چه مردم باصفایی بودند.همه وجودشان یک دلی بود . همه با هم خوب بودند. از کینه و کدورت خبری نبود.
نوشته:یوسف بذرافکن
تابستان ها کارگران درِ قلعه می نشستند تا کشاورزان آنها را برای انجام کارهای کشاورزی ببرند . غروب ها که گوسفندان از کوه برمی گشتند صدای زنگوله ها و بع بع گوسفندان به گوش می رسید. مردم شادی ها و غصه ها را باهم قسمت می کردند.غذا و نان تازه درخانه همدیگر می برند. شیر گوسفندان خود را به نوبت روی هم می ریختند . مشک که می زدند کسی دوغ آن را نمی فروخت. موقع عروسی که می شد همه در عروسی همدیگر شرکت می کردند و مردان ترکه بازی می کردند و زن ها پشت بام ها به تماشا می نشستند.
بوی غذای عروسی از راه دور به مشام می رسید داماد در شب دامادی خود به پا بوس امامزاده ابراهیم علیه السلام می رفت.در زمستان در آفتاب لذت بخش فصل سرما می نشستند و از خاطرات خود صحبت می کردند . بزرگ تر ها و ریش سفیدان حرمت داشتند اگر مشکلی پیش می آمد ریش سفیدان پادرمیانی می کردند…