندش آرام گیرد.
برخیز مادر! یک بغل استخوان آمده است تا سنگینی کوه دماوند را از روی شانه های خسته از انتظارت بردارد …