دفترچه خاطرات | پرینازم را گم کردم/قسمت پایانی :بالاخره رسیدیم گاراژ کل تیمور
شانه هایم که آرام تکان خورد از خواب ناز بیدار شدم. مادرم بود؛ شانه هایم را چسبیده بود و یکریز صدایم می زد. انگار خوابم سنگین بوده. به قول زن مشهدی ضیاء، از بس ورجه وورجه کرده بودم توی راهرو بین صندلی های مینی بوس. اول اهمیت ندادم و هم چنان خودم را زدم به خواب.
ولی وقتی بوی پنیر تازه به مشامم رسید، فی الفور بلند شدم. مادرم دستم را کشید، برد، نشاندم پای معجومه پر از چنگال پنیر، گفت: «بخور بَبَم، تا شب که برمی گردیم دل ضعفک نگیری.» عصرانه بود انگار. تند و تند دست های خالی می آمد توی معجومه، پُر برمی گشت. قرار بود همگی برویم زیارت ضامن آهو. انگار هیچ کس نمی خواست تا شب که برمی گردیم دل ضعفک بگیرد. بسم الله گفتم و شروع کردم به خوردن. ولی تا می آمدم با دست کوچکم یک لقمه بردارم، چند بار دست های پَتِ پهن زن ها پر و خالی می شد. عاقبت هم با از صدا افتادنِ جرینگ جرینگ النگوها، معجومه خالی شد و سهم من فقط چند لقمه کوچک بود که ته دلم را هم نگرفت. ولی مادرم از اول فکرش را کرده بود. یک لقمه پنیر پر زیره ی خوشمزه لای نان نم خورده ی تَنُک، برایم قاضی کرده بود که درست و حسابی ته دلم را گرفت.
پیاده راهی شدیم سمت و سوی گنبد و بارگاه ضامن آهو. انگار به دنیای اوهام پا گذاشته بودم. همه چیز برایم شگفت آور بود. تا حالا این همه آدم توی پیاده روها و این همه ماشین های جورواجور و درشکه توی خیابان ها ندیده بودم! از بازارهای سرپوشیده ای گذشتیم که پر بود از اولاد آدم و حوا که توی هم می لولیدند و هُل می خوردند توی دکان هایی که تلنبار شده بود از مهر و تسبیح و نقل و شیرینی و نخودچی کشمش که دهانم را آب می انداخت. جلو یک مغازه اسباب بازی فروشی پا سفت کردم. کلی عروسک و ماشین و چیز میز دیگر چیده شده بود روی هم تا دل این پسرک روستایی محروم از داشتن ها را ببرد. پسرکی که تمام دلخوشی اش این بود که گه گاه به جای سواری گرفتن از تکه ای چوب با خیال اسب، کمی هم الاغ سواری کند. پسرکی که ماشین خیالی اش، پوست هندوانه ای بود که نخی به آن گیر می داد، پر از خاک و خُلش می کرد و می کشیدش توی کوچه های خاکی ده. اسباب بازی هایش، قوری و استکان و نعلبکی های کج و کوله ای بود که با گِل می ساخت، می گذاشت برِ آفتاب و تا خشک می شد کلی ذوق شان می کرد و قربان صدقه شان می رفت. این پسرک دهاتیِ ندید بدید، حق داشت میخکوب شود جلو چنین مغازه اسباب فروشی پر زرق و برقی. ولی آدم بزرگ هایی که عجله داشتند برای رفتن به پابوس امام غریب شان، این حق را به او نمی دادند. به قول زن مشهدی ضیاء، این همه راه را کوبیده بودند، آمده بودند این جا به شوق زیارت آقا. پس اول زیارت، بعد خرید سور و سات. این که حق با کدام شان بود را باید وقتی دستش به ضریح ضامن آهو می رسید از او می پرسید. باید او را واسطه می کرد تا مادرش را راضی کند از این اسباب بازی هایی که مال از ما بهتران بود را برای او هم بخرد. امام غریبی که ضامن آهوی بیابان شده، حُکما ضامن یک پسربچه ی دهاتیِ هیچی ندار هم می شود.
رسیدیم جلو درِ حرم. آن جا هم پر بود از چیز میزهای دست فروش ها و آدم هایی که دورشان چنبره زده بودند برای خرید. جنس های شان مثل اجناس مغازه های بازار سرپوشیده، تَرگل وَرگل نبود. ولی آن قدر زرق و برق داشت که دل این پسرک دهاتی را ببرد. دستم توی دستِ گرم مادرم بود. آمدم پا سفت کنم کنار بساط دستفروشی که اسباب بازی های پلاستیکی ش دلم را می برد، ولی بزرگ ترها که انگار خیلی عجله داشتند برای زیارت ضامن آهو، با نزدیک شدن به گنبد و بارگاهش پا تند کردند. قدم های مادرم خیلی تند و تیزتر از قدم های من بود. با حالت دو همراهش کشیده شدم سمت و سوی حرم. صحن حرم پر بود از آدم که هر کدام سمت و سویی می رفتند. عده ای مثل ما عجله داشتند برای رفتن داخل حرم و عده ای هم داشتند برمی گشتند. وسط صحن، جمعیت مثل ملخ هایی که چند وقت پیش حمله کرده بودند به مزارع داریون، دور و بَر آب خوری که بعدا فهمیدم سقاخانه ی اسماعیل طلایی هست، جمع شده بودند. همه تشنه بودند انگار و هم دیگر را هُل می دادند برای رسیدن به آب. ولی کسی به تشنگی من اهمیت نداد و گفتند باشد برای بعد از زیارت.
کفش های مان را در آوردیم دادیم کفشداری و داخل حرم شدیم. یعنی اول توی درگاهش زانو زدیم و سنگ های مرمر زیبایش را که از تمیزی برق می زد، بوسیدم؛ بعد چند بار دست کشیدیم روی در ورودی که همه جایش کنده کاری شده بود. هر بار که دست می کشیدیم روی در، مثل وقتی صورت مان را با آب می شوییم دست می کشیدیم همه جای صورت مان و صلوات می فرستادیم. دو طرفِ در، دو تا مرد شیک و پیک با لباس یک دست سورمه ای که دگمه های پیراهن شان تا زیر گلو بسته شده بود، خبردار ایستاده بودند.
کلاهی هم رنگ لباس شان، سرشان بود و دور آستین و یقه ی پیراهن شان زری دوزی شده بود و برق می زد. هر کدام یک چماق آهنی دست شان بود. بزرگ ترها خم شدند و آن را بوسیدند ولی من قدم بلند تر از چماق ها نبود. همان طور ایستاده، بوسیدم شان. از ضامن آهو اجازه گرفتیم و رفتیم تو. مادرم دست مرا گذاشت توی دست مشهدی ضیاء. اول توی گوش من گفت: «دستت که رسید به ضریح امام رضا هر آرزویی داری ازش بخواه.» و وقتی دید من هاج و واج نگاهش می کنم، گفت: «هر چی از امام غریب بخوای بهت میده. چیز کم نخواه.» بعد کلی سفارشم کرد به مشهدی ضیاء که بغلم کند ببرمت جلو، کنار ضریح، یک دل سیر زیارت کنم. مشهدی ضیاء سر تکان داد و مرا تحویل گرفت. مادرم هم که خیالش از بابت من راحت شد رفت آن طرف که زن ها بودند. همان طور که دستم توی دست مشهدی ضیاء بود و کشیده می شدم سمت و سوی ضریح، چشمم همه جا می گشت. همه جای حرم، در و دیوار و سقف، گُله به گُله، آینه کاری شده بود و نور چلچراغ ها را که با زنجیرهای بلند از سقف آویزان بودند برمی گرداند روی سر و صورتم که حالت خوشی داشت. سر و صدا و ناله و عزّ و التماس بود که از هر طرف به گوش می رسید. از روز عاشورا در سرچشمه کنار امامزاده ابراهیم هم شلوغ تر و پُر سر و صدا تر بود. رو به روی ضریح که رسیدیم، مشهدی ضیاء اول کتابی که بعدها فهمیدم زیارت نامه است، از توی قفسه کنار دیوار برداشت، باز کرد، با صدای بلند و گریه و زاری شروع کرد خواندن و بعد از امام رضا اجازه گرفت، رفتیم طرف ضریح. خیلی شلوغ بود. غلغله بود از آدم هایی که با چشم گریان دور ضریح می چرخیدند. بعضی ها هم که می خواستند زودتر از بقیه دست شان برسد به ضریح، جمعیت را هل می دادند و خودشان را می کشاندند جلو. مشهدی ضیاء هم بعد از این که از زائرها خواست بلند صلوات بفرستند. مرا روی گردنش سوار کرد و به زور از لای جمعیت راه باز کرد سمت و سوی ضریح. بعد از کمی این بَر و آن بَر و جلو و عقب شدن بالاخره رسیدیم کنار ضریح. حالا یک سر و گردن از بقیه بالاتر، درست چسبیده بودم به ضریح. دست هایم که رسید به میله های ضریح، دلم هری ریخت پایین. یک جوری شدم انگار. بی اختیار، اشک از چشمانم سرازیر شد. حس کردم ضامن آهو را می بینم. سفارش مادرم توی گوشم بود که ازم خواسته بود هر آرزویی دارم از امام رضا بخواهم. اولش نمی دانستم چه آرزویی دارم. ولی بعد، باغچه وسط خانه مان آمد جلو چشمم، با درخت هایی که همه ی انارهایش ترش بودند. برادر و خواهرها، حتا بچه های همسایه و فامیل، همه و همه، انارهای ترش باغچه را دوست داشتند و با کیف می خوردند و به به می گفتند. ولی من انار شیرین بیش تر دوست داشتم. آن یکی درخت هم که بین همه ی درخت ها انار شیرین می داد سهم برادرم بود که ده سالی از من بزرگ تر بود و مادرم اجازه نمی داد نزدیکش برویم. ولی برادرم چند بار از آن انارها چیده و به من داده بود. خیلی شیرین و آب دار بود. یادآوری مزه اش دهانم را آب انداخت. با گریه و زاری از ضامن آهو خواستم همه ی انارهای باغچه مان را شیرین کند. شیرین مثل قند. ولی یادم افتاد که بقیه انار ترش دوست دارند.
حرفم را پس گرفتم و گفتم: «یا امام غریب، تو که ضامن آهو شده ای و جانش را نجات داده ای حتما هر کاری می توانی بکنی. بی زحمت، انارهای یکی دیگر از درخت ها را هم برای من شیرین کن. درختی که فقط مال خودم باشد. مال خودِ خودم. مثل همان که مال برادرم است و کسی دیگر اجازه ندارد نزدیکش شود.»
یادم افتاد مادرم گفته بود هر چی از امام غریب بخوای بهت میده؛ کم نخواه. داشتم فکر می کردم دیگر چه بخواهم که سیل جمعیت کشیدمان کنار. چند باری هم دور ضریح چرخیدیم، بعد رفتیم گوشه ایم نشستیم. مشهدی ضیاء مُهر گذاشت و شروع کرد به نماز خواندن. من هم سرم گرم شدم با تماشای آینه و چلچراغ ها.
…………
روز دوم همه خسته بودند. هر چه صبر کردم از خواب بیدار نشدند. ولی من خواب به چشم نداشتم. باید با پول فتح راهی ها، راهی بازار می شدم برای خرید سوغاتی. خرید اسباب بازی های قشنگی که روز اول دلم را برده بود. قلکم را برداشتم، کفش هایم را زدم زیر بغلم، پاورچین پاورچین طوری که کسی بیدار نشود و مانعم نگردد برای رفتن به بازار، خودم را به حیاط رساندم. قلک را شکستم و سکه ها را ریختم توی جیبم. کاغذ اسامی هم مچاله توی جیبم بود. کفش هایم را پوشیدم از در مسافرخانه زدم بیرون. از کوچه پس کوچه های زیادی گذشتم ولی خبری از بازار نبود. اوش هی پا تند می کردم؛ چون شوق رسیدن به بازار و خرید داشتم. ولی وقتی هر چه رفتم راه به جایی نبردم خسته شدم و پشت در حیاطی چمباتمه زدم، نشستم. فقط هم خستگی نبود؛ تشنه و گرسنه هم بودم. بیش تر از خستگی و تشنگی و گرسنگی حس گم شدن ترس انداخته بود به جانم این هوا! طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه. اولش اشک آرام آرام و بی صدا از چشمه های چشم هایم می جوشید و سرازیر می شد روی گونه هایم.
ولی بعدش صدادار شد. جوری که صاحب خانه صدای گریه هایم را شنید لابد، که آمد در راه باز کرد، بغلم کرد و قربان صدقه ام رفت تا آرامم کند. زنی بود هم سن و سال مادرم. ولی هم لباس های تنش فرق داشت هم لهجه اش. مادرم، لباس بلند محلی داریون به تن داشت. چند تا تومون قری روی هم که پف کرده بود این هوا. و تومون رویی با حاشیه دوزی و پولک های شب نما. پیراهنش هم خیلی بلند بود و تا پایین پاهایش می رسید و از پایین تا کمر چاک داشت. با یقه ای ساده و بدون برگردان. نرم و خیلی خوشرنگ بود. انگار طلایی رنگ بود و به جای گل، طرح های برجسته زیبا داشت. پیراهن و تومون تقریبا همرنگ بودند. پیراهن یک هوا پر رنگ تر. چارقدش هم سه گوش بود و زر دوزی شده، پر از پولک های ریز و درشت. جلوش کوتاه بود ولی پشتش بلند بود و تا کمرش را می پوشاند.
رشته ای از اشرفی هم جلو چارقد به پیشانی داشت که می افتاد روی دستمال سیاه ترکی که به پیشانی می بست و من خیلی دوست شان داشتم و هر وقت تو بغلش بودم باهاشون بازی می کردم و مادرم لبخند می زد و می گفت: «قشنگه!نه؟»
وقتی می خندید گونه ی راستش چال می افتاد و نازترش می کرد.
خودم را بیش تر توی بغلش جا می دادم و آهسته بیخ گوشش می گفتم: «خیلی.»
ولی حالا نبودش. دلتنگش شدم و یک لحظه حس کردم آن زن غریبه مادرم هست.
خودم را بیش تر توی بغلش جا دادم و بیخ گوشش گفتم: «ننه م گم شده. پیداش نمی کنم. بازار هم گم شده. هر چی میرم پیداش نمی کنم.»
زن غریبه، عطر و بوی مادرم گرفت یهویی.
خودم را از آغوشش کشیدم بیرون؛ بلند شدم دستش را کشیدم و گفتم: «بریم ننه م رو پیدا کن. بازار رو پیدا کن.»
بعد دست کردم تو جیبم، به اندازه مشتم، سکه های ده شاهی و یک قرانی و دوزاری آوردم بیرون، نشانش دادم و گفتم: «ببین کلی پول دارم. میخوام باهاشون سی اونایی که بهم فتح راهی دادن، سوغاتی بخرم. خودم دیدم، یه عالمه اسباب بازی بود تو بازار.»
و بیش تر دستش را کشیدم. بلند شد ایستاد. لباس هایش با لباس های مادرم فرق داشت؛ ولی عین لباس های مادرم قشنگ بود. نه تومون قری پف کرده پایش بود نه پیراهنش دراز بود تا پایین پاهایش. یک دامن پرچین و یک پیراهن که تا زانوهاش می رسید. هر دو هم پر بودند از گل بوته های قرمز. ولی پایین دامنش عین تومون قری مادرم زردوزی و نوار دوزی داشت. چارقدش هم زیاد با چارقد مادرم فرق نداشت. روی پیراهنش هم جلیقه ی مخمل بنفش پوشیده بود که قسمتی از قرمزی پیراهنش را می پوشاند. وقتی دید مات نگاهش می کنم، نشست تو پادری خانه و مرا هم نشاند روی زانوهایش و گفت: «معلومه خسته ای!»
بعد خم شد، گوش گذاشت روی شکمم و گفت: «قار و قور می کنه! گرسنه هم که هستی!»
بعد سرش را بلند کرد، دست کشید روی لب هایم، اشک های چشمم را که خیس شان کرده بود، پاک کرد و گفت: «تشنه هم که هستی! راستی اسمت چیه پسرم؟»
پسرم که گفت، غریبگی ش رفت و بیش تر آشنا شد انگار.
گفتم:«اسمم جلیله.»
بعد، نامطمئن گفتم: «گشنم نیس. بریم ننه مو پیداکنیم خاله، بریم بازار سوغاتی بخریم.»
انگار فهمید نامطمئنی گفتارم را، دوباره گفت: «میریم. ولی اول بریم تو، یه چیزی بدم بخور، بعد با هم می ریم هم ننه تو پیدا می کنیم هم یه عالمه سوغاتی می خریم. باشه؟»
بلند شد، دستم را کشید، برد توی حیاط خانه شان. دختری هم قد و اندازه خودم با موهای بور و صورتی سفیدتر از صورت خواهرهایم، داشت از پله های ایوان می آمد پایین به طرف مان. لباس هایش شبیه لباس های مادرش بود ولی چسبیده تر به بدنش. جلیقه هم نداشت. وسط حیاط، پا سفت کردم، ایستادم.
دست کشید روی سرم، اشاره کرد به دخترش و گفت: «ببین! پرینازم عین اسمش چه قدر نازه! اگه بیای بریم سه تایی سفره بندازیم صبحانه بخوریم، هم بعدش میریم ننه تو پیدا می کنیم، هم بزرگ که شدی پرینازمو بهت میدم. می خوایش؟»
خواستمش انگار که تسلیم شدم و با هم راه افتادیم به طرف پله های ایوان. نرفتیم تو اتاق. همان جا روی گلیمی گوشه ایوان نشستیم. پریناز هم آمد کنارم نشست. مادرش رفت تو اتاق. تا برگردد من و پریناز فقط نگاهِ هم می کردیم. هیچ کدام مان چیزی نگفتیم. مادر پریناز آمد سفره را داد دست پریناز و خودش برگشت رفت سینی صبحانه را آورد. پریناز که سفره را انداخته بود، نان و پنیر و سبزی را از دست مادرش گرفت چید توی سفره. مادرش تند رفت و این بار با سینی که قوری چای و سه تا استکان نعلبکی تویش بود برگشت. بو کشیدم. بوی پنیر و سبزی تازه، گرسنه ترم کرد. لقمه اول را مادر پریناز گذاشت توی دهانم و لقمه های بعد را همراه با پریناز و مادرش خودم نوش جان کردم؛ همراه چای شیرین.»
بعد از خوردن صبحانه و جمع شدن سفره، مادر پریناز چادر مشکی سر کرد، دست من و پریناز را گرفت، گفت: «بریم جلیل جان. بریم ننه تو پیدا کنیم.»
راه افتادیم. گفت: «زائرین؟» و وقتی سکوت مرا دید، ادامه داد: «نباید اهل مشهد باشین؛ زائرین. مسافرخانه تون رو بلدی؟ می دونی کجاس؟»
بلد نبودم. گفت: «عیب نداره میریم حرم، ننه تو پیدا می کنیم. حتما تا حالا فهمیدن گم شدی؛ اونجا سراغتو می گیرن حکما.»
از همان بازار با همان اسباب بازی ها گذشتیم.
جلو همان دکانی که پر از اسباب بازی بود، پا سفت کردم ولی مادر پریناز گفت: «اول ننه تو پیدا کنیم بعد. ما حالا حالاها با هم کار داریم. اصلا مگه نمی خوای دامادم بشی؟ ببین پرینازم چه قدر نازه! میخوایش؟»
پریناز خندید و با مادرش با زبان اشاره صحبت کردند که من هیچ از اشاره های شان نفهمیدم. تا رسیدیم جلو حرم، همه اش همین جوری با هم حرف می زدند.
با آن که اول صبح بود، باز شلوغ بود آن جا. دست فروش ها با آن همه اسباب بازی و خوراکی و مُهر و تسبیح و جانماز و چیزمیزهای پر زرق و برق دیگر دائما از مردم می خواستند بروند ازشان خرید کنند. می دانستم الان وقتش نیست. اگر بود خب توی بازار که اسباب بازی هایش قشنگ تر بود می خریدیم لابد. مادر پریناز که دست من توی یک دستش بود و دست پریناز توی دست دیگرش، راه کج کرد، از جلو لبوفروشی گذشت و درست جلو بساط شیر فروش ایستاد. دو تا لیوان شیر داغ که بخار ازشان بلند می شد خرید. یکی برای من و یکی هم برای پریناز. برای خودش نخرید. من و پریناز همان طور که شیرمان را هورت می کشیدیم اول زیرچشمی و بعد هم بِر بِر هم دیگر را نگاه می کردیم و ریز می خندیدیم. پرینازِ خودم شده بود انگار. داشت ازش خوشم می آمد. لابد او هم از من خوشش آمده بود که این قدر نگاهم می کرد و لبخند تحویلم می داد. ولی اصلا با من حرف نمی زد. با مادرش هم با زبان اشاره حرف می زد. رفتیم سمت و سوی جایی که بعد فهمیدم کشیک خانه است. آن جا توی بلندگو چند بار اسم مرا خواندند. صدای بلندگو که مشخصات مرا می داد و از مادرم می خواست بیاید کشیک خانه بچه اش را تحویل بگیرد، چند بار پیچید توی صحن حرم. ولی فایده نداشت. مادرم پیدایش نشد.
آخرش هم مادر پریناز به کشیک چی گفت: «می برمش کمی این ور اون ور می چرخونمش برش می گردونم. اگه کس و کارش اومدن پی ش گرفتن، بگو صبر کنن برمی گردیم.»
با مادر پریناز راه افتادیم. گاهی دستم توی دست مادر پریناز بود، گاهی توی دست پریناز. دست هر دوی شان گرم بود. نمی دانم شاید هم دست خودم گرم بود. چند جا که اسم شان را نمی دانستم سر زدیم. از سقاخانه اسماعیل طلایی هم آب نوشیدیم. بعد مادر پریناز ما را برد کنار پنجره ای که کلی لتّه و دستمال و قفل و زنجیر به شبکه هایش بسته شده بود.
دست کشید روی سرم و گفت: « این جا پنجره فولاد است. هر کی هر نذر و نیاز داره میاد به این پنجره دخیل می بنده شفا می گیره.»
دستم را برد توی یکی از شبکه ها و گفت: «از آقا امام رضا بخواه زودتر ننه ت پیدا بشه.»
بعد یه تیکه پارچه ی سبز که دور مچ دست چپِ پریناز بسته شده بود، باز کرد بست به یکی از شبکه ها و از پریناز خواست پنجره فولاد را ببوسد و از آقا امام رضا بخواهد زبانش را باز کند. خودش هم پنجره فولاد را غرق بوسه کرد و کلی گریه کرد و برای باز شدن زبان پریناز نذر و نیاز کرد.
من اولش از آقا امام رضا خواستم مادرم پیدا بشود بیاید ببرتم، ولی نگاهم که به چشم های خیس پریناز افتاد برای پرینازم هم دعا کردم.
از بلندگو صدای مان زدند. رفتیم کشیک خانه، مادرم با چشمان گریان همراه با مشهدی ضیا و زن مشهدی ضیا انتظارم را می کشیدند. دویدم طرف مادرم و ولو شدم توی آغوشش و زدم زیر گریه.
………
مادرم که می ترسید اگر دیرتر ببردتم بازار برای خرید سوغاتی، دوباره به سرم بزند و کله سحر وقتی همه خوابند بزنم بیرون، راه بیفتم بروم گم و گور شوم، رو کرد به مشهدی ضیاء و گفت: «کاکا، همین امروز بریم بازار، ببینیم بچه م با این فتح راهی هایی که جمع کرده چی می خواد بخره سی دوساش.»
بعد رویش را برگرداند به طرف زن مشهدی ضیاء و ادامه داد: «زن کاکا، می ترسم امروز، فردا کنیم باز فیلش یاد هندوستون کنه، چشم ما رو دور ببینه به هوای خرید بره گم و گور بشه. این بار شانس به ما رو کرد، این بنده خدا دستش گرفت اُورد گذاشت تو دسّ ما. شاید بار بعد اینقد خوش شانس نباشیم، بخوره به طور یه از خدا بی خبر، بلا ملایی سر بچّم بیاره.»
و این قدر گفت و گفت تا بالاخره با پادرمیانی زن مشهدی ضیاء، مشهدی ضیاء رضایت داد همان روز دوم، بعد از زیارت برویم بازار و رفتیم.
کلی مغازه زیر پا گذاشتیم تا بتوانیم با پول فتح راهی ها و پولی که مادرم گذاشت رویش، برای همه ی دوستانم که فتح راهی داده بودند سوغاتی بخریم. زیاد باب میلم نبود چیزهایی که خریدیم. دست روی هر چیزی می گذاشتم گران بود و نمی شد از این باب میل هایِ من، به تعدادِ همه خرید کرد. ولی زن مشهدی ضیاء آن قدر از چیزهایی که خریدیم تعریف کرد که باورم شد به قول خودش لنگه ی آن ها هیچ جا پیدا نمی شود! بعد از آن که خریدهای من تمام شد نوبت مادرم و زن مشهدی ضیاء شد. ولی مشهدی ضیاء اجازه نداد و گفت: «وقت نداریم. باید بریم مسافرخونه زودتر بساط ناهار رو راه بندازیم، خلایق بخورن راهی کوه سنگی بشیم. قرارِ امروز بعد از ظهرمون، دیدنِ کوه سنگیه.»
و وقتی زنش گفت: «مشتی، حالا که اومدیم بذار ما هم کمی خرید کنیم. طولی نمی کشه. حالا کو تا ظهر!»،
جواب داد: «طبق برنامه جمعه رو گذاشتیم سی خرید سوغاتی. خرید شما هم نَقل یکی دو ساعت نیس! تا همه ی بازار رو متر نکنین، چیزی باب میل تون پیدا نمی کنین.»
ولی به قول زن مشهدی ضیاء، مرغِ مشهدی ضیاء یک پا داشت و مادرم که دید کار دارد بالا می گیرد، گفت: «راست میگه کاکام. حالا چه اصراریه؟ وقتی جمعه میتونیم صبح تا شب، کل بازار رو زیر پا بذاریم چرا کار عجله ای؟»
و این طوری زن مشهدی ضیاء هم که به گمانم به خاطر مادرم این قدر چک و چانه می زد، رضایت داد و به خیر گذشت.
انصافا هم حق با مشهدی ضیاء بود. این ده روزی که در مشهد اقامت داشتیم همه جا بردمان و به قول مادرم نگذاشت آرزوی چیزی تو دلمان بماند.
شاید آرزوی چیزی توی دل مادرم نماند ولی توی دل من ماند! هر بار که جایی می رفتیم مخصوصا زیارت، همه اش نگاهم این بر و آن بر بود، بلکه یک بار دیگر پرینازم را ببینم ولی به قول مشهدی ضیاء انگار این مادر و دختر دود شده بودند، رفته بودند توی آسمان! این را وقتی گفت که هر چه گشتیم پرینازم را پیدا نکردیم و به قول زن مشهدی ضیاء دست از پا درازتر برگشتیم مسافرخانه.
راستش وقتی طاقتم تاق شد، با التماس از مادرم خواستم برویم بگردیم پرینازم را پیدا کنیم. و باز مادرم دست به دامان زن مشهدی ضیاء شد و او هم هر طور بود مشهدی ضیاء را راضی کرد دستم را بگیرد ببرد کل مشهد را بگرداند، بلکه خانه ی پرینازم را پیدا کنیم.
یک روز قبل از بازگشت بود که بالاخره مشهدی ضیاء راضی شد. دستم را گرفت، خندید و گفت: «بریم پسر خانم لقا! قول میدم پرینازت رو پیدا کنم عقدش کنم برات، دستش رو بذارم تو دستت! تا بفهمی ما اولاد آدم چی می کشیم از دست این اولاد حوا!»
هرچند، معنای حرفش را نفهمیدم ولی این حرفش یک جورهایی امیدوارم کرد.
به قول مشهدی ضیاء، کلِ مشهد را زیر پا گذاشتیم. توی هر کوچه و پس کوچه و پشت در هر خانه ای می رسیدیم، می گفت: «پسر خانم لقاء، خب نگاه کن ببین خونه شون اینجا نیس؟»
ولی نبود! آخرش هم مشهدی ضیاء، به قول خودش عقلش را داد دست یک الف بچه و مرا برد کشیک خانه ی حرم، کشیک چی را راضی کرد توی بلند گو، پرینازم را جار بزند، بلکه همان طور که همین بلندگو مادرم را برایم پیدا کرد، پرینازم را هم پیدا کند. ولی پیدا نشد که نشد! عاقبت هم همان شد که زن مشهدی ضیاء گفت: “دست از پا درازتر برگشتیم مسافرخانه.” و حسرت دیدن دوباره پرینازم و خدا حافظی با او توی دلم ماند که ماند! بی فایده بود؛ من پرینازم را گم کرده بودم!
……….
شب آخری که در مشهد اقامت داشتیم، ناراحت از این که دارم مشهد را ترک می کنم ولی پرینازم را پیدا نکرده ام، با گریه خوابم برد. دستی خورد روی شانه ام. چشم باز کردم. جوانی بود سبز پوش. لباس ماهی ها تنش بود انگار. از بالای زانوی چپش خون می آمد. ترسیدم و خودم را عقب کشیدم.
لبخند زد و گفت: «نترس من برادرت هستم.»
برادری توی این سن و سال و با این قیافه نداشتم. انگار فکرم را خواند؛ گفت: «من هنوز به دنیا نیامده ام. بلند شو برویم.»
گفتم: «کجا؟
گفت: «مگر نمی خواهی به آرزویت برسی؟»
من که فکر و ذکرم پریناز بودم، با خوشحالی گفتم: «پرینازمو پیدا کردی؟»
گفت: «نه، مگر درخت انار شیرین نمی خواستی؟»
یادم افتاد از ضامن آهو خواسته بودم، من هم یک درخت انار شیرین برای خودم داشته باشم. که مال خودم باشد؛ خودِ خودم. گفتم: «نکنه ضامن آهو آرزوم رو برآورده کرده؟»
گفت: «بلند شو برویم، خودت همه چیز را می فهمی.»
راهی شدیم. زدیم به دریاچه ای که برادر سبز پوشم که لباسش انگار لباس ماهی ها بود و از بالای زانوی چپش خون می آمد، گفت دریاچه ی ماهی هست.
آن سوی دریاچه، از چند کانال رد شدیم. بعد رسیدیم به جنگلی سبز مثل لباس های برادرم و پُر درخت تر از باغچه ی خانه مان. بعد رسیدیم به یک تپه ی سبز. از تپه هم بالا رفتیم. بالای تپه باغی بود بزرگ. آن سوی دیوارهای باغ، درخت های بلند و سبزش سر به آسمان سایید بودند. بردارم کلید انداخت در باغ را باز کرد. داخل شدیم. خیلی بزرگ بود و همه جور درخت داشت.
درخت هایی که همه جور میوه داشت. جوی هایی پر از آب زلال، زیرشان جاری بود و نسیمی خنک که می وزید و شاخه و برگ های درختان را می رقصاند. جلوتر رسیدیم به انارستان. دستم را گرفت، برد آخرِ انارستان، کنار یک نهال کوچک انار. خیلی کوچک. چند برگ سبز ریز، تازه از تنه اش زده بود بیرون.
گفت: «نگاه کن برادر، ببین می پسندی؟»
گفتم: «این مال منه؟»
گفت: « بله، مال خودت هست.»
اخم کردم و گفتم: «منو از خواب بیدار کردی اُوردی این جا. این درخت ریزه میزه رو بهم بدی؟»
دست کشید روی تنه درخت، چند تا برگ سبز دیگر زد بیرون. گفت: «صبر داشته باش، بزرگ می شود و میوه می دهد. بزرگِ بزرگ. بزرگ تر از همه ی این درخت ها. با انارهای شیرین. شیرین تر از همه ی انارهای شیرین دنیا.»
خندیدم و گفتم: «یعنی شیرین تر از درخت انار شیرین باغچه مان که مال کاکامه؟»
گفت: «گفتم که شیرین تر از همه ی درخت های انار شیرین دنیا.»
خوشحال شدم. خیلی خوشحال. برادرِ سبز پوشم خم شد، صورتم را بوسید. حس خوبی پیدا کردم. من هم بوسیدمش. گفت: «حالا برگردیم.»
گفتم: «پس درختم چی میشه؟»
گفت: «من مواظبش هستم.»
راهِ رفته را برگشتیم. از دریاچه ماهی که گذشتیم، گفت: « بقیه راه را باید تنهایی بروی.»
دستش را کشیدم، گفتم«من راه رو بلد نیسّم. گم میشم. خودت منو برسون.»
گفت: «نه، گم نمی شوی. من باید این جا باشم آب ببرم بدهم درختت تا بزرگ بشود و میوه بدهد.»
گفتم: «کی بزرگ میشه، میوه میده.»
گفت: «هر وقت خدا بخواهد. صبر داشته باش.»
خداحافظی کردم و تنهایی راه افتادم. صدایم کرد و گفت: «فقط یک شرط دارد؟»
گفتم: «چه شرطی کاکا؟»
گفت: «شرطش این است که من از یادت نروم. همیشه یادم کنی و نگذاری از یاد بروم.»
از خواب بیدار شدم. از توی حیاط مسافرخانه، صدای اذان می آمد. صدای آشنایی بود. صدای مشهدی ضیاء.
…….
شیراز که رسیدیم، مشهدی ضیاء، پیکی روانه کرد داریون، خبر بازگشت مان را به خانواده های به قول زن مشهدی ضیاء، منتظرمان را از انتظار درآورد و به قول مشهدی ضیاء، خبردارشان کند تا سور و سات استقبال مان را بچینند. قرار شد، شب توی گاراژ کل تیمور واقع در خیابان تیموری نزدیکی های دروازه اصفهان، اطراق کنیم. مادرم به مشهدی ضیاء گفت: «اگه اجازه بدین ما شب میریم خونه برادرم ایرج، صبح اول وقت اینجاییم.»
و رفتیم. به درخواست مادرم، دایی ایرج ما را برد شاه چراغ و آستانه، زیارت. به قول مادرم، ما این همه راه کوبیده بوده بودیم، رفته بودیم، امام رضا و توی مسیر برگشت، خواهرش حضرت معصومه را هم زیارت کرده بودیم، حیف نبود به برادرش شاه چراغ که بغل گوش مان است سر نزنیم؟! سر نمی زدیم، بعدها که گذرمان می افتاد به حرمش، باید از شرم سرمان را زیر می انداختیم.
خانه دایی، شهرک سعدیه بود. موقع برگشت بردمان بستنی فروشی جلو آرامگاه سعدی به قول مادرم شکمی از عزا درآوردیم!
توی بستنی فروشی، دور یک میزِ گرد نشسته بودیم، بستنی میل می کردیم که یکهو پرینازم را دست در دست مادرش آن بیرون دیدم. دویدم بیرون و به جیغ و داد مادرم هم گوش ندادم. تا دست پرینازم را چسبیدم، مادرش محکم زد تخت سینه ام و به قول خودش، دختر دسته گلش را از دست پسربچه ی دیوانه ی زنجیری نجات داد. این را وقتی دایی به دادم رسید به دایی گفت. ولی نه آن دختر، پریناز من بود و نه آن زن، مادر پریناز. نمی دانم، شاید یک تشابه ظاهری بود و شاید هم به قول مادرم، از بس تو فکرش بوده ام، سراب دیده ام. هر چند من نمی دانستم سراب چیست ولی اگر هم سراب بود، برای یک لحظه سراب زیبایی بود!
فردای آن روز، بعد از صرف صبحانه، دایی ایرج با ژیانش ما را رساند گاراژ کل تیمور. مینی بوس آماده حرکت بود. سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت داریون. از شیراز که زدیم بیرون، راننده مینی بوس، اول کنار یکی از باغ های انگور سعدی ایستاد. هر کس مقداری انگور عسکری خرید. ما هم یک صندوق خریدیم. جلوتر، سه تلان کنار تلمبه ای ایستادیم، گرد و خاک از سر و رو شستیم و آبی نوشیدیم. دیگر تا سرِ قهوه خانه ی داریون، توقف نداشتیم.
سرِ قهوه خانه، از مینی بوس پیاده شدیم، همه آمده بودند استقبال مان. درویش علی ناز هم بود. درست مثل روزی که عازم مشهد بودیم، به قول زن مشهدی ضیاء، جمعیت مثل مور و ملخ دوره مان کردند. با صلوات پی در پی و چاووش خوانی درویش علی ناز راه افتادیم. هر کدام از زوار، جلو خانه ی خودشان خداحافظی می کردند و راه کج می کردند به سمت خانه شان. و چه قدر زیبا و سوزناک چاووش خوانی می کرد درویش علی ناز!
رسیدیم جلو در خانه. حالا دیگر نوبت ما بود راه کج کنیم سمت و سوی خانه. خواهرها و برادرها و فک و فامیل و در و همسایه، تا سرِ قهوه خانه آمده بودند پیشوازمان. ولی پدرم مانده بود خانه برای آماده کردن سور و سات پذیرایی از فک و فامیلی که از سر قهوه خانه با ما همراه شده بودند و با دعوت و تعارف پدرم آمدند خانه مان.
مشهدی عین الله، چاقو به دست، گوسفند سفیدی که قسمتی از پشم های پشتش حنایی رنگ بود و آن طور که پدرم می گفت، برای خوش یمنی، پشتش را حنا بسته بودند، کشان کشان آورد توی چارتاق در حیاط زمینش زد، به زور کاسه ای آب ریخت توی دهانش، چیزی زیر لب زمزمه کرد و بعد هم کارد را سریع کشید روی گردنش. خون از گلوی بریده اش فوران زد بیرون و خاک های جلو در خانه را رنگین کرد. همه صلوات فرستادند و بعدش کِل زدند و انگار فقط من بودم که ترسیدم و جیغ زدم و تا مدت ها در خواب و بیداری صحنه ی سر بریدن حیوان زبان بسته جلو چشمم بود و عذابم می داد. حتا وقتی خواهرم داشت عروس می شد، شب حنابندان که کف دستش را حنا بستند، جیغ کشیدم و رفتم سراغ پدرم، التماس کردم نگذارند سر خواهرم را ببرند! و این برادر بزرگم بود که به دادم رسید و به من فهماند که فقط سر گوسفندان را می برند نه عروس خانم ها را!
آن شب، خیلی ها آمده بودند استقبال. شام هم خانه ما بودند و من فقط پلو خوردم و به گوشت روی سینی پلو دست هم نزدم!
از فردای آن روز در و همسایه و فک و فامیل یکی یکی و چند تا چند تا می آمدند خانه مان؛ سوغاتی های شان را می گرفتند.
و من با غرور یکی یکی سوغاتی های دوستانم را به آن ها دادم و به قول خودشان کیف کردند از گرفتن سوغاتی ها.
ای کاش پرینازم هم بود و سوغاتی را که برایش با کلی امید و آرزو خریده بودم و آن جا پیدایش نکردم به او بدهم، از گرد راه می رسید، سوغاتی ش را می گرفت، لبخند می زد و گونه چپش چال می افتاد. مثل مادرم که وقتی می خندید گونه ی راستش چال می افتاد.
پایان