دفترچه خاطرات/ پرینازم را گم کردم/قسمت اول: چاووش خوانی
درویش علی ناز با صدای دلنشین خود در کوچه های داریون می گشت و چاووش می خواند
چند روزی بود درویش علی ناز با صدای دلنشین و سوزناک خود در کوچه های داریون می گشت و چاووش می خواند. جمعیت به دنبالش روانه می شدند و من هم قاتی شان.
هر بار بعد از آن که از مراسم چاووش خوانی برمی گشتم، مستقیم می رفتم سراغ مادرم و می پرسیدم: “ننه چرا تو کوچه ها آواز میخونن؟”
و مادرم هر بار با آب و تاب فلسفه چاووش خوانی قبل از عزیمت به مشهد مقدس برای زیارت آقا علی بن موسی الرضا (ع) را برایم شرح می داد.
من زیاد از حرف هایش سر در نمی آوردم ولی این را فهمیده بودم که عده ای می خواهند راهی راه دور بشوند برای زیارت ضامن آهو. برای همین هم توی کوچه ها چاووش می خوانند تا همراه بطلبند.
و باز هر روز با التماس از مادرم می خواستم ما هم با آن ها راهی شویم. می گفتم: “ننه ببرم راه دور می خوام ضامن آهو رو ببینم.)
آن قدر با ناز و اطوار بچه گانه از چاووش خوانی گفتم و التماس کردم برای همراه شدن با زوار که بالاخره مادرم به قول خودش دلش ورکنده شد و پدرم را راضی کرد زائر حرم ضامن آهو شود.
پدرم فصل کار و کاسبی اش بود و به قول خودش نمی توانست یک ماه آزگار کار و بار خلق الله را ول کند بروند زیارت.
ولی آن قدر، من در گوش مادرم و مادرم در گوش پدرم خواندیم که نهایتا پدرم وقتی فهمید مشهدی ضیاء که از بستگان مادرم بود هم با خانواده، زائر حرم ضامن آهوست، راضی شد مادرم هم با آن ها برود.
مادرم گفت: “آقا امام رضا قربونش برم دل این بچه رو ورکنده و بچه م هم دل منو ورکنده، پس اگه من بخوام برم بچه م هم باید با من باشه.”
و بالاخره التماس های من و سماجت مادرم درویش علی ناز را با زوار و مردمی که همراهی شان می کردند کشاند به خانه ما.
یادم است مرحوم درویش علی ناز، علم سبز بر دوش، رفت روی پشت بام خانه مان چاووش خوانی.
و این یعنی از اهل این خانه هم زائر داریم.
ادامه دارد… (قسمت بعد: فتح راهی)