اخبارپربیننده ترین مطالبدفترچه خاطراتهمه

دفترچه خاطرات/عالم کودکی با یادی از معلم قدیمی ناصر خورشیدی

قسمت چهارم: جدول ضرب، به شرط ترکه اناری

پیش از این قسمت های اول “ماجرای بهشت دختران” دوم “در آرزوی بهشت” و سوم “اولین روز دبستان” از خاطرات عالم کودکی ام در داریون، را برای تان تعریف کرده ام.

نوشته:جلیل زارع

و اما ادامه ی ماجرا:
جدول ضرب، به شرط ترکه ی اناری !”
کلاس دوم به لطف معلم بومی، ناصر خورشیدی به خیر و خوشی گذشت. این همزادگاهی عزیز به معنای واقعی معلم بود و به ترکه اناری هم اعتقاد نداشت! در عوض همیشه ی خدا، یک تقویم، روی میزش بود و هر روز صبح به محض ورود به کلاس، اولین کارش این بود که دیروز را از تقویم خط بزند.
علت را نه او گفت و نه من تا آخر سال شمسی فهمیدم ولی روز آخر اسفند وقتی همه ی روزها خط خوردند، گفت: «امسال هم تمام شد و فردا نوروز از گرد راه می رسد.»
شاید با این کارش فقط روزشماری می کرد. شاید هم مثل من عاشق نوروز بود و عیدی گرفتن هایش و شایدهای دیگر ولی با این کارش به من آموخت در عین حال که خاطرات گذشته را یاد می کنم، ناکامی هایش را خط بزنم و به فرداها امیدوار باشم.
اما امان از کلاس سوم و حفظ جدول ضرب! من اصولا عادت به حفظ کردن نداشتم. در عوض آن قدر پدرِ خودم را در می آوردم تا برای هر موضوعِ درسی، بخصوص ریاضیات راهی کشف کنم که از شر حفظ کردنش نجات پیدا کنم. اما برای جدولِ زمخت و نخراشیده و نتراشیده ضرب، نقشه ی راهی به ذهنم نمی رسید و مرتب با هر مِن و مِنِّی موقع پرسیدن جدول ضرب از حضرت عزرائیل چهارم ترکه اناری نوش جان می کردم!
ولی از آن جا که هر خواستنی عاقبت پشتبندش توانستنی است، راهی پیدا کردم تا خیلی تند و سریع با حرکت انگشتان دو دستم بتوانم ضرب هر دو عدد یک رقمی را زود و تند و سریع بگویم. ولی مگر حضرت عزرائیل چهارم دست بردار بود! می گفت: «با انگشت حساب کردن که هر ننه قمری بلده! جدول ضرب را باید حفظ کرد! حفظ !” و برای این که مطمئن شود حرفش حالیم شده پشتبندش می گفت: «حالا بگو چی گفتم بهت!” و من هم مِن و مِن کنان می نالیدم: “آقا اجازه! جدول ضرب را باید حفظ کرد! حفظ !” بعدش هم می گفت: “ها … بارک الله، حالا دستت رو بیار جلو، ترکه اناری رو بیش از این منتظر نذار!»
دیدم این جوری نمی شود! ترکه اناری هم چیزی نیست که بشود به نوش جان کردنش عادت کرد! افتادم به چه کنم چه کنم و بالاخره تصمیم کبری را گرفتم! جمعه بود ولی با همه ی جمعه های دیگر فرق داشت. جمعه ای که زنگ آخر پنج شنبه اش ترکه اناری روی انگشتان دو دستم شکست و حضرت عزرائیل اتمام حجت کرد که: « یا روز شنبه جدول ضرب حفظ شده می آیی سرِ کلاس یا دار فلک برپاست! انگار کف دستی دیگر جواب نمی دهد!»
اما تصمیم کبری: از کله ی سحر از خانه زدم بیرون. کجا؟ روی بومِ سه جا! رفتم خلت آباد (1). آن جا چرا؟ عرض می کنم خدمت تان. ورقِ جدول ضرب را از کتاب ریاضی ام جدا کردم و با خودم بردم. تا غروب آفتاب – بیش تر گرسنه و کم تر تشنه! – بارها فاصله ی تنگه در تا کوه رو به رویی که من بهش می گفتم کوه گشنکان را گز و نیم گز کردم و با سماجتی که تا آن روز در خود سراغ نداشتم، جدول ضرب را تکرار و تکرار و تکرار کردم تا عاقبت هنگامی که خورشید خانم داشت پاورچین پاورچین صورت ماهش را پشت کوه پنهان می کرد و با ناز و ادا از آقا آسمان خداحافظی می کرد، وقتی آخرین بار لب حوضچه مانندی که به برکت آب زلال قنات های خلت آباد ساخته، پرداخته شده بود و همیشه ی خدا از آب خنک لبریز بود و جان می داد برای ملَحَه (2) و ماهی قرمز کوچولو صید کردن، برای بارِ چندم از سلامِ خورشید خانم تا خداحافظی ش، به روی شکم خوابیدم و یک دل سیر آب خنک و زلال و گوارا نوش جان کردم، جدول ضرب را کلِّهم حفظ شدم. آن هم چه حفظ شدنی که دیگر فراموش شدنی به دنبال نداشت که نداشت!
ولی فکر می کنید چه شد؟! روز شنبه با ذوق و شوق فراوان رفتم سر کلاس. خدا را شکر حضرت عزرائیل چهارم هم حرفش، فراموشش نشده بود. اول از همه مرا صدا زد بروم پای تخته برای پرسیدن جدول ضرب. هی او پرسید و من عینهو بلبل جواب دادم. آخرش برگشت، گفت: “تو جدول ضرب را حفظ نکرده ای، تمرین کرده ای چه طور سریع تر با انگشتانت حساب کنی و همان انگشتانی که بی موقع از سر عادت، با هر جواب دانی به ورجه وورجه می افتاد، ترکه ی انار باران شد! آن جا بود که معنای ضرب المثل “آش کشک خالته، بخوری پاته، نخوری پاته را فهمیدم!”.
خدا پدر این عزرائیل چهارم را بیامرزد که هم جدول ضرب یادم داد هم معنای آش کشک خاله جان را!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا