اخباردفترچه خاطراتهمه

دفترچه خاطرات/ مرام قلندری ها…

با یادی از عبادالله قلندری،قاسم کاشفی و روشن بذرافکن

من و مرحوم قاسم (کهزاد) کاشفی و مرحوم عبادالله قلندری و مرحوم روشن بذرافکن، چهار همکلاسی و دوست بودیم.

نوشته: جلیل زارع

با هم درس می خواندیم و با هم تفریح می کردیم وطاقت دوری هم را نداشتیم.

یک روز به علتی سه نفری با عبادالله قلندری قهر کردیم و این قهر و غیظ سه روز ادامه داشت. این سه روز خنده بر لبانش ندیدیم، در حد افسردگی اندوهگین و ناراحت بود. نه دیگر درس می خواند نه تفریح می کرد.

روز سوم آمد سراغ من، گفت: ” جلیل من دیگر طاقت ندارم، یا همین الان هر سه تایی با من صلح می کنید یا کار دست تان می دهم.”

زور بازویش خیلی از من بیش تر بود. با آن که ترس به جانم افتاده بود، به روی خودم نیاوردم و وانمود کردم ترسی از او ندارم.

با احتیاط گفتم: “مثلا چه کار می کنی؟”

و برای احتیاط، یک قدم عقب نشینی کردم.

با عصبانیت تمام به سمتم آمد، ولی در یک قدمی من ایستاد و با داد و بیداد هر چیزی که دم دستش بود را برداشت به زمین کوفت.

خیالم راحت شد که دست رویم بلند نمی کند.

جرات پیدا کردم و گفتم: “حالا چرا دق دلی ات را سر…”

نگذاشت حرفم تمام شود، گفت:” پس چه کار کنم؟ دست روی دوست صمیمی ام بلند کنم؟ اصلا و ابدا! در مرام قلندری ها نیست، دست روی دوست بلند کنند.”

اشک، گوشه ی چشمانش جمع شده بود. نگاهش را از من دزدید، گریه اش را نبینم. بعد هم سرش را پایین انداخت رفت.

صدایش کردم. از خداخواسته برگشت. در آغوشش گرفتم و از او عذرخواهی کردم.

و با گریه گفتم:” تو فکر می کنی حال و روز ما این سه روز، گل و بلبل بوده، ما هم ناراحت بوده ایم و دست و دل مان به هیچ کاری نرفته است. کجا می توانیم دوست با مرامی مثل تو پیدا کنیم؟”

بعد هم با هم رفتیم سراغ قاسم و روشن. آن ها هم حال و روزی بهتر از ما نداشتند و از خدا خواسته با عباد صلح کردند.

ان روز برای دلجویی از عباد، موتور تریل روشن و یک موتور دیگر که یادم نیست مال کی بود، را برداشتیم، رفتیم عشق و حال. عشق و حال آن زمان ما موتورسواری بود. آن هم نه معقول و به قاعده! نفر پشت سری موتورسیکلت جلویی پاهایش را روی زمین خاکی می کشید تا کلی گرد و خاک نصیب نفرات موتورسیکلت عقبی کند.

من پشت سر روشن، سوار بر موتر تریلش بودم و قاسم و عباد هم سوار بر موتورسیکلت بعدی.

در جاده خاکی قدیمی داریون- دودج که از بین مزارع می گذشت، آن قدر هم دیگر را خاکسار کردیم که به قول عباد، شدیم مرده های از گور در رفته.

بعد هم رفتیم سر چاه (مزرعه) افراسیاب و با آب حوضچه ی تلمبه ی چاه، گرد و خاک را از سر و روی مان شستیم و لباس های مان را که پشت و روی و بیرون و داخلش، کلهم، پر از خاک و خل بود تکاندیم و همان جا شرط کردیم تا زنده ایم دیگر سر هیچ مساله ای با هم قهر نکنیم و بر این عهدمان پایدار ماندیم تا امروز.

حالا آن سه یار وفادار رفته اند و من محکومم به چند صباحی بیش تر ماندن در این خاکدان دنیای دون، با خاطراتی که تنها دل خوشیم است در فراق و نبودشان.

خیلی دلم برای شان تنگ شده است. فرسنگ ها از داریون دورم و حتا نتوانستم در تشییع جنازه دوست با مرامم شرکت کنم ولی آمده ام این جا سر مزار عزیری در تهران و با چشمانی اشک بار برای شان از راه دور فاتحه می خوانم و با قلمی لرزان که در نبودشان بر صفحه ی مجازی سایت محلی زادگاه مان، داریون نما، یادگار می گذارم، خاطره اشان را زنده می کنم.

روح شان شاد و یادشان تا زنده ام در دلم ماندگار.
آمین.

1 دیدگاه

  1. روحشون شاد ، آقای قلندری و آقای بذرافکن انسان های شریف و با ادبی بودن، خدا رحمت کنه آقای کاشفی که متاسفانه سعادت نداشتم که دایی عزیزم را ببینم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا