دروازه های ابدیت باز است، آفتابی شوید!

به بهانه پاسخ به دوست خوبم احمد عیسایی خوش، با مطلبی به نام ” سوگ معلم، به یاد عبادالله قلندری” | دروازه های ابدیت باز است، آفتابی شوید!
دل نوشته: جلیل زارع
بیا تا قدرِ یک دیگر بدانیم / که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم!
سلام دوست و همزادگاهی گرامی جناب عیسایی خوش
از معلمی یاد کردی که با من عهد و پیمانی داشت و با او عهد و پیمانی داشتم. نه تنها با او که با او و دو عزیز سفرکرده ی دیگر: عبادالله قلندری و قاسم کاشفی و روشن بذرافکن.
و من با پیامت دلتنگ تر شدم و از پشت امواج سریع السیر خطوط تلفن با تو هم صحبت
.
خیلی با هم گپ و گفت داشتیم و هر بار که می خواستیم خداحافظی کنیم، دلتنگ تر و حرّاف تر می شدیم و باز سر صحبت دیگری آغاز می شد.
موضوعِ صحبت آن قدر هم مهم نبود که امواج صداها!
از هر دری گفتیم و شنیدیم که هم بهانه بود برای رفع دلتنگی.
عجیب این که دلتنگی، نه تنها کم تر نشد که بیش تر هم شد.
این پیام هم خود گواه اوج دلتنگی است، که ما آدم ها چنینیم و این طور مواقع بهانه می جوییم برای رفع دلتنگی.
بهانه ای که شرایطش را داریون نما، گاه و بی گاه فراهم می کند.
تو فکر می کنی اگر این تنها رسانه ی محلی پایدار و ماندگار نبود، اصلا بین من و تو و من ها و توهای همزادگاهیِ هر کدام به یک سو در بازی تقدیر، چنین دوستی شکل می گرفت که چنین دلتنگی هایی بطلبد که بهانه ای باشد برای رفع دلتنگی؟!
بهانه ای از جنس داریون نمای دیرینه و آشنا!
راستش، با داریون نما با این شعار آشنا شدم، شعاری که تا اسمش می آید در من جان می گیرد و چه قدر امید بخش است این شعار: “دروازه های ابدیت باز است، آفتابی شوید!”
حالا که حرف به این جا رسید، بگذار بگویم اولین بار کی و به چه بهانه ای این آشنایی شکل گرفت و سر درد دلم با داریون نما و داریون نمایی ها باز شد. اصلا بگذار به مصداق هم فال است و هم تماشا، گوشه ای از آن درد دل را برایت بازگو کنم:
«طبق معمول، مشغول وب گردی بودم. شاید از سر دلتنگی، شاید هم برای سیراب کردن حس کنجکاوی و یا هر میلی دیگر، نام داریون را جست و جو کردم. این کار تازگی نداشت.
هر از گاه، مثلا سالی یکی دوبار، وقتی خیلی دلتنگ زادگاهم داریون و مردم با مرام و با وفایش به ویژه آنان که خاطراتی دور و دراز از آنان در سینه نهان داشتم، می شدم، با این که می دانستم هیچ نتیجه ای ندارد به این تلاش بی سرانجام تن می دادم.
۱۲ بهمن سال ۱۳۹۱ بود. بد جوری دلم گرفته بود. این بار دلتنگی ام بهانه ی دیگری هم داشت. تازه از بهشت زهرا، قطعه ی شهدای گمنام، باز گشته بودم. جایی که برادر شهیدم، غریبانه آن جا دفن شده بود. مثل خودم که حس می کردم یک جورهایی تبعیدی پایتخت بودم. شاید هم غربت برادرم، مرا هم غربت نشین جایی کرده بود فرسنگ ها دور از زادگاهم؛ که همنشینش شوم.
هر چه بود نام زیبای داریون را جست و جو کردم. هر چند می دانستم مثل همیشه این جست و جو، کوچه ی بن بستی است که راه به جایی نمی برد.
از پیش می دانستم، در این فضای گِل و گشاد مجازی حتا یک خبر کوتاه هم از زادگاهم نیست! و همین بیش تر دلتنگم می کرد. با خودم می گفتم یعنی یک نفر پیدا نمی شود سایتی محلی برای داریون راه اندازی کند تا این طور مواقع بوی خوش آشنایی، غم غربت را از دل امثال من که دست بر تقدیر سال ها از زادگاه مان دور افتاده ایم بزداید؟!
ولی این بار در کمال ناباوری، سایتی با نام داریون نما به من چشمک زد و گل لبخند بر لبانم کاشت! با عجله روی آن کلیک کردم: «داریون نما، اولین پایگاه رسمی خبری – تحلیلی منطقه ی داریون | دروازه های ابدیت باز است. آفتابی شوید.»
و آفتابی شدم و از هُرمِ گرمایش، گرم.
یادت است عزیز! این بیماری دلتنگی، همه واگیر بود انگار! روز به روز بر جمع دلتنگ ها افزوده می شد و هر از گاه یکی دیگر از همزادگاهی های مان بهانه ای می طلبید برای آفتابی شدن! و هر بار، داریون نما بستر این بهانه بود و هنوز هم هست و خواهد بود.
و از پسِ این بهانه طلبی ها و آفتابی شدن های گاه و بی گاه، آثاری گهربار از جنس داریون نما بر صفحات این فضای مجازِ وزین، به یادگار ماند تا فراموش نشود در کشاکش روزگار. آثاری مثل “فرهنگ مردم داریون” و … و …
حالا که باز این دستاویز برایت فراهم شد بیا محکم تر از قبل به آن چنگ زنیم، شاید زمانی، کسی هم از ما یاد کند! عمرتان دراز و در کمال سلامتی و تندرستی، خودم را می گویم، شاید زمانی که نباشیم، یکی از جنس خود ما به سرش زد آفتابی شود و از ما یاد کند!
بیش از این سرت را درد نمی آورم که حرف بسیار است و صد البته اگر عمری باقی بماند برای من، بستر داریون نما هم گسترده است برای حرفی دیگر و در زمانی دیگر.