رمان قلعه داریان /قسمت هفتاد و سوم
نویسنده: جلیل زارع
در راه چندین بار با سربازان رضاقلی بیگ برخورد کرد. بعد از درگیری و کشته شدن دو نفر از سربازان به دست طاهر، رضاقلی بیگ دستور داده بود، عده ای سرباز، در آن حوالی کشیک بدهند.
طاهر با هر ترفندی بود خود را از دید آن ها پنهان می کرد. آن قدر صبر می کرد تا سربازان دور شوند، آن گاه به راه خود ادامه می داد. به همین خاطر هم پیمودن مسیر قلعه تا کوه، تا طلوع آفتاب به درازا کشید. آن گاه، شروع کرد به صعود از کوه.
باید بدون آن که دیده شود، خود را به آن طرف کوه می رساند. کنار کوه، افسار اسب را به تنه ی درختی بست تا اگر به هر علت موفق نشد از کوه بالا برود، موقع برگشتن بی اسب نماند. بعد با احتیاط کامل شروع به بالا رفتن از کوه کرد.
چند ساعت بعد، به قله ی کوه رسید. ولی درست لحظه ای که می خواست از آن طرف کوه، پایین برود، شعله های آتش را دید که از جای جای قلعه زبانه می کشد. فهمید کار از کار گذشته و دشمن به قلعه راه یافته است.
ادامه دادن راه بی فایده بود. فرصت آن را نداشت که به زرقان برود و نیروی کمکی بیاورد. فکر کرد حتما اهالی قلعه، قتل عام شده اند، گرنه دشمن نمی توانست قلعه را به آتش بکشد. نگران جان ستاره و نازگل بود. احتمال می داد خان آن ها را در نقب پنهان کرده باشد. بنابراین، ناراحت و نگران، راه رفته را بازگشت.
ساعتی بعد، خود را پشت حصار قلعه رساند. قلعه، سراسر در آتش می سوخت. یک راست به طرف چاه رفت. شاخ و برگ دهانه ی چاه کنار زده شده بود و دود از دهانه ی آن بیرون می زد. با این فکر که شاید ستاره و نازگل، هنوز در نقب باشند، قصد رفتن به نقب را داشت که صدای شیون و زاری ستاره را شنید. به طرف صدا رفت.
پشت کاروانسرا، ستاره را دید که بالای سر نازگل، مشغول شیون و زاری است. نازگل،سراپا سوخته بود. طوری که نمی شد چهره اش را تشخیص داد.
طاهر، با زحمت ستاره را از نازگل جدا کرد و گفت : « زود باش ! تا سر و کله ی سربازهای رضاقلی بیگ پیدا نشده باید این جا را ترک کنیم.
ستاره در میان هق هق گریه گفت : « نازگل را این جا تنها بگذاریم و برویم ؟ »
طاهر گفت : « نازگل دیگر زنده نیست. بهتر است تا سربازها سر نرسیده اند برویم. »
ستاره که نمی خواست مرگ نازگل را باور کند، باز هم خود را روی جسد نازگل انداخت و گفت : « نه ! نه ! خواهر من نمرده. او زنده است. حتما زنده است. باید او را هم با خود ببریم. »
طاهر گفت : « کاش این طور بود که تو می گویی. ولی نازگل دیگر زنده نیست. بلند شو، باید هر چه زودتر از این جا دور شویم. »
ستاره گفت : « نمی بینی طاهر ؟ قلعه دارد در آتش می سوزد. حتما همه را کشته اند. باید به کمک پدر و برادرانم برویم. شاید هنوز زنده باشند. »
– « بلند شو برویم ستاره جان. اگر هم زنده باشند از دست ما کاری ساخته نیست. من به پدرت قول داده ام تو را صحیح و سالم از این جا دور کنم. »
ستاره، با ناله و زاری گفت : « ولی من نمی توانم پدر و برادرانم را تنها بگذارم و از این جا بروم. »
– « پس اجازه بده تو را جای امنی برسانم، خودم بر می گردم ببینم چه بر سر آن ها آمده . »
دو سرباز که آن حوالی کشیک می دادند صدای شیون و زاری ستاره را شنیدند و به طرف آن ها آمدند. طاهر، دست روی دهان ستاره گذاشت تا صدای گریه اش را نشنوند و گفت : « ساکت باش ستاره جان ! »
گوشه ای پنهان شدند. طاهر، منتظر ماند تا سربازان به آن ها نزدیک شوند. وقتی خوب نزدیک شدند به یکباره خیز برداشت به سمت آن ها و با ضربت شمشیر یکی از آن ها را از پای در آورد. ضربت شمشیر، شاهرگ او را برید و نقش زمینش کرد.
سرباز دیگر که خطر را احساس کرده بود از طاهر فاصله گرفت و به طرف او شلیک کرد. تیر، سینه ی طاهر را شکافت و او را بر زمین انداخت.
سرباز، به طرف جسد رفیقش رفت تا تفنگ او را بردارد و دوباره به طرف طاهر شلیک کند. ولی ستاره که از دید آن سرباز پنهان بود با عجله به سمت جسد سرباز دوید؛ تفنگ را برداشت؛ قلب سرباز را نشانه گرفت و او را نقش زمین کرد.
آن گاه، طاهر را کشان کشان از کنار جسد آن دو سرباز دور کرد و به پشت کاروانسرا برد. خون از سینه ی طاهر فوران می زد. ستاره، گوشه ی دامن خود را پاره کرد و جای زخم او را محکم بست.
سر و کله ی چند سرباز که صدای شلیک تیر را شنیده بودند، پیدا شد. طاهر به ستاره گفت : « زود باش از این جا برو. اگر ما را پیدا کنند زنده امان نمی گذارند. هر چه زودتر از این جا دور شو. »
ستاره گفت : « تو زخمی هستی. چه طور می توانم تو را این جا تنها بگذارم و بروم ؟ » و سعی کرد طاهر را بلند کند. ولی نتوانست.
طاهر گفت : « بی فایده است. ما نمی توانیم با هم فرار کنیم. سربازها به ما می رسند. هم مرا می کشند و هم ترا. من اسلحه دارم. تو که نباشی اگر مرا پیدا کنند از خودم دفاع می کنم. زود باش برو. »
حالا، آن چند سرباز، جسد همرزمان خود را پیدا کرده بودند. کمی این طرف و آن طرف را نگاه کردند. بعد یکی از آن ها گفت : « زود باشید برویم کمک بیاوریم. شاید الان ما هم در تیر رسشان باشیم. برویم تا ما را هم نکشته اند. » و با عجله آن جا را ترک کردند.
طاهر، هنوز هم با اصرار از ستاره می خواست آن جا را ترک کند.
ستاره گفت : « من چگونه می توانم تو را این جا تنها بگذارم و بروم. فردا، جواب بچه ات را چه بدهم ؟ »
طاهر با تعجب گفت : « بچه !؟ »
ستاره گفت : « بله. مدتی است احساس می کنم باردارم. چند روز پیش مطمئن شدم. ولی چون طلاق گرفته بودم، به کسی چیزی نمی گفتم. »
طاهر لبخندی بر گوشه ی لبانش نقش بست و گفت : « پس به خاطر بچه امان برو. نمی خواهم دست آن نامردها به زن و بچه ی من برسد. »
ستاره گفت : « من بدون تو هیچ جایی نمی روم. یا با هم از این جا می رویم و یا با هم همین جا می مانیم. »
بعد، به هر زحمتی بود طاهر را بلند کرد و او را کشان کشان از آن جا دور کرد. مدتی بعد، به مزرعه ای رسیدند.
طاهر گفت : « من دیگر نمی توانم با تو بیایم. مرا بگذار و برو. »
ولی ستاره حاضر نبود او را تنها بگذارد.
طاهر گفت : « شاید من با این زخمی که برداشته ام زنده نمانم. »
– « خدا نکند. من که دیگر جز تو کسی را ندارم. تو زنده می مانی. حتما زنده می مانی. من هر طور شده تو را نجات می دهم. »
– « به جای این حرف ها، خوب گوش کن ببین چه می گویم. »
ستاره چشم به دهان طاهر دوخت.
طاهر، لب باز کرد و با زحمت گفت : « اگر بچه امان پسر بود، اسمش را بگذار محمد قلی. اگر هم دختر بود، هر اسمی که خودت خواستی رویش بگذار. »
– « تو زنده می مانی. اگر هم دختر شد با هم اسمی برایش انتخاب می کنیم. مثلا فرنگیس چه طور است ؟ »
طاهر گفت : « خوب است. »
و کمی بعد، خود را جمع و جور کرد. دیگر توان نداشت. به زحمت گفت : « حالا می خواهم چیزی به تو بگویم که دائم عذابم می دهد. می خواهم این دم آخری اعتراف کنم تا سبک شوم. تو باید همه چیز را بدانی. »