دفترچه خاطرات/قاسم کاشفی، معلمی که عاشقانه زیست و عارفانه پَرکشید
به مناسبت سی و هفتمین سال روز آسمانی شدنش

معلم که باشی، پشتبندش خصلت های نیک دیگر هم در تو جان می گیرند. معلم که باشی، اول به دیگران فکر می کنی بعد اگر نوبت به خودت رسید به خودت. که اگر چنین نکنی نمی توانی با عشق و علاقه به دانش آموزانت درس زندگی بدهی. ممکن است بتوانی شخصیت های اجتماعی موفق بار بیاوری؛ ولی هرگز نمی توانی شخصیت هایی متعهد بپرورانی که وقتی به جایی رسیدند فکر و ذکرشان خدمت به خلق خدا باشد کسی می تواند چنین بپروراند که خود چنین باشد.
نوشته: جلیل زارع
و قاسم چنین بود. معلمی وارسته که نه تنها الگوی دانش آموزانش بود که سرمشقی شد برای هم زادگاهی هایش تا پس از گذشت سی و هفت سال از کوچ غمگنانه ولی عارفانه اش، هنوز هم وقتی اسمش می آید از او به نیکی یاد شود.
دلم برایش تنگ شده است. بیست سال دوستی، کم نیست. کم نیست برای پیوسته در یاد ماندن و هرگز فراموش نشدن.
یادش به خیر … همکلاس بودیم. دوست بودیم. به قول خودش، مثل دو برادر. دوستی من و قاسم از بهار سال ۱۳۴۷ شروع شد. صبح روز جمعه ۹ فروردین سال ۱۳۴۷. زمانی که هر دو کلاس چهارم ابتدایی بودیم. در دبستان حقیقت جو. و تا ۱۹ ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۷ ادامه یافت. عصر جمعه ۱۶ اردیبهشت سال ۱۳۶۷. آن روز با موتور سیکلت عازم تربر بود. می رفت تا مستمری محرومین تحت پوشش کمیته امداد امام خمینی(ره) را به روستاهای تربر برساند که در همین جاده شیراز داریون، موتور سیکلتش از جاده خارج شد و در روز ضربت خوردن مولایش، با زبان روزه، قبل از افطار، لب تشنه به ندای حق پاسخ گفت و پر کشید و رفت که انا لله و انا الیه راجعون. به گمانم تنها نبود. خدارحم گل آور هم با او بود. شهید خدارحم گل آور را می گویم.
قاسم به تمام معنا معلم بود و عاشق. نه تنها عاشق دانش آموزانش که عاشق تک تک هم زادگاهی هایش. فکر و ذکرش خدمت به خلق خدا بود و بیش از همه دغدغه ی حال و روز محرومان را داشت. و من این خصلت را نه تنها بعد از معلم شدنش که از همان زمان کودکی، زمانی که برای اولین بار با هم دوست شدیم در او کشف کردم. او با خدای خود عهد و پیمانی داشت و عاقبت هم جان شیرین را بر سر پیمان گذاشت.
از کودکی اش گفتم و آغاز دوستی مان.
کلاس چهارم ابتدایی بودم. جمعه بود و روز تعطیلی. برخلاف جمعه های دیگر، حال و حوصله نداشتم. نه حوصله ی درس و مشق را داشتم نه دل و دماغ بازی با خواهر و برادران و بر و بچه های همسایه. مادرم، در بیمارستان سعدی شیراز بستری بود و برای من توی آن سن و سال هیچ دردی بدتر از درد بیماری مادر و هیچ دلتنگی، به اندازه ی دلتنگی دوری از او نبود.
بی هوا از خانه زدم بیرون. رفتم توی باغ های انگورِ پشت خانه ی کاکابگ، پدر قاسم کاشفی، نزدیکی های باغ حاجی آقا. همان جا بود که همکلاسی ام کهزاد (قاسم) را دیدم. به قول خودش توی در و دشت خدا کندِ کُو می کرد.
انگار فهمید ناراحتم. گفت: «دوای دردت پیش منه. دارویی برات دارم بخوری کُلِهُم غم و غصه ها باهات خداحافظی می کنن میره پی کارش!»
گفتم: « من از قرص و دوا خوشم نمیاد.»
گفت: «این که من میگم قرص و دوا نیس، یه داروی شیرین و خوشمزه گیاهیه که خودم کشفش کردم.»
کنجکاو شدم سر از کشفش درآورم. اشاره کرد به گیاهی با ساقه ی بلند و کاکلی که معلوم نبود گُل است یا خار.
گفت: «می دونی اسمش چیه؟»
اظهار بی اطلاعی کردم.
گفت:«بچه ی داریون باشی و زول رو نشناسی!»
سر تکان دادم و گفتم: «میشناسم، فقط نمی دونستم اسمش زوله»
از این نوع گیاه علفی خودرو را در دشت خلت آباد (خالدآباد) داریون زیاد دیده بودم. ولی نه اسمش را می دانستم نه اطلاعی از خواص دارویی اش داشتم. ساقه اصلی اش مثلثی شکل بود و قد و قامتش به یک متری می رسید. پوشیده از تارهای پنبه ای به رنگ سفید و آبی روشن با کناره ای بال مانند و خاردار در سراسر طول ساقه اصلی و شاخه های جانبی اش. برگ های بیضی شکل و دراز با کناره های لبه دار و دندانه ای. بر نوک ساقه ی اصلی آن هم کاکُلِ کرویِ درشت و تُو پُر و نوک تیزِ پُر خاری جا خوش کرده بود. گُل هایی ریز هم جای جای توده ی خاری شکل آن چنبره زده بود. کاکلی بنفش رنگ که معلوم نبود گل است یا خار! به قول قاسم، “گُلِ جیز! نگاهش کنی کیف می کنی، دستش بزنی می جزُّنَتِت!”
رفت سراغش. با ژستی قهرمانانه، محکم تِی پا زد زیر کاکل زول. کاکل کنده شد و رفت به هوا، افتاد ده بیست متری آن طرف تر. سنگ تیزی برداشت شاخه ی اصلی آن را از بیخ و بُن جدا کرد و شاخه های ریز و خار و برگِ دورِ ساقه اصلی را کند. بعد، جوری که انگار می خواهد پوست ساقه ی کاهوهای بردج را بکند، پوست ساقه زول را کند. ساقه ی نرم و نازک زول را نصف کرد. نصفش را داد به من، گفت: «بخور، نوش جانت. بخور که دوای دردته>» و با ذوق و کیف، مزه دار، مشغول خودن نیم دیگر آن شد.
وقتی دید بِر و بِر نگاهش می کنم، گفت: «پس معطل چی هستی، شیرین و خوشمزه س! مگه نمیخوای سرِ حال بیای، خب بخور دیگه.»
با وسواس لبی به آن زدم. تلخ بود انگار. متوجه شد. گفت: «بازی بازی بهش لب بزنی میگه تلخم، اما بکشیش به دندون، کامت رو شیرین می کنه.»
اول، ریز، دندان زدم، شیرینی اش که زیر زبانم مزه کرد، تا ذره ی آخرش را خوردم. تلقین بود یا اثر داروبخشی که قاسم می گفت را نمی دانم ولی حالم را خوب کرد.
همین دیدار کوتاه و خاطره ی شیرینش، آغاز دوستی ای شد که به مدت بیست سال تا 16 اردیبهشت سال 67 ادامه داشت و دست اجل در سن سی سالگی ما را از هم جدا کرد و دیدار مجدد ماند به قیامت.
بعد از رفتنش، من ماندم و خاطرات فراوان این دوستی بیست ساله و حسرتی سی و هفت ساله مانده بر دل.
یک خاطره ی دیگر از جوانمردی اش را هم تعریف می کنم و به مصداق “مشت نمونه ی خروار، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل”.
کلاس نهم بودیم. قرار بود در مسابقه ریاضی شرکت کنیم.
آقای بی نیاز مدیر دبیرستان نوبنیاد – تنها دبیرستان داریون – به کلاس مان آمد و مژده ی جایزه ده تومانی برای نفر اول این مسابقه را داد. ده تومان آن روز، پول زیادی بود و به گمانم با یک میلیون تومان امروز برابری می کرد. برای ما بچه های فقیر روستایی، پول کمی نبود ده تومان! و من خیلی به این پول نیاز داشتم. یک هفته تا مسابقه باقی مانده بود. روز و شب، مشغول مطالعه و حل تمرینات ریاضی شدم. تصمیم خود را گرفته بودم. باید اول می شدم و جایزه را دریافت می کردم.
فقط یک رقیب سرسخت داشتم و آن هم کهزاد (قاسم کاشفی) بود. با هم دوست بودیم . دو دوست بسیار صمیمی. این را همه می دانستند. مطمئن بودم جز کهزاد، رقیب سرسخت دیگری ندارم.
موعد مقرر فرا رسید. برگه سوالات مسابقه جلوم بود. با حرص و ولع و دقت تمام پاسخ آن ها را در برگه امتحانی می نوشتم. مواظب بودم هیچ نکته ای از قلم نیفتد و هیچ محاسبه ای اشتباه نباشد.
رسیدم به سوال آخر. آن را مرور کردم. سوال آسانی بود. نفس راحتی کشیدم و به قاسم نگاه کردم. احساس کردم او هم مثل من نگران است. می دانستم بیش تر از من به جایزه ی این مسابقه نیاز دارد.
هر چه کردم نتوانستم خودم را راضی کنم که پاسخ سوال آخر را بدهم. تصمیم گرفتم جایزه مال او باشد و برای آن که پشیمان نشوم، سریع بلند شدم و برگه ی امتحان را تحویل دادم.
چند روز بعد، نتایج را اعلام کردند. باور کردنی نبود. هر دو ۱۸ گرفته بودیم. جایزه نصیب یکی دیگر از همکلاسی های مان شد که ۱۹ گرفته بود.
بعدها فهمیدم که قاسم هم نتوانسته است خودش را راضی کند که جایزه مال او باشد و سوال آخر را بی جواب گذاشته است!
…حالا دیگر تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. شاید اگر عمری باقی بماند در وقت و فرصتی دیگر باز هم از جوانمردی اش بگویم. شاید.
روحش شاد و یادش تا زنده ام در دلم ماندگار. آمین