عاقبت این خواب سنگین هم از من خسته می شود و چشمانم را به روی یکی از دل انگیزترین صبح های اردی بهشتی باز می کند. هنوز درست و راست کُشتی گرفتن دست ها با چشم ها تمام نشده که ساعت دیواری چوبی پاندول دارِ رو به روی تختخواب، یاد آوریم می کند که: “آدم ناحسابی مدرسه ت دیر شد!”
این ساعت هم برای خودش ماجراها دارد ولی الان فرصت تعریف کردنش را ندارم. همین قدر بگویم که مادرِ خدابیامرزم وقتی به من هدیه اش کرد گفت از خدابیامرز مادرش به ارث برده. به گمانم سن و سالش از این هم باید بیش تر باشد. هم سن و سال مادرِ مادر بزرگم و یا مادرِ مادرِ مادربزرگم! کمی که چه عرض کنم، خیلی رنگ و رویش رفته ولی هنوز سرپاست و نفسش می رود و می آید و با هر تیک و تاکی به ما آدم های دوپا می گوید: “این قدر چارچنگولی نچسبید به این دنیای گذرای بی وفا که شما عقل کل ها رفتنی هستید و امثال ما عتیقه ها ماندنی!”
دست و صورتم را درست و حسابی شسته نشسته، اولین لباس هایی که دم دستم می آید را هول هولکی می پوشم و از سرِ عادت، توی دلم از اهل خانه که هر کدام لابد دارند خواب هفت پادشاه را می بینند، خداحافظی می کنم و از خانه می زنم بیرون.
من عادت ندارم مدرسه ام دیر بشود. ولی دیشب تا نماز صبح بیدار بودم پای درس و مشق، گفتم هنوز وقت هست کمی می خوابم بعد بلند می شوم می روم مدرسه. ولی کمی خواب همان و دیر بیدار شدن هم همان!
جلو در، سمت چپ، جاکفشی چوبی قهوه ای پر رنگ و رو، سُر و مُر و گنده به دیوار استخوانی رنگ طبقه ی دوم آپارتمان پنج طبقه ی بیست ساله تکیه داده و حمّالیِ سه جفت کفشِ نو نوار مشکی و آبی و قهوه ای مرا می کند که بر کولش جا خوش کرده اند. اگر بگویم وقت ندارم که دروغ است، ما به اصطلاح معلم های حرّاف و قلم به دست، چیزی که زیاد داریم وقت است که حیف و میلش می کنیم با پرت و پلا گفتن و نوشتن! ولی به گمانم عادت نکرده ام خودم برای خودم چیز میز بخرم. بچه که بودم پدر و مادرم و بعد هم برادر وارثِ پدرم و خواهر دلسوزتر از مادرم سلیقه شان را به من تحمیل می کردند و سالی یکی دو بار برایم کفش و رخت و لباس می خریدند. از وقتی متاهل شدم هم عیال، بدعادتم کرد و جورِ آن ها را کشید. این مرضِ انگار مسری به دختر و پسرم هم سرایت کرد که هر بار به بهانه ی سالگرد تولد و ازدواج و روز مرد و پدر و از این جور مناسبت ها که کم نیست در فرهنگ ملی و مذهبی دیرینه ما و یکی دو سه دهه ی اخیر رسم و رسوم غربی مثل ولنتاین هم به آن اضافه شده، هر کدام باب میل خودشان کلی چیز میز برایم می خرند. خدا خیرشان بدهد که سلیقه های شان شبیه هم نیست و تنوعی ایجاد می کند در منِ بدعادتِ آماده خور و پوش. مثلا همین سه جفت کفشی که بر کت و کول جاکفشی سوارند، مشکی، سلیقه ی عیال است و قهوه ای، مورد علاقه ی پسرم و آبی، رنگ محبوب دخترم.
با عجله دو لنگه از کفش ها را پامی کنم و مردد می مانم بر سر دوراهیِ همیشگی آسانسور و راه پله. ده … بیست … سی … چهل … کدام شان را انتخاب کنم برای پایین شدن؟ اول دکمه ی آسانسور را می زنم و چون طبق معمول طبقه پنجمی ها معطلش کرده اند پله ها را دو تا یکی پایین می دوم. این طوری مجبور نیستم اطلاعیه های جورواجور مدیر آپارتمان را که بر در و دیوار و آینه ی قدی آسانسور چسبانده شده است بخوانم. ولی همچین بی نصیب هم نمی مانم. از دیوار پاگردها که بگذریم بر تنِ سبزِ تابلوِ نمدی پوشِ میخکوب شده بر دیوارِ طبقه ی هم کف هم کلی اطلاعیه و تهدید مَهدیدِ دیرکردِ حق شارژ مارژ چسبیده است که من وقتش را ندارم بخوانم و از سر عادت نیم نگاهِ اعتراض آمیزی به آن می اندازم تا جبران اعتراض هایی که رودربایستی ها نگذاشته اند نثار مدیر آپارتمان کنم شود.
از بخت بد، جلو آپارتمان، آقای امینی مدیر اطلاعیه نویس، جلو راهم سبز می شود ولی تا می آید سرِ شکوه شکایت را باز کند جناب شیدایی همسایه واحد شمال شرقی طبقه سوم به دادم می رسد و تعارف می کند با ماشین سمند سفیدش برساندم تا مترو. از خدا خواسته سوار می شوم و راه می افتیم. دور اولین میدان، همکارش که منتظر ایستاده است هم سوار می شود. یادم می آید بار قبل هم که افتخار هم ماشینی با شیدایی را داشتم، وقتی همکارش را سوار کرد، پیچیدند سمت و سوی نانوایی و دقایقی وقت صرف شد برای خرید نان داغ سنگک.
تازه وقتی بوی نان داغ پیچید توی فضای ماشین، همکارش یادش افتاد که چهارشنبه است و زیارت عاشورایی که بعدش صبحانه نان و پنیر و سبزی و چای می دهند. امروز هم از خوش شانسی من چهارشنبه است و قبل از آن که بپیچند سمت نانوایی، زیارت عاشورای اداره شان را یادآوری شان می کنم.
به خیر می گذرد و ماشین تخته گاز می رود تا جلو مترو قائم که من پیاده می شوم.
این ایستگاه، کنار تپه های شمال شرق پایتخت است و تا دلت بخواهد چند بار و هر بار کلی پله می خورد تا آن پایین. روی پله برقی هایش هم تنگِ هم آدم ریز و درشت سوارند و نمی شود همزمان با پله برقی که پایین می رود شلنگ تخته انداخت و زودتر رسید آن پایین. این جا هم راه پله ها را انتخاب می کنم و تخته گاز می دوم تا جلو گیت ورودی. امروز روی شانسم و هر چند مدرسه ام دیر شده است ولی تازه کارت مترو خریده ام و نمی خواهد مثل خیلی از آدم های بی کارت، صف کشید برای خرید بلیت تک سفره از دستگاه. صدای قطار، حالیم می کند که دیر بجنبی کلاهت پس معرکه است؛ به این قطار نمی رسی و باید هَف هَلَشت دقیقه انتظار بکشی تا رسیدن قطار بعدی. کارت را به رخ گیت می کشم و از دو لنگه باریک آن می گذرم و می دوم تا پله ها و بعد هم انتخاب راه پله و …. آخیش … سر بزنگاه می رسم و می چپم توی قطار و جا خوش می کنم روی یکی از صندلی هایِ تنگ هم. ایستگاه اول هست و خلوت. روی صندلی های رو به رو، دو آقای محترم و با وقار نشسته اند و بِر و بِر مرا نگاه می کنند. اول از زیر بار نگاه شان فرار می کنم ولی بعد من هم زیر چشمی نگاه شان می کنم. سمت چپی جوان تر است و به گمانم شبیه آقای محمودی است و سمت راستی مسن تر و شبیه آقای حسینی. حتما من هم شبیه یکی از آشناهای آن ها هستم که دست برنمی دارند از پاییدنم!
در ایستگاه های بعد آن قدر اولاد آدم و حوا می چپند توی قطار و می لولند در هم که فاصله ی بین دو ردیف صندلی ما و آن ها پر از آدم می شود و از نگاه های دزدکیِ هم فارغ می شویم.
ایستگاه شهید بهشتی خط عوض می کنم و این بار دیگر من هم می شوم یکی از چپنده ها توی قطار و لولنده ها در هم! البته توی این خط زیاد ماندگار نیستم مثل آن یکی؛ فقط 5 ایستگاه.
بالاخره در ایستگاه سعدی پیاده می شوم. به ساعتم نگاه می کنم. 7:45 تمام است. علی القاعده باید مراسم صبحگاهی دانش آموزان تمام شده باشد و راهی کلاس ها شوند.
اگر تخته گاز بروم، تا مدرسه چند دقیقه ای بیش تر راه نیست. باز هم راه پله ها را انتخاب می کنم. هر چند این اول صبحی توی قطار دستفروش ها و گداها نبودند ولی توی مسیر خروجی مترو چند تایی شان به انتطار نشسته اند. این به ظاهر گدایی که علیل و زمین گیر و نسخه به دست است را چند سالی است می شناسم؛ گاهی پای چپ و چشم راستش علیل است و گاهی پای راست و چشم چپش. آن یکی هم زن جوان بچه بغلی ست که ماه به ماه بچه اش عوض دوگز می شود و آن طور که می گوید به تازگی شوهر معتادش رهایش کرده و این طفل معصوم را وبال گردنش نموده!
قضاوت نمی کنم. اصلا مرا چه به قضاوت! لابد اگر اهل قضاوت بودم قاضی می شدم نه معلم سر به هوا! من که توی زندگی شان نیستم! پس چرا بی خود و بی جهت سرک بکشم توی بالا و پایین زندگی شان!؟ از این جا تا قبر …آ … آ … آ… راست و دروغش با خودشان. کسی را توی قبر دیگری نمی خوابانند. من خودم کلی گناه کرده و ناکرده دارم برای خودم و با مشغول الذمگی بنده های خدا، هیزم جهنمم را بیش تر نمی کنم.
توی مسیر چهار راه مخبرالدوله تا سینما حافظ یک چیز حتا اگر عجله داشته باشم هم از نگاه کنجکاوم دور نمی ماند؛ طباخی هوس که از پیاده رو سمت چپ خیابان بعد از مترو به سمت بهارستان که می روی تابلوش مثل اسمش هوس انگیز است و ته ته های ذهن شکم پرست مرا غلغلک می دهد. سالی یکی دو بار که مدرسه ام دیر نشده و خیلی زود رسیده ام این جا، چند قدم می پیچم توی کوچه ای که طباخی سر نبشش است و پله ها را بالا می روم و خودم را می رسانم آن جا. بعد با خیال راحت می نشینم پشت یکی از میزهای کنار پنجره که از آن جا خیابان و رفت و آمدهایش پیداست و آب گوشت و بناگوش سفارش می دهم با یک نوشابه ی مشکی به جای چای قندپهلو! جای تان خالی! خیلی خوش مزه است و تا بار بعد که هوس می کنم سری به طباخی هوس بزنم مزه اش زیر زبانم است.
فقط به خواندن سریع طباخی هوس رضایت می دهم و تند رد می شوم. رو به روی سینما حافظ از خیابان رد می شوم و نبش سینما حافظ می پیچم توی بن بست ممتاز و جنب حسینه ی دلریش می روم توی حیاط دبیرستان دولتی پسرانه نوبت دوم هیات امنایی شهید با هنر منطقه 12. به گمانم آدرسش را کامل گفته باشم. این طور نیست؟
چند دقیقه ای است مراسم صبحگاهی و سخنرانی پرطمطراق همیشگی و تکراری ناظم تمام شده و دانش آموزانی که دیر رسیده اند، به صف شده اند برای استنطاق و تنبیه هایی که مثل زمان ما آن چنانی و عبرت ساز نیست! به سلام های شان جواب می دهم و پله ها را تند و تند بالا می روم. تندی از جلو اتاق مدیر رد می شوم و خودم را می رسانم به اتاق دبیران. بجز یکی دو نفر که مثل من تنبل هستند همه تشریف برده اند تو کلاس های درس شان.
نیمه خوش و بشی می کنم و کتم را آویزان می کنم به چوب لباسی دیواری و از اتاق می زنم بیرون، یکراست می روم سرِ کلاس. مبصر برپایی چنان محکم می زند که همه را مثل وقتی سرود ملی شروع می شود از نیمکت های شان می کند و پشت کت های شان می ایستاند. کلمه ی “می ایستاند” هم هر چند خیلی با زبان معیار جفت و جور نیست ولی وقت ویرایشش را ندارم.
بفرمایی می زنم؛ بر و بچه ها سر جای شان می نشینند؛ ولی نگاه های متعجب و تیزشان روی پاهای من میخکوب است. نگاهی به کفش هایم می کنم که لنگه به لنگه است: یکی مشکی و دیگری آبی!
معلم عزیزم! جمعه ها حضور تو را کم دارند که دلگیرند و شنبه ها سرشار از حضور تواند که شیرین و دل پذیرند.
آموزگار مهربانم! تنها شوق دیدار توست که صبح زود مرا از خواب ناز بیدار می کند و مشتاق تر از روز قبل به سوی مدرسه می کشاند. انگار هر یک روز که می گذرد یک عالمه جام وجودم از شوق دیدار تو لبریز تر می شود.
مربی پاک و بی ریایم! چه قدر نیمکت چوبی سرد است دقایقی که در انتظار تو سپری می شود و این گرمای وجود توست که با برپای مبصر کلاس، شور و نشاط را برای من به ارمغان می آورد.
نازنینم! لب باز کن و قطرات باران نور بر کویر ترک خورده از تاریکی جهل ببار تا شکوفه های دانایی در دلم بشکفد و چرخ نیلوفری را به زیر آورد.
به مهر نگاهم کن تا چله نشین نگاهت شوم معلم عزیزم.
دست های لرزانم را بگیر تا راه پر پیچ و خم زندگانی را با تو محکم و مطمئن گام بردارم آموزگار مهربانم.
دل به دلم بسپار و در زمهریر فراز و نشیب ها همراهم باش تا گرمای وجودت یخ بندان های جهالت را ذره ذره آب کند و راه را بر من هموار سازد مربی پاک و بی ریایم.
و این گونه در آغاز هر روز، نگاه پر مهرت لبریز از فانوس می شود، از امواج سهمگین ایام عبورم می دهد و کشتی وجودم را به سوی ساحل امن رهنمون می سازد.
و در پایان هر روز، دستان نوربخشت، یک تکه از آفتاب آگاهی در کوله پشتیم جا می دهد تا هرگز خورشید درخشان علم و دانش در من غروب نکند.
معلمم، آموزگارم، مربی بی ریایم، روزت مبارک…
سلام. ارادتمندم جناب آقای زارع
عالی بود ….