دفترچه خاطرات/ پرینازم را گم کردم/قسمت دوم: فتح راهی
راننده گاز داد و جاده خاکی شیراز داریون را به قصد مشهد مقدس زیر چرخ های ماشینش له کرد..
… از فردای روزی که درویش علی ناز، علم سبز بر دوش، رفت روی پشت بام خانه مان چاووش خوانی تا روزی که عازم مشهد شدیم، مرتب اهالی محل، می آمدند و می رفتند. التماس دعا داشتند و “خوش به حال تان” و “خوش به سعادت تان” از دهان شان نمی افتاد.
بعضی ها به همین بسنده نمی کردند و مقداری پول هم به مادرم می دادند.
من نه از حرف و نقل ها و خواسته های شان سر درمی آوردم و نه می دانستم برای چه به مادرم پول می دهند.
عاقبت طاقت نیاوردم و علت پول دادن مردم را پرسیدم.
مادرم دست بر سر و رویم کشید، ماچ آبداری از لپ هایم گرفت و گفت: “این پول ها فتح راهی است” و وقتی پرسیدم:”فتح راهی یعنی چی؟” گفت: “فتح راهی میدن که ما به سلامتی بریم و برگردیم و با پولی که میدن براشون سوغاتی بخریم، بیاریم.”
بعد از این کشف، من هم به خواهر و برادران و دوستان و هم بازی ها و بچه های همسایه گفتم:” اگه میخواین سوغاتی براتون بیارم باید بهم فتح راهی بدین.”
آن ها هم هر کدام برای این که سوغاتی بهتری نصیب شان بشود، هر چه پول تو جیبی گیرشان می آمد همه را خرج فتح راهی می کردند. کم کم رقابت سختی برای پول بیش تر دادن بین بچه ها سر گرفت. می رفتند با گریه و زاری از پدر و مادرشان پول می گرفتند و بی آن که حتا یک قران آن هم خرج شکم شان کنند همه را به من می دادند.
نه من سواد داشتم نه آن ها. ولی باید حساب و کتاب فتح راهی ها را نگه می داشتیم. تصمیم گرفتیم راهی برایش پیدا کنیم. برادرم، پیشنهاد داد برای هر یک قران که از کسی می گیرم یک سرپپسی (در نوشابه) به آن ها بدهم پیش خودشان نگه دارند. وسط سرپپسی ها هم با میخ سوراخ می کردیم و به بچه ها می دادیم تا با سرپپسی های دیگر اشتباه نشود. بچه ها هم سرپپسی ها را مثل دانه های تسبیح از یک نخ عبور می دادند و دو سر آن را گره می زدند تا گم نشوند.
علاوه بر آن، برای آن که خودم هم وقتی رسیدم مشهد بدانم هر کسی چقدر فتح راهی داده، با کمک برادرم که هر چند از من کوچک تر بود ولی عقل کل ما بود، خرچنگ قورباغه عکس بچه ها را روی کاغذ می کشیدیم و برای هر یک قرآن که می دادند یک انگشت برای عکس شان می گذاشتیم.
رقابتی سخت برای چند انگشتی شدن بین بچه ها سر گرفته بود که نگو و نپرس! باز به توصیه عقل کل، سکه های یک قرانی و دو قرانی و … را می ریختیم توی قلک که نه آن ها پشیمان بشوند و بخواهند پول شان را پس بگیرند و نه شیطان گولم بزند، هوس کنم خرج شان کنم.
روز موعود فرا رسید. وقت رفتن بود. درویش علی ناز و هم قطارهایش توی کوچه ها راه افتادند و مینی بوسی هم که قرار بود ما را به مشهد ببرد پشت سرشان. در هر خانه که می رسیدند، زوار آن خانه، بار و بندیل را توی صندوق عقب و سقف و باربند مینی بوس جا می دادند و خود همراه بدرقه کنندگان پشت سر مینی بوس راه می افتادند. چون خانه ما بیرون ده بود خیلی راحت اسباب و اثاثیه مان را همان اول جا دادیم توی باربند ماشین و دم دستی ها هم بردیم داخل.
ماشین که نمی توانست وارد کوچه های تنگ و باریک و پیچ در پیچ ده شود، تا برج و باروی ده که آثار به جا مانده از قلعه خراب شده داریون بود، با ما همراه شد و همان جا ایستاد. زوار راه افتادند توی ده. زواری که خانه شان توی ده بود بقچه ها را زیر بغل می گرفتند، اثاثیه دیگرشان مثل رختخواب و ظروف را بار الاغ می کردند و همراه با زوار می آوردند بیرون ده، جا می دادند بر سر و کول مینی بوس.
نوبت خداحافظی رسید. اهالی محل مخصوصا خانواده و قوم و خویش و در و همسایه با گریه و زاری زوار را بدرقه کردند و من نمی دانستم گریه شان برای چیست؟ همه سوار مینی بوس شدیم و مینی بوس با بوق زدن های متوالی راه افتاد. درویش علی ناز هم سوار شد و تا قهوه خانه همراهی مان کرد با چاووش خوانی یک ریز. بعد پیاده شد.
راننده گاز داد و جاده ی خاکی شیراز داریون را به قصد مشهد مقدس زیر چرخ های ماشینش له کرد و گرد و خاک به هوا پراکند. آدم بزرگ ها روی صندلی نشسته بودند و ما بچه ها هم توی راهرو مینی بوس بین صندلی ها ولو شدیم.
ادامه دارد …
( قسمت بعد: اطراق در مسافرخانه و زیارت ضامن آهو)