محمدحسین اسلامی راد
آرام آرام که به مصلای نمازجمعه نزدیک می شدی، انگار در تاریخ انقلاب اسلامی ایران عزیز سفر می کردی و به قلب و قله ی آن یعنی روزگار دفاع مقدس می رسیدی. بعضی از مردم را می دیدم که در آن ساعت از روز، زن و مرد؛ پیاده راهی مراسم شده اند به امید آنکه در مسیر شهدا راهی و شهدا هم راضی از آنان باشند. شور استقبال مردم را می توانستی از میزان اتومبیل ها و موتورسیکلت هایی که دیده میشد هم ببینی.
وارد فضای بیرونی مصلا که می شدی با خیر مقدم بسیجی های جوان روبرو بودی که انگار تو را مهمان ویژه مراسم می دانند و از دیدارت بسیار خوشحالند.
اولین چیزی که چشمت به آن می خورد، تصاویر شهداست که همیشه باید جلوی چشم ما باشد، درست مثل یک آینه! مگر نگفته اند که مومن، آینه ی مومن است؟ و ماییم که باید آینه ی آنان باشیم!
تابوت سیاه پوش شده وسط حیاط مصلا هم تو را به کوچه های غریبانه مدینه می برد. دقیقا همانجا که بسیاری از شهدا مسافرش شدند تا توانستند رزق شهادت را بگیرند. عبارت یا فاطمه الزهرا(س) را که روی پارچه ی سیاه تابوت نقش بسته بود می دیدم. انگار که به زیارت بانوی دو عالم آمده باشی، چشمانت از مظلومیت و غربت هزار و اندی سالۀ مادری پهلو شکسته بارانی می شد. ناخودآگاه شهدای گمنام در نظرم یاد شدند. شما هم حتما می دانید که آنها خیلی شبیه مادرشان حضرت زهرایند…
کفش هایم را از پاهایم جدا کردم. سبک شدم. انگار که دنیا را از خود جدا کردم. خودِ خودِ خودم شده بودم بدون اضافات! من حالا به خانه برگشته بودم!
راستش را بخواهید از دیدن این همه مهمانِ ویژۀ شهدا شگفت زده شدم. ظاهر بعضی ها را که می دیدم، حتی در خیالاتم هم نمی توانستم خودم را راضی کنم اهل حضور در یادواره شهدا و رفاقت با شهدا باشند!
اما آنها حالا اینجا بودند.
جلوتر و زودتر از من هم آمده بودند!
مجری مراسم اسماعیل حسین زاده از مجریان توانمند صدا و سیمای مرکز استان فارس بود. برنامه را با دو بیت شعر شروع کرد و بعد از سلام و خیر مقدم، ناگهان صف اول جمعیت بلند شد! فکر کردم اتفاقی افتاده باشد. اتفاقی افتاده بود! مراسم میزبان پرچم حرم مطهر رضوی(ع) شده بود. بوی عطر ملیح حرم حضرت سلطان علی بن موسی الرضا(ع) فضای مصلا را در بر گرفته بود. ما هم انگار در سفر، سفر کرده بودیم! در جبهه های دهه شصت به بارگاه قدسی مشهد رفتیم. همه رو به حرم مطهر امام رضا(ع) داشتیم. زیر لب صلوات خاصه را می خواندیم. اشک ها هم مهمان چشمهایمان شده بود. انگار روبروی ضریح ایستاده ایم و از این طلبیده شدن و مسافرت یک بارگی به وجد آمده ایم.
پس از آن آقای روحانی از قاریان ممتاز و برجسته ی استان آیاتی از قرآن کریم را تلاوت کرد. طنین این آیه در گوش های ما می پیچید: وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ.
امام جمعه منطقه داریون حاج آقا رستگار بعد از تلاوت آیات جهت عرض خیر مقدم و تقدیر از مهمانان شهدا صحبت های خود را شروع کرد. او می گفت: باید در راه شهدا و هم قدم با شهدا باشیم. او پیروی از راه شهدا را، حل مشکلات مردم عنوان کرد. همچنین حجت الاسلام و المسلمین رستگار با نام آوردن از معلم شهید نادر خوش نژاد، یاد و خاطره ی همه شهدای منطقه داریون را گرامی داشت.
پس از سخنان امام جمعه، مجری از سخنران مراسم که سردار حاج سعید کوشکی، از هم نفسان با شهدا و مسئول ستاد حفظ و نشر آثار و ارزشهای دفاع مقدس استان فارس بود؛ دعوت کرد.
سردار کوشکی با بیان پنج ویژگی بارزی که شهدا داشتند، همگان را به کسب و ارتقای این پنج ویژگی دعوت کرد. این ویژگی ها از نظر سردار کوشکی عبارت بودند از: مقید بودن به شریعت و توجه ویژه به نماز، اعتقاد و التزام عملی به اهلبیت(ع) و ولایت فقیه، بصیرت، فداکاری و عمل جهادی.
روایتگری راوی شهدا بخش دیگری از این مراسم بود. همیشه روایت های زیبا از دفاع مقدس، چشم ها را خیس و دلها را روشن می کند! اما راوی مراسم از دوران دفاع مقدس و سالیان دهه شصت نگفت! او از دهه نود گفت. از همین شهدای گمنام داریون!
راوی ما را به ۱۲ دی ماه سال ۱۳۹۲ برد.
روز تدفین شهدای گمنام داریون که مصادف با سال روز شهادت امام رضا(ع) بود، برف سنگینی آمد. مراسم تدفین به دلیل بارش سنگین برف از صبح به بعد از ظهر موکول شد. داریون میزبان دو شهید گمنام دوران دفاع مقدس شده بود. یک قاسم ۱۷ ساله و یک علی اکبر ۲۹ ساله.
راوی که مسئول تدفین آن شهدا بود، با بغض و گریه ای که نشان از یک خاطره عجیب داشت، ادامه می داد.
او می گفت: من قبل از تدفین درون قبرها رفتم تا اعمال خاص قبل از تدفین شهدا را انجام دهم.
اول درون قبر شهید ۱۷ ساله رفتم. بچه ها پیکر شهید را از تابوت بیرون آوردند. بانگ ندای یا زهرا(س) بلند شد. پیکر درون قبر جا گرفت. نوبت به پیکر شهید ۲۹ ساله رسید. من درون قبر رفتم. دیدم قبر نسبت به قبر دیگر حدود ۳۰ سانتی متر طول کوتاه تری دارد. بچه ها را خواستم و موضوع را به آنها گفتم. سری به نشانه ی تایید تکان دادند و انگار که مایوس شده باشند گفتند: دو سه باری تلاش کردیم قبر را بزرگتر کنیم، اما نشد! گفتم: کار، کار خودم است. نشد نداریم.
از فرصت مداحی استفاده کردم و انواع راه حل هایی که در آن دقایق منتهی به تدفین به ذهنم می رسید را انجام دادم. اما یأس بچه ها به من هم رسید. انگار قبر نمی خواست بزرگتر شود!
دیدم مراسم طول کشید. به بچه ها اشاره کردم. چند بار صدا زدم. دیدم خبری از تحویل جنازه شهید ۲۹ ساله نیست! از قبر بیرون آمدم. گفتم: چه می کنید؟ چرا پیکر شهید را نمی دهید تا دفن کنیم؟ حالا درست است که قبر کوچکتر حفر شده اما بالاخره یک کاری می کنیم که مشکلی پیش نیاید.
نزدیک تابوت که شدم دیدم بچه ها دور تابوت نشسته و مشغول گریه اند. اما حالشان حال خاصی است. آقاسید که شدت گریه امانش را بریده و هلاکش کرده بود، هق هق کنان گفت: وحید آقا! دیگر لازم نیست قبر را بزرگتر کنی! گفتم: چطور؟ گفت: خودت بیا و ببین. رفتم بالای سر پیکر و از پیکر کوچک این شهید ۲۹ ساله فهمیدم سر در بدن ندارد. قبر اندازه اش بود. حالا دیگر مردم با ندای یا حسین(ع) خود به استقبال تدفین این شهید رفتند…
بعد از اینکه آسمانِ چشم ها طوفانی شده بود و نعمت بارانش سرازیر، دلها از گناهان پاک و سبک شد. باران اشک آنها را شست و برد. همه به خود واقعی بازگشته بودیم، در میان روزمرگی های همیشگی که داشتیم.
نوبت به شعرخوانی هادی فردوسی رسید. شاعری که دعوت شده بود همانی است که در محضر مقام معظم رهبری نیز شعرخوانی کرده بود. او یک غزل در مورد شهدا خواند و غزل دیگری را به مادران خصوصا مادران شهدا تقدیم کرد.
همچنین این رباعی را خواند که:
ببین جانبازی اهل جنون را
میان جبهه ها دریای خون را
شقایق های پر پر می شناسند
شهیدان دیار داریون را
و نیز حاضران را به رباعی دیگری در وصف شهید نادر خوش نژاد دعوت کرد و سرود:
از پیکر آفتاب خون می آید
ماه از شب تاریک برون می آید
از نادر خوش نژاد می گوید دل
هر وقت که نام داریون می آید
مجری با تقدیر از شعرخوانی هادی فردوسی از حاج کاظم محمدی مداح اهلبیت(ع) که خود از یادگاران دوران دفاع مقدس است، جهت اجرای برنامه دعوت کرد. نفس گرم حاج کاظم امانتی بود از دوران دفاع مقدس و جمع بی ریای رزمندگان که حالا به جمع و مراسم ما ارث رسیده بود.
مداحی حاج کاظم همه را کربلایی کرد.
با همان تکرار روضه های کربلا که هیچ گاه تکراری نمی شود، نور بود که مراسم را در بر میگرفت. حالا ملائک هم در کنار ما، مهمان شهدا شده بودند.
مراسم با تقدیر از روحانیت معظم فعال در زمینه های فرهنگی و تربیتی و نیز تجلیل از رشادت های معلم شهید نادر خوش نژاد و صبوری های مادرش با حضور ارزشمند مادر شهید، پایان یافت.
همینطور که کفش ها را می پوشیدم دوباره حس تعلق به من بازگشت. انگار که با خروج از مراسم شهدا داشتم از خانه واقعی خودم خارج می شدم و به دنیای غریبه ای که هیچ سنخیتی با او و اهلش نداشتم وارد می گشتم. باز هم من همان من بودم و غافل از خویش…