رمان قلعه داریان / قسمت هفتاد و دوم
نویسنده: جلیل زارع
خان دودج، از اهالی داریان به خوبی استقبال کرد، آن ها را به قلعه راه داد و خطاب به افراسیاب گفت : « سلام و ارادت مرا به خان برسانید و بگویید قلعه ی دودج تحت کنترل سربازان رضاقلی بیگ است و راه خروج ما برای کمک به خان، بسته است. امیدوارم همه چیز به خیر و خوشی تمام شود و خان و رعیت داریان از شر رضاقلی بیگ نجات پیدا کنند. »
افراسیاب پس از انجام ماموریت، به داریان بازگشت و نزد خان رفت. خان، مجددا ستاره و نازگل را درون نقب فرستاد و به آن ها گفت : « اگر همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و اتفاقی برای من نیفتاد، خودم می آیم و شما را از این جا بیرون می آورم. اگر هم اتفاقی برای ما افتاد، شما باید صبر کنید تا طاهر به همراه قشون امیر خان زرقانی سر برسد و شما را از مهلکه نجات دهد. »
ستاره باز هم با گریه و زاری از پدر می خواست جان خود و جنگجویان داریانی را فدای او نکند و او را تسلیم رضاقلی بیگ نماید. ولی خان تصمیم خودش را گرفته بود و کسی نمی توانست او را منصرف کند.
پس از آن که ستاره و نازگل به نقب انتقال داده شدند، خان دستور داد دهانه ی چاه را به گونه ای که هوا بتواند رد و بدل شود، با هیزم بپوشانند تا اگر قلعه قبل از آمدن طاهر و نجات ستاره و نازگل به دست دشمن افتاد، با این تصور که این گوشه از باغ، محل انبار هیزم است، مخفیگاه آنان از چشم سربازان محفوظ بماند.
چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود. هوا کم کم داشت روشن می شد. خان نزد جنگجویان داریانی بازگشت و گفت : « دشمنی رضاقلی بیگ با من است نه شما. او با من کار دارد نه شما. من حاضر نیستم به خاطر حفظ جان خودم، بیش از این جان شما را به خطر بیندازم. به خاطر همین هم اهل و عیالتان را از این جا دور کردم. من خودم را تسلیم رضاقلی بیگ می کنم تا شما از خشم او در امان بمانید. »
احمد با شنیدن سخنان پدر به سوی او آمد و گفت : « ننگ ابدی بر من باد اگر خان را در چنین وضعیتی تنها بگذارم. »
و وقتی اصرار پدر را دید، گفت : « یعنی شما می فرمایید من جان خود را از جان پدرم عزیزتر می دانم ؟ خانٰ اصرا نکنید، من کنار شما می مانم. »
بعد هم داریوش به جمع آن ها پیوست و حرف های برادرش را تکرار کرد.
جوانان غیور داریانی نگاهشان به فرمانده اشان بود. افراسیاب جلو آمد، دست خان را بوسید، سپس رو به قشون تحت امر خود کرد و گفت : « ما داریانی ها مرگ با عزت و شرف را افتخار می دانیم و پشت به دشمن کردن را بلد نیستیم. هر کس بر این پیمان است با ما همراه شود. برای ما ننگ است مثل روباه، در لانه ی خود بخزیم و به دشمن اجازه دهیم پا به قلعه بگذارد و در خانه ی خودمان با ما ستیز کند. مثل شیر از قلعه بیرون می رویم، به قلب دشمن می زنیم و به آن ها می فهمانیم که داریانی جماعت، اهل تسلیم شدن و پشت به دشمن کردن نیست. اگر توانستیم صفوف دشمن را می شکافیم و خود را از مهلکه نجات می دهیم. اگر هم نتوانستیم تا پای جان مبارزه می کنیم و با افتخار می میریم. ولی من دوست ندارم کسی با اکراه با ما همراه شود. اکنون به عنوان فرمانده، شما را آزاد می گذارم که با ما همراه شوید و به قلب دشمن بزنید یا در قلعه بمانید. »
یکی از جوانان داریانی جلو آمد و گفت : « ننگ بر ما اگر پشت به خان بکنیم و به دشمن اجازه دهیم ما را در خانه ی خودمان به اسارت بگیرد. »
سپس رو به همرزمان خود کرد و گفت : « هر کس با من هم عقیده است، سلاح خود را بردارد و آماده ی نبرد شود. »
همه سلاح برداشته و اعلام آمادگی کردند.
افراسیاب گفت : « از جوانان غیور داریانی، جز این هم انتظار نمی رود. سپس بار دیگر به طرف خان رفته، ادای احترام کرد و گفت : « ما گوش به فرمانیم خان ! هر چه شما بفرمایید. »
خان، از جنگجویان داریانی تشکر کرد و گفت : « من در هیچ جای ایران، رعیتی وفادارتر از رعیت داریان ندیده ام. با این که این مشکل، مشکل شخصی من است، شما جان خود را کف دستتان گرفته اید و از من حمایت می کنید. خداوند شما را در پناه خودش حفظ کند. »
افراسیاب گفت : « ناموس خان، ناموس همه ی رعیت داریان است. این جنگجویانی که امروز کنار شما هستند، همه داریانی هستند و هرگز اجازه نمی دهند کسی به ناموسشان نگاه چپ بیندازد. »
بعد از این حرف ها، همه یک دیگر را در آغوش گرفتند و خداحافظی کردند. می دانستند قدم در راهی می گذارند که شاید برگشتی نداشته و این آخرین دیدارشان باشد.
آن گاه خان، دستور داد اسب و سلاح های او را آوردند: ” تفنگ کلبی، دو تپانچه و شمشیر. ” به سمت اسب رفت. تفنگ کلبی خود را که در جلد قرار داشت، به کنار زین طرف راست آویخت؛ دو تپانچه را طرفین زین در جلدهای مخصوص جای داد؛ شمشیر را هم که در غلاف بود به کمر بست. سپس پای چپ را در رکاب چپ اسب گذاشت و یال اسب را با دست چپ گرفت و با یک حرکت سریع سوار شد.
احمد و داریوش هم به تبعیت از پدر، مسلح و سوار بر اسب، آماده ی پیکار شدند. حالا دیگر نوبت افراسیاب بود. او هم دهنه ی اسب خود را کشید و سوار شد. سپس با حرکت دست راست خود، به جنگجویان داریانی اجازه سوار شدن بر اسب هایشان داد. حالا همه آماده ی نبرد بودند.
رضاقلی بیگ، جنگجویان داریانی را دید که همه با هم سوار بر اسب از دروازه عبور کرده و از قلعه بیرون آمدند. آن ها با سرعت تمام اسب می تاختند و به سمت قشون او می آمدند. رضاقلی بیگ که انتظار چنین حرکتی را از خان نداشت، کمی جا خورد. ولی سربازان خود را از قبل آماده ی نبرد کرده بود تا اگر خان به قول خود وفا نکرد به قلعه حمله کند. اما حالا این خان بود که پیش دستی کرده بود و به تاخت به طرف او می آمد.
جنگجویان داریانی به صفوف دشمن حمله کردند و شمشیرهای خود را حواله ی آنان نمودند. قشون دشمن، یکی پس از دیگری به ضرب شمشیر جنگجویان داریانی از پا در می آمدند و از اسب به زیر می افتادند.
رضاقلی بیگ، خان را پیشاپیش سواران داریانی مشاهده کرد. متوجه شد که اگر دیر بجنبد، خان صفوف قشونش را می شکافد و از چنگ او می گریزد. بنابراین دستور داد از همه طرف به جنگجویان داریانی حمله کنند.
خیلی زود، خان و جنگجویان داریانی از همه طرف محاصره شدند. ولی آن ها بی مهابا شمشیر می زدند و با هر حرکت شمشیر، یکی از سربازان قشون رضاقلی بیگ را از اسب به زیر می انداختند. رضاقلی بیگ، سربازانش که دور تا دور قلعه را محاصره کرده بودند فراخواند و همه به صفوف محاصره کنندگان اضافه شدند.
جنگجویان داریانی از همه طرف مورد هجوم دشمن قرار گرفتند ولی هر کدام از آن ها قبل از آن که به ضرب شمشیر دشمن از پا درآیند، چندین نفر از قشون دشمن را از هستی ساقط و به درک واصل می کردند.
خان، چند بار موفق شد خود را از حلقه ی محاصره ی دشمن برهاند، ولی به خود اجازه نمی داد جنگجویانش را در حلقه ی محاصره ی دشمن بگذارد و فرار کند. این فرصت برای احمد و داریوش و افراسیاب هم پیش آمد ولی آن ها مثل خان حاضر نبودند به قیمت در حلقه ی محاصره ماندن نیروهای تحت امرشان خود را از مهلکه نجات دهند. خان و فرزندانش و افراسیاب تلاش می کردند، همه را یک جا از حلقه ی محاصره برهانند ولی کثرت قشون دشمن، اجازه چنین کاری را به آن ها نمی داد.
چند ساعت از طلوع آفتاب گذشته بود و آن ها که زنده مانده بودند، هنوز از چپ و راست شمشیر می زدند و اگر فرصتی دست می داد از تفنگ و تپانچه ی خود هم استفاده می کردند. ولی فقط یک بار می توانستند از سلاح های گرم خود استفاده کنند. بنابراین، سعی می کردند زمانی از آن ها استفاده کنند که از شمشیرهایشان کاری ساخته نباشد.
تعداد جنگجویان داریانی، کم و کم تر می شد. حالا دیگر در اطراف خان، فقط احمد و داریوش و افراسیاب بودند و چند نفری از جنگجویان داریانی. هر طور بود صفوف دشمن را شکافتند و خود را از حلقه ی محاصره نجات دادند.
رضاقلی بیگ، احساس کرد اگر دیر بجنبد بین قشونش و خان و نیروهایش فاصله می افتد و خان به کلی از مهلکه نجات پیدا می کند. این بود که یکی از سریع ترین سربازان خود را فراخواند؛ خان را به او نشان داد و به او گفت : « اگر خان را دستگیرکنی و برایم بیاوری، آن قدر مال و منال به تو می دهم که تا آخر عمرت در آسایش و رفاه زندگی کنی. او هم براسب تاخت و خود را به خان رسانده با ضربتی شدید ران پای راست اسب او را نشانه رفت. اسب نقش بر زمین شد و سوار خود را هم به زیر انداخت، شمشیر از دست خان رها شد و سرباز رضاقلی بیگ فورا شمشیر خود را بر گردن او نهاد.
به دستور رضاقلی بیگ، فورا خان از همه طرف محاصره شد. افراسیاب که احساس کرد دیگر حریف آن ها نیست و به هیچ وجه نمی تواند با عقب گرد و حمله، جان خان را نجات دهد، شمشیر به زمین انداخت و تسلیم شد. داریوش و احمد و جنگجویان اندک داریانی هم که هنوز با آن که زخم های زیادی برداشته بودند، از پا نیفتاده بودند با این حرکت افراسیاب، تسلیم شدند.
خان را نزد رضاقلی بیگ آوردند. رضاقلی بیگ، رو به خان کرد و گفت : « این بود قول و قرارت ؟ مثل این که مرا قابل نمی دانی به دامادی خود مفتخر سازی ؟ هنوز هم دیر نشده، دخترت را تسلیم کن، جان خودت و سربازانت را نجات بده. »
خان آب دهان خود را به صورت رضاقلی بیگ پرتاب کرد و گفت : « زهی خیال باطل ! نکند پیش خودت فکر کرده ای من تنها دخترم را به عقد سگ کثیفی مثل تو در می آورم ؟ خودت را در آینه دیده ای بوزینه ؟ تو یک شیطان به تمام معنایی. بویی از آدمیت نبرده ای ! »
رضاقلی بیگ خندید و گفت : « حالا می بینی ! وقتی دخترت را پیدا کردم و به این جا آوردم، حساب کار دستت می آید. حیف است خان داریان، مفت و مجانی بمیرد و دخترش شاهد به دار آویختنش نباشد. ستاره را زیر سنگ هم که باشد پیدا می کنم، او را از قلعه بیرون می کشم تا خفت و خواری پدرش را ببیند و بداند که با رضاقلی بیگ نمی شود شوخی کرد. »
خان گفت : « سگ کثیف، اسم دختر مرا به زبان نیاور ! اگر پشت گوشت را دیدی دختر مرا هم می بینی. من چند روز است او را از داریان خارج کرده ام. مرغ از قفس پرید، کفتار پیر ! »
رضاقلی بیگ گفت : « حالا می بینیم خان داریان ! حالا می بینیم. »
و رو به سربازانش کرد و فریاد زد : « بروید قلعه را زیر و رو کنید. همه جا را بگردید، به آتش بکشید و تا دختر خان را پیدا نکرده اید، به این جا برنگردید. »
سربازان رضاقلی بیگ، به سوی قلعه حمله ور شدند. قلعه ای که حالا دیگر خالی از سکنه بود. نه محافظینی بالای برج و با روی آن بودند و نه نگهبانانی برای محافظت از دروازه. نه خان و خان زاده ای در عمارت زندگی می کرد و نه رعیت در قلعه آمد و شد داشتند. سوت و کور و خالی از سکنه بود.
سربازان به دستور رضاقلی بیگ، به همه جا سرک می کشیدند، تک تک خانه ها را می گشتند و وقتی خانه ای را خالی از سکنه می دیدند به آتش می کشیدند. جای جای باغ را هم گشتند و شاخه های درختان را شکستند. تا رسیدند به انتهای باغ.
تلی از هیزم کنار دیوار انتهایی باغ، روی هم انبار شده بود. یکی از سربازان، مشعلی به روی هیزم ها پرتاب کرد. هیزم های خشک، شعله ور شدند.
با آتش گرفتن هیزم هایی که دهانه ی چاه را پوشانده بود، دود به داخل چاه نفوذ کرد. ستاره و نازگل در نقب اسیر شدند. هر دو دهانه ی چاه از داخل و بیرون قلعه، مسدود بود.
دود که به داخل نقب رسید، نفس کشیدن مشکل شد. نمی توانستند به باغ برگردند. چون هم هیزم های دهانه ی چاه شعله ور بود و هم سربازان رضاقلی بیگ، همه جای باغ را زیر نظر داشتند. با احتیاط خود را به دهانه ی چاه بیرون قلعه رساندند و با زحمت زیاد، شاخ و برگ های درختان را از روی آن پس زدند و بیرون آمدند.
سربازان رضاقلی بیگ، گوشه و کنار، مشغول گشت زنی بودند. مخصوصا از وقتی طاهر، جان دو نفر از آن ها را گرفته بود، احساس خطر کرده بودند و بیش تر در آن حوالی پرسه می زدند. ستاره و نازگل، به هر زحمتی بود سینه خیز تا کاروانسرا خود را کشاندند. صدای سربازانی که داشتند به کاروانسرا نزدیک می شدند، آن ها را مجبور کرد به داخل کاروانسرا پناه ببرند.
صاحب کاروانسرا، از بیم جانش، آن جا را رها کرده و رفته بود. چند سرباز، وارد کاروانسرا شدند. ستاره و نازگل خود را گوشه ای پنهان کردند. سربازان، آذوقه های موجود در کاروانسرا را غارت کردند و از آن جا بیرون رفتند. ولی لحظه ی آخر، یکی از آن ها مشعل به دست برگشت و کاروانسرا را به آتش کشید. صبر کردند تا آتش همه جا را شعله ور کرد. آن وقت راه خود را کشیدند و رفتند.
ستاره و نازگل، در پستوی یکی از اتاق های کاروانسرا گیر افتاده بودند. آتش، همه جا زبانه می کشید. نفس کشیدن مشکل شده بود.ولی چاره ای جز عبور از میان آتش نداشتند.
موقع فرار، قسمتی از سقف چوبی کاروانسرا روی نازگل افتاد. نازگل در میان آتش و دود، گیر افتاده بود و فریاد می کشید.
ستاره، به سویش دوید. ولی شعله های آتش اجازه نمی داد به او نزدیک شود. لحافی را در گوشه ی کاروانسرا پیدا کرد، به خود پیچید و از میان شعله های آتش عبور کرد.
آتش سرتاپای نازگل را شعله ور کرده بود. ستاره، لحاف را دور نازگل پیچید و با هر زحمتی بود او را خاموش کرد و کشان کشان از میان آتش بیرون کشید.