جلیل زارع
رفیقم! نور چشمم! نازنینم!
همه آیین و دینم! مه جبینم!
گل گم گشته ام! یار دلاور!
کجا بودی شهید من گل آور؟
کجا بودی بهاران خزان پوش؟
بهاران خزانِ گل فراموش؟
پس از تو گُل به گُل، گُل پرده پوشید!
همه دُردانه، دُرد دَرد نوشید!
پس از تو رقص گل ها گاه گاه شد!
همه فریادها در گوش چاه شد!
به تیغ صد جفا مجروح گشتیم
اسیر قبض و بسط روح گشتیم
بیا در واپسین رخ ده نشانم
زقید و بند حسرت وارهانم
بیا تا دشت و صحرا گل برآرد
بهار بی خزان سنبل برآرد
بنوشان شهد از گلبرگ شعله
بمیرانم نبینم مرگ شعله
دُردانه ی خدا بودی و پیشگام ره عشق! نشد بیش تر همسفرت شوم! تو ایستاده ی بر ستیغ سترگ ایمان بودی و من فرو افتاده ی در خاک. دستم را گرفتی از خاک بر افلاکم کنی! پر و بالت را گرفتم زمین گیرت کنم. نه من از زمین و زمان دل کندم، نه تو از رفتن دل بریدی! به یک چشم برهم زدن، قدم زدی و خورشیدها پراکندی و من فقط خیره به تماشایت نشستم. خوش به ناز رفتی و در نقاط خلوت هستی کهکشان ها کاشتی! و چون پینه ی غرورِ دستانم، زمین و زمان را چنگ زد، مظلومیت خاکی دستانت را به سویم دراز کردی. نشد دستت را بگیرم و خود را بالا کشم که من از خاک بودم و تو بر افلاک. تو روحی آرام و بی آلایش بودی و من جسمی اسیر و ابیر این خاکدانِ تن.
حالا تو با ناز و کرشمه برگشته ای تا این واپسین دم، مرا به خود خوانی؛ ولی به گمانم من هنوز زمینگیرم و اسیر قبض و بسط روح. اما نه! به گمانم حکمتی دارد این آمدنت! می شنوم. به خدا می شنوم! مرا به نام می خوانی و من در این واپسین دم، دل خوش می کنم به حکمتی که شاید پر و بالِ رهاییم بخشد. شاید …